به تازگی کتاب «فرزندان دیوتیما» نوشته فردریک بیزر با ترجمه داود میرزایی و به همت نشر فرهنگ معاصر منتشر شده است. بیزر در این کتاب سنت عقلباورانه زیباشناسی حاکم بر آلمان اواخر قرن هفدهم و سراسر قرن هجدهم را از نو ارزیابی میکند. با اینکه او کارش را با بررسی تاریخی شخصیتها و مضامین کلیدی این سنت پیش میبرد، حتی لحظهای هم از دفاع فلسفی شورمندانه از برخی ایدههای اساسی آن بازنمیماند اینکه زیبایی نقشی کانونی در زندگی ایفا میکند؛ اینکه لذت زیباشناختی همانا ادراک کمال است و قواعد زیباشناختی اجتنابناپذیر و ارزشمندند. او از همین معبر نقدهای کانت و نیچه بر این سنت را رد میکند و طرفداران این دو فیلسوف را به دفاع از آنها برمیانگیزد. در واقع او در «فرزندان دیوتیما» قرن بیستویکیها را به ارزیابی مجدد سنت عقلباورانه دعوت میکند، چرا که باور دارد این کار برای آغازههای زیباییشناسی جدید، نقد هنر و تاریخ هنر اهمیت دارد. نشست هفتگی شهر کتاب روز سهشنبه هشتم شهریور به نقد و بررسی کتاب «فرزندان دیوتیما» اختصاص داشت و با حضور ضیا موحد، سیدمحمدرضا بهشتی و مترجم این کتاب برگزار شد.
قوطی
کنسرو به مثابه اثر هنری
علیاصغر محمدخانی / معاون فرهنگی شهر کتاب
خوشبختانه در سالهای گذشته توجه به فلسفه هنر و فلسفه زیباییشناسی
در حوزه دانشگاه، تالیف و بهویژه ترجمه آثار رو به فزونی بوده و کتابهای خوبی در
حوزه فلسفه هنر چاپ شده است. تمرکز این کتاب هم بر زیباییشناسی آلمانی است. نویسنده
در پیشگفتار این اثر بیان میکند که برای پیشرفتن در زیباییشناسی باید به گذشته
آن برگردیم و سنت زیباییشناسی را پیش از کانت بررسی کنیم تا در ورطه تناقضات زمان
حال نیفتیم. او بر آن است که مطالعه حلقه اتصال میاندوره جدید آغازین و گذشته کلاسیک،
یعنی سنت عقلباوری زیباییشناختی از لایبنیتس تا لیسنگ، مطالب زیادی درباره اهمیت
زیبایی در زندگی، پیوند عمیق آن با حقیقت و خیر، ضرورت و قواعد و اهمیت ذوق و بعد
شناختی تجربه زیباییشناختی را به ما بیاموزد.
به باور بیزر کانت تمام آموزههای زیباییشناختی پیش از
خود را بر مبنای ذوقی تحدیدیافته و نقدی شتابزده رد کرده و به تبع آن زیباییشناسی
معاصر هم با تکیه بر نقد کانت محتوا را از زیباییشناسی بیرون گذاشته است. چنانکه
هر چیزی از قوطی کنسرو گرفته تا آبریزگاههای مردانه به اثر هنری بدل شدند؛ بنابراین
بیزر میکوشد مضامین کانونی زیباییشناسی عقلباورانه را مجدد بررسی و بنیانهای
عقلی سنت عقلباورانه را بازسازی کند.
بیزر در این اثر سنت زیباییشناختی آلمان را بررسی میکند
و به نقد و بررسی آرای متفکرانی میپردازد که برخی از آنها برای ما در ایران کمتر
شناخته شدهاند. همه اینها این اثر را برای مخاطب فارسیزبان بدل به منبعی خوب برای
فلسفه هنر و فلسفه زیباییشناختی در آلمان میکند.
زیبایی
به مسلخ میرود
داود میرزایی / پژوهشگر و استاد فلسفه
رشته فلسفه هنر از نیمه دوم دهه هشتاد با همکاری چند
دانشگاه (از جمله دانشگاه علامه) و موسسه (از جمله فرهنگستان هنر و موسسه حکمت و
فلسفه) رسما در ایران کلید خورد. از همان آغاز و در دوران دانشجویی من نیز مساله کمبود
منابع زبان فارسی برای این رشته مطرح و مشکلساز بود. البته میتوان به منابع اصلی
مراجعه کرد، ولی برای اشاعه یک رشته نمیشود همه را به متون اصلی ارجاع داد. در
نهایت، علاقهمندی به زبان انگلیسی و فلسفه و زیباییشناسی من را به سمت جمعآوری
منابع اصلی فوق در قالب در دسترس سوق داد و در نهایت، مطالعه در مورد فلسفه و به
خصوص زیباییشناسی من را به این نتیجه رساند که ما به شکل بیمبالاتی از اصطلاح زیباییشناسی
استفاده میکنیم.
برگردیم به واژه اصلی این رشته به نام استتیک
(Aesthetics). استتیک برای خودش حدود و ثغوری دارد؛ اما
ما در این دوره متوجه میشدیم که هر کسی به هر نحوی کاری در مورد زیبایی کرده است،
اسمش را زیباییشناسی میگذارد. انواع و اقسام زیباییشناسیها
در این دوره شکل گرفت و مشخص بود که از این اصطلاح با دقت استفاده نمیشود، چراکه
رجوع ما به خاستگاههای این رشته ضعیف بود. ما باید میدانستیم که آیا اجازه داریم
از زیباییشناسی افلاطون صحبت کنیم درحالی که در آن دوره چیزی به نام زیباییشناسی
وجود نداشته است یا نه. بههرحال، در بطن متافیزیک افلاطون از زیبایی سخن گفته میشود
و ارسطو در مقابل آن واکنشهایی نشان داده، اما زیباییشناسی خیلی بعدتر نام مشخصی
پیدا کرده است. در یک برهه زمانی، این رشته اسمی مشخص پیدا میکند و اصول اولیهای
برای آن لحاظ میشود. پس، دغدغه اصلی من در آن برهه این بود که آیا ما میتوانیم
بهراحتی اصطلاح استتیک را به هرچیزی وصل کنیم و مثلا بگوییم استتیک اسلامی؟ برای
نمونه، در این امر اختلاف هست. از سویی سعید توفیق در کتاب خود میگوید، این تناقض
در لفظ است و این رشته در قرن هجدهم فلان اصول را داشته است. از سوی دیگر، اولیور
لیمن در کتاب «در آمدی بر زیباییشناسی اسلامی» با علم به تمام آن اصول میگوید که
با مسامحه شاید بتوانیم از اصطلاح زیباییشناسی اسلامی استفاده کنیم. همین مباحث
در ذهن من بود و من را به این نتیجه رساند که شاید بتوانیم قرن هجدهم را با عنوان
قرن ذوق مبنا قرار بدهیم و فارغ از اینکه خاستگاه آنها بریتانیایی، فرانسوی یا
آلمانی باشد، بررسیشان کنیم.
من این سه خاستگاه را در نظر داشتم، چرا که مطالعات قبلی
در همکاری با فرهنگ معاصر من را به این نتیجه رسانده بود که بهخصوص بازگشت به این
خاستگاهها و بهخصوص به سنت آلمانی میتواند برای مخاطب فارسیزبان روشنگر باشد و
سررشته متقنتری به دست دهد. هرچند، این کار هم ما را از ترجمه متون کلاسیک بینیاز
نمیکند. حتی در حین برگردان «فرزندان دیوتیما» متوجه شدم که باید رساله موجز الکساندر
باوم گارتن با عنوان «تاملات فلسفی در باب پارهای موضوعات ناظر بر شعر» را نیز به
فارسی برگردانیم و در اختیار مخاطب فارسیزبان قرار دهیم. هرچند این ترجمه از زبان
واسط صورت گرفته است، هم برگردان انتخابی من نسخه قابلاتکایی است هم گمان میکنم که
اگر بخواهیم قائم به آن فضای آرمانی باشیم شاید دسترسیمان به این متون به درازا بکشد.
ضمن اینکه به نظرم مترجم یا مولف دغدغهمند باید خودش را به زبانهای دیگر مسلح کند.
از این رو، در جایگاه معلم دانشگاه و پژوهشگر این حوزه خودم را ملزم میدانم که
قدری آشنایی خودم را با دیگر زبانهای اروپایی بیشتر کنم تا بتوانم در این حوزه
تاثیرگذار باشم.
متن بیزر متن بسیار شیوا و روان است. البته به هر متنی
نقد وارد است. او از ابتدا میداند که دنبال چه میگردد. در حوزه پژوهش خودش باقی
میماند و ما را سرگردان نمیکند. متن انگلیسی بسیار پالوده و لذتبخش است و به نظرم
هر مترجمی را وسوسه میکند که دوباره اگر فرصتی دست داد به متن بیزر برگردد.
نویسنده در این کتاب احساس میکند که در حق عقلباوران
اجحاف شده و به چوب جزماندیشی رانده شدهاند. بیزر در این کتاب در مقام وکیلمدافع
عقلباوران ظاهر میشود. او لایبنیتس را پدربزرگ زیباییشناسی معرفی میکند و میگوید،
بهرغم اینکه لایبنیتس هیچ رساله مجزایی درباره زیباییشناسی ندارد، هم به متافیزیک
زیباییشناسی میپردازد هم به اخلاق آن. بیزر توضیح میدهد که تلقی لایبنیتس از
جوهر به منزله واحد مبنای واقعیت، سنجیدن جوهر برحسب نیروی زنده، وحدت بخشیدن به کثرات
و هماهنگی همه ناظر به زیبایی است. در حوزه اخلاق هم تلقی او از خیر اعلی کاملا زیباییشناختی
است. همچنین واژهگزینی و واژهیابیهایی لایبنیتس
از سنت دکارتی زیباییشناختی است. برای نمونه او در حوزه شناخت میگوید که شناخت یا
واضح است یا مبهم. شناخت واضح نیز یا متمایز است یا
مغشوش. شناخت متمایز و واضح هم یا کافی است یا ناکافی. در نهایت، بیان میکند که
ادراک حسی ادراکی است واضح ولی مغشوش. برگ برنده زیباییشناسی هم در همین مغشوشبودن
ادراک است. آنچه زیباست، اما نمیتوان توضیح داد که چرا و چگونه. به بیان دیگر، نمیتوان
دقیق و واضح و متمایز آن را صورتبندی کرد. او برای شناخت حسی در فلسفه شأنی قائل
میشود و این نقطه آغاز شکلگیری رشته زیباییشناسی است.
البته این شناخت، دون شأن شناخت عقلی است. باوم گارتن در
بند ۱۱۶ «تاملاتی در
باب شعر» میگوید، زیباییشناسی، هنر نظیر عقل است و ادامه میدهد، هنری است که
شناختی میدهد. وضوحی که زیباییشناسی به ما میدهد وضوحی توضیحی است. وضوح توضیحی
یا وضوح امتدادی همان برگ برنده هنر است. برای نمونه اگر ما در وضوح و مغشوشی زیبایی
قرمزفامی غروب پیشرویمان غوطهور باشیم و دوست هواشناسی در همان حال برایمان
بگوید که تو اشتباه میکنی و این قرمزفامی به سبب این است که نوری که از این جرم
آسمانی، خورشید، به این سمت میآید با قطرات هوا و ذرات گرد و غبار منکسر میشود و
این رنگ را ایجاد میکند. همین که این هواشناس این مطالب را میگوید، انگار آن
غروب را زندهزنده برده روی میز جراحی و تشریح میکند. به تعبیری در این متمایز و
واضحسازی زیبایی به مسلخ میرود؛ اما لایبنیتس آغازگر اندیشهای است که در مقابل
این رویداد به ما میگوید، نیازی نیست اینقدر به دنبال شناخت واضح و متمایز باشیم.
برگ برنده بعضی از شناختهای ما همین نامتمایز و مغشوشبودگیشان است. باوم گارتن
این وجه از اندیشه لایبنیتس را میگیرد و به واسطه وولف آن را بسط و نوشته زیباییشناسی
را در اختیار ما قرار میدهد.
بیزر میپرسد بهتر است پدر زیباییشناسی را باوم گارتن
خطاب کنیم یا وولف؟ خودش سعی میکند ما را متقاعد کند که این قبا بیشتر برازنده تن
وولف است تا باوم گارتن، هرچند نمیخواهد منکر تلاشهای باوم گارتن شود. بیزر در
فصل، فصل این کتاب نقاط اوجی آفریده است که ما را برانگیخته میکند. شاید با برخی
از این آرا موافق یا مخالف باشیم، ولی حداقل او کاری میکند که سررشته را به دست گیریم
و به نوعی بازاندیشی در این سنت فکر کنیم و آن را درخور بازاندیشی ببینیم. فکر میکنم
بیزر از عهده این کار برآمده است.
زیبایی
ترسناک شعر
ضیا موحد / شاعر و استاد فلسفه و منطق
در مواجهه با کتاب، اولین چیزی که ذهن مخاطبان و
شنوندگان را به خود جلب میکند، عنوان آن است: «فرزندان دیوتیما». این اصطلاح را کمتر
شنیدهایم. دیوتیما بناست معلم سقراط باشد؛ اما
سقراط در 470 قبل از میلاد به دنیا آمده است و دیوتیما در ۴۴۰ قبل از میلاد. حالا جای سوال است که
چطور دیوتیما سی سال بعد از سقراط متولد شده و توانسته معلم او باشد. در فارسی در
این باره ماخذ خوب اما کمی داریم. یکی «تاریخ نقد جدید» با ترجمه سعید ارباب شیرانی
است که در این مورد فصل مفصلی دارد. دیگری «فلسفه روشنگری» با ترجمه یدالله موقن که
باز فصل بسیار خوبی راجع به لسینگ دارد. عجیب است که «تاریخ نقد جدید» مستقیم سراغ لسینگ رفته کاری به وولف و
مندلسون و ... ندارد. از این نظر در آن قدری بیلطفی
شده است. همچنین کتاب زیباییشناسی نوشته ژان برتلمی با ترجمه احمد سمیعی گیلانی که
فصلی خواندنی در مورد پل والری دارد و به زیباییشناسی بعد از کانت میپردازد.
اگر بخواهیم به اختصار سخن بگوییم، نظریه عقلباوری را میتوان
در دو یا سه مساله خلاصه کرد. یکی اینکه عقلباوران به اصل دلیل کافی معتقدند؛ یعنی
باید برای جزء به جزء یا سطر به سطر اثر هنری دلیل داشته باشید. دیگر اینکه چرا در
یک اثر این آمده و چرا آن نیامده و چرا شعر است و کلمات در یک ساختار ارگانیک/یکپارچه
چطور ارتباطی با هم دارند و مساله سوم اینکه قواعد اثر هنری چیست؟ به هر حال، موزهها
آثار هنری را میخرند و باید میزان و معیاری برای ارزشگذاری و خرید این آثار
باشد. باید مشخص باشد که این پول بالاخره برای خرید اثری هنری صرف میشود یا نه؟ اینها
مباحث سنت عقلباوری زیباییشناختی است.
در ایران هم اتفاقا، به احتمال زیاد بدون اینکه بدانیم،
تصورمان از شعر خوب یا هنر خوب همین ارگانیک بودن، ارتباط داشتن اجزا با یکدیگر و
مقدم و موخر داشتن است؛ و در همینجاست که مخالفت کانت و نیچه شروع میشود، با این
ایده که اینها عقلستیز و قواعدگریزند. به خصوص گل سرسبد این سنت لسینگ است که در
ارتباط با نبوغ بر این باور است که هیچکدام از این معیارها در ارتباط با نبوغ
قابلاعمال نیست. از دید او آدم نابغه کسی است که طبق قواعد کار نمیکند. این برای
من جالب است.
اما اتفاقا جالبتر از این برای من سنت قبلی است.
برای اینکه سنت قبلی باعث میشود که میزان متعادلی از عقل و احساس ایجاد شود،
مطابق تعریف ازرا پوند اثر هنری پیوندی است میان عقل و احساس در برهه زمانی. در
اثر هنری نباید عقل به مرخصی رفته باشد. در شعر معاصر ما مشکل همین است که عقل به
مرخصی رفته است و فقط مانده احساس. منمنگویی، مرثیهسرایی بر شعر معاصر ما حاکم
است و عقل را فراموش کردهاند. در این قسمت دیگر اندیشه کم است.
بنابراین به نظرم این کتاب مهم است. این کتاب از نظر عقلباوری
مهم است. البته هم به کانت هم به نیچه سر جای
خودش نقدهایی وارد است، ولی هیچکس تمام حقیقت را نمیگوید. همه مقداری از حقیقت
را میگویند و همهچیز را همگان میدانند.
ما در شعر معاصرمان به شاعری مثل فروغ میرسیم که هیچکدام
از قواعد در شعر او حاکم نیست و آن انضباط را ندارد. میتوانیم پارههایی از شعر
او را جابهجا کنیم و به آن بیفزاییم یا از آن کم کنیم. این چه اثر هنری است؟
بنابراین، باید میان اثر هنری خوب و متعالی تفاوت گذاشت. اینجاست که حرفهای لسینگ
شنیدنی میشود. ادموند برک در مواجهه با شاعری چون فروغ، حرفی از کانت میگیرد و
آن را قدری توسعه میدهد و میگوید، شعر در مرحله عالی آن میتواند ضمن زیبایی
ترسناک هم باشد؛ یعنی همه قواعد و رسوم را بر هم بزند. مثالی که از کانت وام میگیرد
هم توفان است. اینکه در توفان هم زیبایی را احساس میکنید و از دیدن آن سیر نمیشوید،
هم پر از هراس میشوید از آن قدرتی که چنین میکوبد و مرزها را در هم میشکند و
سنگها را خرد و کشتیها را غرق میکند. این هم هولناک است و هم زیبا و خودش مبنای
دیگری میشود که باید به آن فکر کرد.
مطالب جالب دیگری هم در این کتاب میبینید، از جمله
درباره شعر و نقاشی. لسینگ اولا معتقد
است که بالاترین هنر شعر است. تفاوتی که میان شعر و نقاشی میگذارد، خیلی جالب است
و میگوید در شعر توالی زمانی داریم و در نقاشی این توالی در کار نیست. در نقاشی مکانها
سرجای خودشان ثابتند، فواصل ثابتند و چیزی حرکت نمیکند، اما در شعر میتوانیم حرکت
داشته باشیم. این حرف لسینگ مرا به یاد شعر بیدل میاندازد که میگوید:
«رمِ آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم»
اعاده
حیثیت جایگاه حس
محمدرضا بهشتی / استاد فلسفه
فردریک بیزر به برههای از تاریخ زیباشناسی پرداخته است که
ما درباره آن مطالب زیادی نداریم. البته نویسنده اغراق میکند، چون در سنت آلمانی کارهایی
در این زمینه هست که بعضی از آنها خیلی خوب است؛ اما او میگوید کمتر به این دوره
پرداخته شده و این دوره مغفول مانده است. به نظر این یکی به حجم کمتر آثار
منتشرشده در این حوزه برمیگردد و دیگر به اینکه نویسنده به منابع اصلی دسترسی
نداشته است. این منابع اغلب به زبان لاتینی درسی بودهاند؛ اما به تازگی آثار لایبنیتس
و وولف و باوم گارتن به سرعت به زبان انگلیسی برگردانده میشود.
موضع نویسنده در مورد کانت تا حدودی تند است و به نظرم
سوالاتی نابجا طرح میکند؛ مثلا میگوید طنز ماجرا این است که کسی به این دوره
نپرداخته است؛ اما این طنز نیست، این نگاه
زمانپریش است. چرا استتیک در این دوره دنبال نمیشود و باید منتظر ماند دو، سه
سده بعد اقبالی به آن میشود و به مرور زمان از مسائل جدی فلسفه میشود؟ در واقع،
خیلی دیر به استتیک در جایگاه یک حوزه یا شاخه جدا توجه شده است، هرچند بحث درباره
زیبا و بالا و امثال آن قدمت دوهزار و خردهای ساله دارد. اینکه چه شد و چرا حوزه یا
شاخهای به نام استتیک در فلسفه ضرورت یافت، بحث جالبی است و به نظرم خوب بود بیزر
پیش از لایبنیتس به آن میپرداخت.
ما در دکارت شاهد تلاشی برای آغازی جدید هستیم و این یکی
از نقاط عطف مهم تاریخ فلسفه است که خود محل بحث میتواند باشد. از آنجا که آشنایی
ما با سدههای آخر قرون وسطی تقریبا هیچ است، نمیدانیم که چرا پایهگذاری چنین چیزی
بر مبنای اندیشه و سوژه صورت گرفت و چه ابعادی داشت؟ در مقالهای اشاره کردهام که
این چرخش و پایهگذاری جدید در فلسفه تقریبا صدسال پیشتر در هنر رنسانس و با ورود
پرسپکتیو و نور در نقاشی پیش آمده است. در این زمان، زاویه دید خاص و همچنین تلاش
برای انعکاس عین به عین آنچه میبینیم اهمیت یافت و هندسه و ریاضیات در آن دخیل
شدند تا جایی که دکارت میگوید، آیا نمیشود این نسبتها را در مابعدالطبیعه هم
برد و همچنان که در اپتیک از یک نقطه شروع میکردیم، اینجا هم از یک نقطه قابل اتکا
شروع کنیم؟ این قضیه را در مورد نور و تاثیر آن بر فضا در عرصه دیگر استتیک یعنی
در معرفتشناسی و هستیشناسی نیز میبینیم. این شیوه دکارت شیوهای عقلگرایانه
است. اگر رنسانس پشت سر نبود شاید کماکان هنوز میشد به شکلی زیبایی را ما محدود میکردیم
به زیبایی عقلانی رساند ولی رنسانس نمیگذارد.
در اندیشه دکارتی حس جایگاهش این است که این ایدهها یا
تصوراتی را که از بیرون دارند میآیند، بتواند تامین بکند؛ اما دانش دانشی است که
عقل آن را به دست میآورد؛ بنابراین به نظر میرسد حس نقش دیگری ایفا نمیکند.
هرچند در تامل ششم دوباره نقشی به حس داده میشود که تشریح مخفیانه دکارت را هم
توجیه میکند؛ اما به هر روی، حس در مجموع تنزل درجه پیدا کرد، حتی در مقایسه با
اندیشه و سنت ارسطویی که هنوز هم مشاهده برای آن بسیار مهم بوده است. حتی وقتی
ارسطو درباره سقوط آزاد به جمعبندی یا فرمولی میرسد که با فرمول امروز ما فاصله
دارد، به سبب نزدیکی زیاد به مشاهده است. در لایبنیتس اتفاقی میافتد که اعاده حیثیت
نسبی از جایگاه حس است.
در حین کار روی تاریخ فلسفه هنر و زیباییشناسی برای سمت
متوجه همین کاستی شدیم که بیزر متوجه آن شده است؛ بنابراین در بخشی از جلد دوم این
تاریخ به این مساله پرداختیم. در اولین برخورد لایبنیتس جلو آمد، چرا که او اولین
قدم را در این راستا برمیدارد. همینطور او برخاسته از دوره باروک است و به این
مساله توجه کرده که وقتی با زیبایی روبهرو هستیم که یک امر واحد و کلی را در
انبوه و کثرت افرادش بتوانیم ببینیم و هرچه این زلف پریشانتر میشود، بر زیبایی میافزاید.
در حالی که در اندیشه افلاطون این طور بود که هرچه به سمت ایده یا وحدت همراه با
بساطت حرکت میکردیم، به حقیقت و زیبایی نزدیکتر میشدیم؛ اما اینجا زیبایی ایده
است در انبوهی. پس لایبنیتس در ذهن ما برجسته شد. بعد از آن سراغ وولف آمدیم
و فکر نمیکردیم این اندازه مهم باشد. ولی اگر باوم گارتن نقطه عزیمت میشود، به
خاطر کتاب استتیک نیست، بلکه به سبب این است که انگار یک نقش معرفتی هم برای حس
داریم که مستقل از اندیشه عقلانی است و میتواند خودش را به جایی برساند که عقل نمیتواند
خودش را به آنجا برساند؛ و این کار باوم گارتن بدیع بود. این ما را به این نتیجه
رساند که اگر باوم گارتن میتواند این مباحث را مطرح کند، با تکیه بر وولف است؛ بنابراین
هرچه وولف را بهتر بخوانیم، باوم گارتن را بهتر میفهمیم و جایگاه او را بهتر میبینیم.
بیزر حق دارد که بگوید کانت استتیک جدید را فلسفی کرد
و سایه او بود که همه این افراد را تحتالشعاع قرار داد و از نظر دور ماندند. از میان
سه نقد کانت، در دنیا بیش از همه نقد یک و دوم کانت مورد توجه قرار گرفته است. در
ایران بیشتر تمرکز بر نقد اول است در نقد اول هم بخش حسیات استعلایی مورد توجه
است. کمتر کسی سراغ دیالکتیک رفته است. به هر روی امروز به بخشهای دیگری از کانت
هم توجه شده است. بیشتر تمرکز بر حساسیت استعلایی، دیالکتیک و در نهایت متد آموزشی
بوده است. بعد به تدریج به عقل عملی کانت روی آوردند و دیرتر از همه به نقد سوم کانت
پرداختند. در ایدهآلیسم آلمانی از یک نقطه فراروی مقدور شد.
در جاهایی از این کتاب تعبیرهایی در مورد کانت به کار
رفته است مثل اینکه «بیشرمانه یا
خودخواهانه عبور کرد» که من اینها را نمیپسندم و این طرز نوشتن را منصفانه نمیدانم.
تاریخ جای محکوم کردن نیست و تاریخ اندیشه به طریق اولی جای محکوم کردن یا لعن و
نفرین یکی و حمد و ثنای دیگری نیست. من برای کانت احترام قائلم، از آنجا که تا شصت
سالگی هنوز جرات خراب کردن کاری را دارد که خودش سوار کرده است. هرچند در اواخر
عمر کانت هم قدری نگهبان سیستم است.
این کتاب بسیار خواندنی است، مخصوصا بخشهایی از آن برای
مخاطب فارسیزبان کاملا جدید است. گادامر در «حقیقت و روش» میگوید، ما نیاز به
استتیکی داریم که استتیک نباشد. این اول به نظر حرف عجیبوغریبی است. مقصودش این
است که به استتیکی نیاز داشتیم که استتیک کانتی نباشد. ازاینجهت فراروی از کانت
است و از محصور کردن یا محدود کردن حکم زیباشناختی به حکمی که بهانه آن مواجهه با یک
ابژه است، ولی نسبت سوژه با این را تعیین میکند و بعدا بهخاطر بازی قوا و
سرانجام برقرار شدن نسبتی در این میان لذتی در من ایجاد میشود. در امر زیبا یک
جور، در امر والا یک طور دیگر، یعنی نخست با ناکامی و سپس با کامیابی به واسطه گره
خوردن با یک ایده. همچنین توجه به وجه سوبژکتیو و اینکه استتیک شناختی از هستی به
ما میدهد. این موارد در کانت حذف شده و این کتاب آنها را نشان میدهد. از این جهت
به نظر من این کتاب مهم است چون میخواهد نشان بدهد که افرادی اتفاقا به این توجه کرده
بودند، با اینکه ماقبل کانتی بودند.