هادی مشهدی: «یک رمانس دانشگاهی مرگبار» اولین رمان محمود سعیدنیاست، که به همت انتشارات حرفههنرمند چاپ و منتشر شده است. این رمان سه شنبه بیست و سوم آبان در مرکز فرهنگی شهر کتاب نقد و بررسی شد. در این نشست محمد حسن شهسواری، فرشته احمدی و نویسنده حضور داشتند.
دورهی بکت تمام شده، اکنون دورهی کوندرا و یوساست
شهسواری، ضمن بازگویی مختصری از شمای کلی داستان، گفت: این اثر روزنوشتها، یا شبنوشتهای راوی بسیاردان داستان است، او از خاطرات دورهی جوانی و دانشگاهی خود میگوید. از این رو، این اثر فاقد پلات یا خط داستانی پررنگ و مشخص است. تنها خط داستانی رقیق رمان، جریان آشنایی راوی با چند نفر از دوستان است که آن هم با اتمام دوران دانشجویی و جدا شدن آنها از یکدیگر به پایان میرسد؛ بنابراین نکتهای که در این رمان به چشم میآید، رقیق بودن پلات است. هرچند همواره رمان مبتنی بر پلات، جریان اصلی رمان نویسی را تشکیل داده است، این سبک رمان هم در حاشیه، مورد توجه منتقدان و مخاطبان بوده است. وقتیکه نویسنده پلات را بهعنوان مهمترین بخش داستان قرار نمیدهد، این بحث به میان میآید که چه عنصر یا عناصری را میبایست جایگزین کند تا رمان از کشش و جذابیت لازم برخوردار شود. این چالش اصلی در برابر هر نویسندهای است که این گرایش را در نوشتن دارد.
وی با بیان تعاریف شناخته شدهی پلات، زمانمندی و موجبیت را دوخصیصهی اصلی آن دانست و ادامه داد: وقتی که ما عنصر زمانمندی را از خود و خواننده دریغ میکنیم، دیگر آغاز و میانه و پایان نداریم، این اتفاقیست که در رمان سعیدنیا افتاده است. این رمان در واقع شصت وشش تک نگاری است، حوزههای صحبت در آن بسیار گسترده است، اما به راحتی بسیاری از آنها را میتوان جابهجا کرد، غیر از آن قسمت که دارای خط رقیق داستانیست. ما در این رمان تقریبا میانه و پایان نداریم؛ به این معنا که هر کدام از این تکنگاریها خود یک آغاز است؛ در نتیجه شاهد انبوهی از آغازها هستیم.
نویسندهی رمان شب ممکن، همچنین میزان غلظت عنصر پلات را بسته به حجم داستان دانست، به این معنا که یک داستان کوتاه صرفا بر عنصر زبان، فضاسازی و یا سایر تک عنصرهای داستانی میتواند بنا شود. وی افزود: در این صورت وقتی حجم داستان از حدی فراتر رفت، نمیتوان به طور کلی داستان را از عنصر پلات محروم کرد. فقدان خط داستانی مشخص نقطه ضعف اصلی این اثر است.
شهسواری در ادامه به ذکر امتیازات و نقاط برجستهی این رمان پرداخت و چنین گفت: امتیازاتی را نیز میتوان برای این رمان برشمرد که رقیق بودن پلات را تا حد زیادی جبران میکنند. ابتدا بحث فربه بودن رمان از دانش است. بسیاری گمان میکنند که دادن اطلاعات در یک رمان میتواند آن را برای خوانندهی خاص جذاب کند. برخی نیز رمان، فلسفه یا جامعهشناسی را در طول هم قرار داده و به عنوان مثال آن را قبل یا بعد از جامعهشناسی میدانند، در حالی که اینها در عرض یکدیگرند. برای خواننده به هیچ وجه مهم نیست که بداند «هگل» یا دیگران چه میگویند؛ این اطلاعات رمان را جذاب نمیکند. رمان را آن چیزی جذاب میکند که «میلان کوندرا» اندیشهی رمانی مینامد. رمان سعیدنیا، مملو از آن است.
وی در همین خصوص افزود: در جایی از رمان، نویسنده، قصهگوها را به مالونی و شهرزادی تقسیم بندی میکند، که من جای دیگری ندیدهام؛ این تقسیمبندی از نوع حکمتی ناشی میشود که تنها آن را در یک اثر هنری میتوان یافت. برای همین است که بسیاری نیچه را نزدیک به یک هنرمند میدانند تا یک فیلسوف کلاسیک، چون او هم از این نوع اندیشه بهره برده است. دیگر تقسیم بندیهای نویسنده، مانند تقسیم انواع افسردهها و انواع دانشجوها نیز به جذابیت رمان کمک کرده است. همچنین نکته دیگری که باعث جذابیت بیشتر رمان شده، طنز دیریاب کار است. طنز موجود در سراسر کتاب به مفهوم واقعی طنز و دور از هر گونه هجو و هزل بهکار گرفته شده است.
این منتقد در ادامهی نقد خود، تسلط نویسنده بر زبان و وسعت دایرهی واژهگان وی را امتیاز دیگر او برشمرد و رمان یک رمانس دانشگاهی مرگبار را جزو آثار موفق متاخر دانست. وی همچنین نکاتی را در قالب چند توصیه برای نویسنده، یادآور شد: نخستین توصیهی من به نویسندهی این رمان، توجه بیش از پیش ایشان به عنصر پلات است. ایشان میتوانند با همین شیوه باز هم رمان بنویسند و مخاطب خاص خود را نیز داشته باشند؛ اما اگر به دنبال مخاطب انبوهتر هستند، نباید از خود و خوانندگان، این عنصر را دریغ نمایند. نکتهی دوم که بسیار مهم است، کم رمق بودن و شاید حتا غیاب فرهنگ ایرانی درون این رمان است. به عنوان مثال در صفحهی ۱۴۳ کار جالب توجهی شده است، نویسنده در آنجا فهرست تمامی اشخاص موثر در رمان را آورده است. در این فهرست ۱۴۴ اسم آمده که در این میان تنها بیست و دو نام ایرانیست. تنها شخصیت شناخته شده و مهمی که از فرهنگ ایران در رمان آمده، شهرزاد است. به نظر من استفاده از شخصیتهای ایرانی برای مخاطب ملموستر است و به اثر بعد بیشتری میدهد.
شهسواری، رویکرد نویسنده مبنی بر تمسخر غالب مفاهیم موجود را با دیدگاه یاسآلود «بکت» قیاس کرد. وی دیدگاه نویسندگانی چون بکت را ناشی از یاس انسان غربی، پس از دو جنگ جهانی و لازمهی همان دوران دانست و یادآور شد: چنین نگاهی مدتهاست از میان رفته است و در دنیای امروز جایی برای بازطرح آن نیست. انگارهها در دو دسته تعریف میشوند: انگارههای عوام و انگارههای خواص. به عنوان مثال انگارهی عام در مورد مسالهی «فیمینیست» یا موقعیت زن در جامعه میگوید: مهمترین وظیفهی زن همسری و مادری است؛ مهمترین وظیفهی مرد نانآوری برای خانواده. از همین جا نتیجه گرفته میشود مهمترین صفت زن حیا و مهمترین صفت مرد غیرت است. نوعی از آثار ادبی تولید شده، تسلیم انگارههای عاماند، که ما به آنها پاورقی میگوییم. پاورقیها همچنان انگارههای جامعهی پدر سالاری را بازتولید میکنند.
وی افزود: دستهی دیگر آثار ادبی، تسلیم انگارههای خاصاند؛ به این معنا که با اشاره به همان مثال قبلی میتوان گفت: زن نباید کار خانه انجام دهد، یا مرد چه معنا میدهد که حتما نانآور خانواده باشد؟ این دست انگارهها و نگاهها در ادبیات داستانی، همان است که به آن پاورقی نوین اطلاق میشود. در ادامه نگاههای دیگری هم به وجود آمده است. ابتدا گروهی که پس از جدی شدن مطالعات فرهنگی به وجود آمد؛ آنها تقدیس انگارههای عام را سرلوحهی راه خود قرار دادهاند. نگاه دیگری که وارد حوزهی هنر شد و من آن را هنر سطح اول میدانم، دیدگاهیست که در آن انگارههای خاص و عام تحقیر میشوند. رمان سعیدنیا، دارای این نوع دیدگاه است. به اعتقاد من دو گروه مثبت برای جامعهی بشری وجود دارد. پیامبران و مصلحان اجتماعی که از سر ایمان در پی ایجاد انگارههای خاص جدیدند و دیگر، هنرمندان که از سر یاس و ناامیدی انگارههای نو میآفرینند. در پایان باید بگویم دورهی بکت تمام شده است؛ اکنون دورهی کوندرا و یوسا است.
یک رمانس ضد مخاطب!
فرشته احمدی، منتقد دیگر حاضر در جلسه، سخن خود دربارهی رمان «یک رمانس دانشگاهی مرگبار» را این گونه آغاز کرد: این رمان، از جمله کارهایی است که من ترجیح میدادم دربارهی آن بنویسم تا چشم در چشم مخاطب دربارهی آن صحبت کنم. به نظر من، این رمان بسیار ضد مخاطب است. یک رمانس دانشگاهی مرگبار، محور داستانی ندارد و در عوض دارای حاشیههای فراوانیست؛ اگر بخواهیم قصهی آن را تعریف کنیم، میبایست تمام حواشی آن را به زبان بیاوریم؛ چراکه روایت در این رمان از وظیفهی خود شانه خالی کرده است.
احمدی نقد خود را از دیدگاه محتوایی، این گونه ادامه داد: از گذشتهی خیلی دور تا کنون نویسندگان تلاش خود را بر ایجاد سیستم تقلید پذیری از زندگی، معطوف داشتهاند، ایشان در پی ایجاد موقعیتی بودهاند که خواننده احساس کند فضای ایجاد شده را به خوبی میشناسد و آن را درک میکند. داستانهای کلاسیک، خیلی خوب از عهدهی این کار برآمدهاند، چراکه همیشه ما را در عمق خود فرو بردهاند، لحظاتی ما را گریانده و لحظاتی خنداندهاند. اما این اثر برای درگیر کردن خواننده، به عکس داستانهای اینچنینی، با جسارتی خاص فاصلهای میان داستان و خواننده قرار داده است و هرگز اجازه نمیدهد بیشتر از حدی معین با شخصیتها همزادپنداری شود.
وی افزود: نویسنده مخاطب را وادار میکند وقت خواندن رمان، بیداری و هوشیاری کامل خود را حفظ کند. از این رو همواره تماشاچی باقی میماند و این باعث میشود انرژی زیادی از او گرفته شود. به اعتقاد من دایرهی دوستان راوی این کتاب، همانقدر محدود است که دایرهی دوستداران اینچنین رمانی؛ اما همان افراد محدود خواستار رمان، بسیار آن را دوست خواهند داشت و احساس میکنند این همان داستانی است که مدتها دنبالش میگشتند.
فرشته احمدی، یکی از ترفندهای نویسنده را برای برقراری ارتباط با مخاطب این گونه تصویر کرد: اگر خط روایی داستان را یک بند تصور کنیم که نویسنده سعی دارد تعادل خود را روی آن حفظ کند، باید بگویم سعیدنیا کمترین نقطهی اتکا را برای خودش قایل شده است؛ یعنی بند بازی که روی هیچ راه میرود. نقاط داستان گونه و خط داستانی موجود در این رمان چیزی نیست که بتوان آن را نقطهی اتکا نامید؛ در عوض این حاشیهها هستند که به نویسنده کمک میکنند و قصه را پر و بال میدهند. بخش جذاب داستان حواشی آن است. این کتاب ما را وادار به فراموشی همهی قصههای قدیمی میکند. باعث شک در مهمترین اصل داستاننویسی، یعنی قصه میشود. یک رمانس دانشگاهی مرگبار قصه را زیر سوال برده است.
احمدی اذعان داشت که کلان روایتها موضوع درگیری انسان عصر حاضر نیستند، بلکه این روایتهای کوچک روزمره هستند که باعث گذران زندگی او میشوند. وی افزود: گمان میکنم نوک پیکان لحن طنزگونهی این رمان نیز به سمت کلان روایتهای زندگی ما نیست، بلکه به زندگی روزمرهی ما را نشانه گرفته است. به همین دلیل راوی چیزهای زیادی مثل خانواده، پول و کار کردن را از زندگی روزمرهی آدمهای قصهاش حذف کرده است. برخلاف بسیاری از داستانهای امروزی که با نمایش روزمرگی انسانها، این معضل را زیر سوال بردهاند؛ سعیدنیا این جسارت را داشته است که با حذف آن چالش ایجاد کند.
این منتقد در ادامه اثر سعیدنیا را با «دن کیشوت» مقایسه کرد: در دن کیشوت نیز داستان واقعی وجود ندارد و در واقع داستانکهای آن برای ما توهم وجود یک داستان را به وجود میآورند. نمونههای دیگری هم از این گونه داستانها وجود دارد که در همهی آنها عنصر حرکت، روایت را ساخته است و برای خواننده، توهم حرکت به سوی جلو را پیش میآورد. خواننده به سمتی حرکت میکند و قصهها خود به استقبال او میآیند؛ قصههای کوچکی که خود، قصهی اصلی را میسازند. اما در این اثر هیچ گونه حرکتی وجود ندارد.
احمدی نویسنده را در معرض دو سوال قرار داد: تا چه حد میتوان خواننده را در حالت هوشیاری کامل نگاه داشت و با بیرحمی از او خواست همواره حواس خود را معطوف پوچی اطرافش کند؛ به گونهای که هیچ چیز، حتا رقت یک عشق قرار نباشد به او دلگرمی دهد؟ دیگر اینکه، وقتی راوی تمام روزمرگی پیرامون خود و حتا مسالهی مهمی چون «وجود» را از قصه حذف کرده است، چگونه نتوانسته است از وسوسهی پاسخ به منتقدان احتمالی، خود را رها سازد؟ میبینیم که نویسنده در جایی از کتاب، به منتقدان احتمالی خود پاسخ داده است.
فرشته احمدی نقد خود را این گونه جمع بندی و به پایان رساند: تلاش برای استفاده از ابزار معمول، جهت راه یافتن به دنیای این داستان، ما را شبیه مغولهای فیلم کیمیاوی میکند که در بیابان، پشت دروازه ایستادهاند و زنگ میزنند؛ ما میتوانیم داخل شویم و بدون هیچ توقعی، با بیکرانگی ترسناک پشت سرمان مواجه شویم و یا پشت در بمانیم و به زنگ زدن ادامه دهیم.