نجمه شبیری: سروانتس برخلاف آنچه در نثر زبانزد خاص و عام بود و به موفقیتهای بزرگی دست یافت، در شعر نتوانست جای مناسبی را برای خود در میان نام آوران آن دوره بیابد.
ما از دورهی پس از رنسانس صحبت میکنیم، ادبیاتی رناسنتیستی، دورانی که انسان به محوریت تمام در آمده. دورهی غولهای ادبیاتی چون لوپه دِ روئدا، سروانتس، کبدو، گونگورا، لوپه دِ بگا و کالدرون دِ لا بارکا.
سروانتس با روحی حساس و دریافتی عمیق از زندگی از زندگی نامناسبی برخوردار بود و شاید یکی از بدشناسترین نویسندگانی باشد که اسپانیا به خود دیده. وی در دوران مختلف زندگیاش رنج برد و از کودکی عاشق شعر بود و خود میگفت: از کودکیم به هنر شیرین و دلپذیر شعر عشق ورزیدهام.
سروانتس که هم طعم فقر، خیانت، اسارت، زندان و دیگر مسائل را گذراند در شعر نتوانست درخشان باشد. البته دلایل بسیاری هم برای ندرخشیدن شعر وی وجود دارد.
بدشانسی وی تنها در شعر نبود که شعرای رنسانسی در مقابلش ظاهر میشدند. در تاتر هم با لوپه دِ بگای خارق العاده برخورد میکند و میگوید خواستم درام بنویسم که غول طبیعت مقابلم ظاهر شد.
لوپه دِ بگا غول تئاتر اسپانیا بیش از سه هزار سونات و ۱۸۰۰ کمدی درام تئاتر نوشته بود.
آندرس مورالس منتقد ادبی میگوید: این مرسوم است که در نقد و تاریخنگاری اسپانیایی سروانتس را به دیدهی شاعری کوچک بنگریم، اما باید در نظر داشت که این نظر شعرای هم عصر این رماننویس خارقالعاده است. تنها هم برخی از سوناتهای وی بیانگر شخصیت حقیقی او هستند. اشعار سروانتس غالبا مفاهیم کنایی و طنز دارند و یا بر پایهی مفاهیم سنتی ساخته شدهاند. در جملههای او که فردی مذهبی بود غالبا به این جمله برخورد میکنیم: به خداوندی ایمان دارم که بزرگیاش مرا به وحشت میاندازد.
سروانتس با روحیهای حساس و آسیبپذیر در مراحل مختلف زندگی با بیم زیست، حال بیم از خداوند یا انسانهایی که در خط و حجم زندگیاش با وی همراه میشدند.
یکی از علاقهمندیهای سروانتس تئاتر بود. وی در مقدمهی کتاب «هفت کمدی و هفت میان پرده» در مکالمهای با تعدادی از دوستانش دربارهی تئاتر میگوید: در جمعی بودیم که صحبت از تئاتر بود و من به عنوان مسنترین افراد گفتم:
«به خاطر میآورم که تئاتری از لوپه دِ روئدا را دیدم، انسانی محترم در اثر و در فهم.. او در اشعار چوپانی ستودنی بود به گونهای که نه در آن دوران و نه بعد از آن کسی از وی پیشی گرفت. هر چند به دلیل صغر سنم در آن دوران نمیتوانستم به درستی بر خوبی اشعارش صحّه بگذارم، اما حال که برخی از آنها را که از آن روزگاران در ذهن من ماندهاند، در سنین پختگیام میبینم متوجه میشوم که درست گفتهام، لوپه د روئدا شعر هم خوب میگفت.
نمونهی بسیار بارز علاقهمندی سروانتس را میتوان در شعر بلندش به نام «سفر به پارناس» مشاهده کرد. که طی آن سروانتس با سبک شاعر ایتالیایی «سزاره کاپورلی» و به شیوهی وی در اثری بنام «ویاژیو دی پارناسی» شعری به همین نام گفته است.
البته همانطور که از نام پارناس بر میآید، سفری اسطورهای به جهان فرزندان زئوس انجام میشود.
وی در شعر سفری ادبی در جغرافیای حقیقی و اسطورهای را توصیف میکند که طی آن میگل دِ سروانتس بر الاغی سوار است و سفری را آغاز کرده و طی آن بهترین شعرای اسپانیا را با خود همراه میکند تا با ایشان در جنگ علیه شعرای متوسط الحال شرکت کند. بدین منظور از مادرید به سوی بالنسیا حرکت کرده و طی آن به کمک مرکوُر جمعی از شعرای خوب را گرد هم میآورد و با یک کشتی تمثیلی به قصد پارناس حرکت میکند تا به هدف خود دست یابد. در نهایت آپولو با قدرت تپتون موفق به مجازات شعرای بد میشود و آنها را غرق میکند و نهایتا لشکر به دامنه کوه پارناس میرسد و با نوشیدن آب از سرچشمهی رود کاستالیا به حضور آپولو خدای شعر میرسند. سیر تطور شعر بسیار خواندنی است که این گردان خسته پس از رسیدن به پارناس استراحت کرده و بخواب میروند و در خواب دو روی شعر یعنی خوبی و بدیاش را در خواب میبینند یعنی رویای شعر خوب و شعر بد را و در نهایت نیکی در جدال این شعر خوب است که پیروز میشود و سفر تمثیلی به پایان میرسد.
در این شعر که نوع آن توبیوگرافیک است، زندگی سروانتس از جنگ تا شکوایه از شانس بد ادبی تا خودساختگی ادبی خویش به مثابه یک شاعر را توضیح میدهد و در همان شعر بلند است که با گلایه از نداشتن ذوق شاعری خود میگوید:
«من همواره کار میکنم / و شب زندهداری میکنم / تا ادعا کنم شاعری میدانم /و این همان نعتی است که خداوند بر من ارزانی نداشت.»
Yo que siempre trabajo y me desvelo
Por parecer que tengo de poeta
La gracia que no quizá darme el cielo
البته هرچند در پی این نوع اشاره در حسی پارادوکسیکال خود را حضرت آدم (یعنی پدر شاعری) نیز میداند. «آهای پدر شعرا سروانتس....»
این اثر شعری حتی در سالهای اخیر به شکل یک اثر تئاتری بر روی صحنه هم رفت. سفر به پارناس یک نقد ادبی محسوب میگردد.
این شعر بلند وی خود بیانگر اهمیت بسیار ویژه شعر برای پدر رمان نوین جهانی است.
سبک ادبی سروانتس
سبک وی را رنسانسی مینامند بدین معنی که طبیعی بودن و جوشش خود به خودی را ارج مینهد.
شعر گفتن برای سروانتس دشوار بود درست برخلاف روانی طبع لوپه دِ بگا یا استادی فن در کبدو یا گونگورا که خود خدای واژگان و فن بود.
لوئیس آسترانا مارین معتقد است که انتقاد به نوشتههای سروانتس همواره به بخش شعر وی بر میگردد. خودش نیز میگوید: من بیشتر به بدبختی در زندگی آشنا هستم تا با شعر، اما باز خودش ادعا داشت که شاعری برتر از وی وجود ندارد.
البته این ادعا سروانتس قابل قبول واقع نشد زیرا اگر سروانتس شاعر برتر اسپانیا بود، پس جایگاه فرای لوئیس دِ لئون و گارسیلاسو دِ لا بگا و لوپه دِ بگا کجا قرار خواهد گرفت؟ بد شانسی وی در ندرخشیدن شعرش همزمانی با غولهای ادبیات اسپانیاست. یکی از دلایلی که احتمالا میتواند باعث ضعف شعری وی باشد این است که لیوان طلایی شعر برای بالهای گشوده و بیبدیل و روح آزاد سروانتس بسیار کوچک بود. در اصل افکار او قبل از قالب گرفتن سرریز میشدند.
او شاعر بدی نبود اگر وی را با نثرش مقایسه نکنند در شعر هم درخشان است. او در یک نثر مسجع (در کتاب خیتانیا) در رابطه با شعر چنان صحبت میکنئ گویا با معشوقهای زیبا روی، و میگوید:
با شعر باید چون جواهری گرانبها رفتار کرد/ جواهری که صاحبش هرروز آن را از خانه بیرون نمیآورد/ نه آن را به کسی نشان میدهد/ نه در هرگام و هر زمان که دلش خواست بیدلیل آن را به نمایش میگذارد. شعر دخترک زیبایی است عفیف، مجزا، متین، شکننده، منزوی که باید از انظار دیگران مخفی نگهش داشت.
شعر دوست تنهایی است. / چشمها سرگرمش میکنند/ مرغزارها تسلیش میکنند/درختان اخمش را میگشایند/ گلها شادمانش میکنند/ و در نهایت تمام کسانی که با وی ارتباط برقرار میکند را شادی میبخشد.
او عاشق شعر بود و خود میگوید: از کودکیم به هنر شیرین و دلپذیر شعر عشق ورزیدهام.
وقتی سروانتس مرد در فقر کامل بود و چون فردی بیش از حد مذهبی بود و متعلق به فرقهی سوم سان فرانسیکو، از منتوریا تا دیر خواهران ترینیداد با صورت باز بدرقه شد و بر روی سنگ قبر او آمده است:
رهروی زائر، سروانتس که در اینجا محبوس است/ اندامش خاک را میپوشاند/ اما اسمش را هرگز/ زیرا نامش الهی است/ راهش پایان یافت/ اما شهرتش نه/ نه آثارش که پوشش مطمئنی هستند ازگاه عزیمت از این زندگی به آن دیگری/ رفتن به خانهای بیحفاظ
Caminante el peregrino
Cervantes ayer se encierre
Su cuerpo cubre la tierra
No su nombre, que es divino
En fin hizo con su camino
Pero su fama no es mortal
Ni su obra prenda cierta
De lo que puede a la partida
Desde este a la otra vida
Ir, a la casa descubierta