اعتماد: در سالهای آغازین دهه ۱۳۷۰ خورشیدی، «پست مدرن» و «پست مدرنیسم» مفاهیم و عناوینی پرطمطراق و دهانپرکن به حساب میآمدند. جنگ هشت ساله ایران تمام شده بود، شور انقلابی فرونشسته بود و همه به فکر بازسازی کشور بودند و دولت نیز با سیاست درهای باز و خصوصیسازی به فکر سازندگی بود. از سوی دیگر در آرامش پدید آمده، روشنفکران و اندیشمندان در جستجوی هوایی تازه بودند، هوایی متفاوت با مفاهیم مألوف مارکسیسم راستکیش. در دنیا هم چپگرایی یا راستگرایی سفت و سخت، در میان روشنفکران چندان طرفداری نداشت، دیوار برلین فروریخته بود، کمونیسم و مارکسیسم دیگر آن رنگ و جلای پیشین را نداشتند، دولتهای نئولیبرال تازه سر بر آورده بودند و ترکتازی میکردند و در فضای رواقیگونهای که پدید آمده بود، نه فقط اعتماد به کلانروایتها از دست رفته بود، بلکه اطمینان به آرمانهای روشنگری و تجددخواهی نیز متزلزل شده بود. در چنین شرایطی پستمدرنیته عمدتاً به عنوان نفی یا پایان یا طرد مدرنیته در نظر گرفته میشد و هم و غم شمار بسیاری معطوف به آن بود که به ناآشنایان خاطرنشان کنند که پستمدرنیته، با ترجمههایی چون پساتجدد یا فرامدرنیته یا ...، به معنای کنارگذاشتن دستاوردهای مدرن نیست، بلکه در تداوم آن است منتها با نقدهایی تند و تیز نسبت به برخی خوشباوریهای مدرن. آنها تاکید میکردند که پستمدرنیسم و پستمدرنیته، آنقدر هم که در بوق و کرنا میشود، جریان فراگیر و مهمی نیست و صرفاً یک جنبش و جوشش فکری و هنری با تاریخ مصرف مشخص است و قرار نیست که کل عالم مدرن، کن فیکون شود. همزمان اسامی متفکرانی(عمدتاً فرانسوی) ورد زبان بود که انگار این اندیشه را نمایندگی میکردند: ژاک دریدا، ژان فرانسوا لیوتار، ژان فرانسوا بودریار، رولان بارت، میشل فوکو و ژیل دلوز. مترجمان جوان هم به تاسی از نویسندگان سن و سالدارتر، چپ و راست به ترجمه آثاری از یا درباره این متفکران روی آوردند.
واکنش طبیعی به این اقبال پرشور به پستمدرنیسم، تقریباً یک دهه بعد رخ داد. زمانی که برخی دلبستگان آرمانهای چپ و همفکران جوانشان، همسو با نقدها و انتقادهایی که در خود غرب به جریان پستمدرن صورت میگرفت، با محافظهکار و نسبیگرا خواندن «پستمدرن»ها، آن را تخطئه کردند و مدعی شدند که جریان پستمدرن، با کلبیمسلکی مسئولیتگریزش، بیش از آن که اندیشهای رهاییبخش و عملی باشد، به سیاستزدایی و بیعملی میانجامد و«رادیکالیسم» ظاهریاش نیز ادعایی توخالی و پوچ است.
باز طبیعی است که به تدریج دلبستگان به متفکران نامبرده، بکوشند با واکاوی آثار و اندیشههای آنها، به ما نشان بدهند که اتفاقاً این انگها(محافظهکاری، بیمسئولیتی و نسبیانگاری) به آن متفکران نمیچسبد. نمونه برجسته این متفکران ژیل دلوز، فیلسوف فرانسوی «بیرون و در عین حال بینابین قبایل فکری» معاصر است. سلفش، میشل فوکو، معتقد بود «قرن بیستم، قرن دلوز خواهد بود». خوشبختانه آثار دلوز به تدریج از میانه دهه ۱۳۸۰ به فارسی ترجمه شد. کتابهایی سخت و پیچیده و تو در تو و در عین حال متنوع(به لحاظ قلمروی فکری) که نشانگر تفکری تند و تیز و سخت متعهد و مسئولیتپذیر است. دلوز حتی بر خلاف بسیاری از اندیشمندان مذکور، به صراحت گفته که از اندیشه چپ و آرمانهای آن نبریده و خود را یک چپگرای تمام عیار میخواند.
امروز به لطف ترجمههایی که از این فیلسوف پیچیدهنویس به فارسی صورت گرفته، میتوانیم فراسوی کلیشهها و عناوین پیشین با او مواجه شویم. آنچه در وهله نخست بر ما نمایان میشود اندیشهای است که بر خلاف تصور قالبی پیشین، سخت دلبسته فلسفه است. خوانشهای دقیق و هنجارشکنانه دلوز از کلاسیکهای فلسفه، مثل کانت و هیوم و اسپینوزا، به ما متفکری را نشان میدهد که اتفاقاً در روزگار بیاعتمادی به فلسفه و حقیقت، میکوشد به فلسفه چونان رویدادی یکه و متفاوت بنگرد. البته ژیل دلوز، مثل بسیاری دیگر از همدورهایهایش، از محدود و محصور ماندن فلسفه در چارچوبهای دانشگاهی بیزار است و به همین دلیل میکوشد در مرز میان ادبیات و سینما و نقاشی و تئاتر و سیاست و اقتصاد، فلسفهورزی کند. فلسفیدن برای او تجربههایی نو برای برای خلق مفاهیمی تازه است. به گفته خودش «فلسفه نیاز دارد امر غیرفلسفی را به همان اندازه امر فلسفی بفهمد. به همین دلیل است که فلسفه رابطهای ذاتی با غیرفیلسوفان دارد... سبک در فلسفه به سه قطب گرایش دارد: مفهوم یا شیوه نوین اندیشیدن، ادراک یا شیوههای نوین دیدن و شنیدن، تأثر یا شیوههای نوین تجربه کردن. این همان تثلیث فلسفی، فلسفه همچون اپراست: برای ایجاد حرکت هر سه لازماند». و دلوز به حرکت میاندیشید و میخواست «اندیشه را به یک ماشین جنگی بدل کند»؛ ماشینی برای تحقیر حماقت.