«بولگاکف» پزشک و نویسندهای است که آثارش، او را در ردیف مشهورترین نویسندگان روسیهی قرن بیستم قرار دادهاند. اغلب آثار او منعکس کنندهی فضای سیاسی حاکم بر آن دورهی اتحاد جماهیر شوروی و نیز رویدادهای زندگی وی در حرفهی پزشکی است. از ویژگیهای این نویسنده، میتوان به شهامت او در برخورد با رویدادهای زمانه و نقد آن اشاره کرد. «مرشد و مارگاریتا» یکی از مشهورترین آثار بولگاکف است، که عباس میلانی آن را به فارسی برگردانده است که در سه سالهی اخیر، بیش از یازده بار تجدید چاپ شده است. آثار دیگری نیز از این نویسندهی روس به فارسی ترجمه شده است که از آن جمله میتوان به این آثار اشاره کرد: «قلب سگی»، «یادداشتهای یک پزشک جوان» و نمایشنامهی «نفوس مرده»، ترجمهی آبتین گلکار، «احضار روح» با ترجمهی مهناز صدری، «گارد سفید» با ترجمهی نرگس قندچی و رمان «برف سیاه» با ترجمهی احمد پوری.
سهشنبه سیام آبان، در مرکز فرهنگی شهر کتاب نشستی به منظور آشنایی هر چه بیشتر مخاطبان فارسی زبان با این نویسندهی شهیر روس با عنوان «عصری با بولگاکف» برگزار شد. در این جلسه «یوری ایوانوویچ آرخیپوف»، منتقد ادبی روس، دکتر آبتین گلکار، مهناز صدری و دکتر فرزان سجودی، منتقد و زبانشناس و جمعی از نویسندگان و منتقدان و شاعران روس حضور داشتند.
زنده باش و بنویس!
یوری ایوانوویچ آرخیپوف، دنیای مادی و معنوی را مرتبط به هم میداند؛ تا جاییکه شاید بتوان میان زندگی ادبی او و عبور مکرر از کنار خانهی بولگاکف، به هنگام فرار از مدرسه، ارتباطی پیدا کرد. وی گفت: البته در آن زمان بولگاکف شناخته شده نبود، چون آثار او ممنوع بود و منتشر نمیشد. اما آن خانهی کنج خیابان، همواره به گونهای خاص، افراد را به سمت خود جذب میکرد. سراشیب خیابانی که تو را به دبیرستان محل تحصیل بولگاکف میرساند، اپرای «کیف» که او همیشه تمنای دیدن «فاوست» را در آن داشت و همهی کوچههای اطراف آن خانه که محل وقوع حوادث رمان «گارد سفید» نیز هستند، ناخواسته تو را با دنیای بولگاکف مرتبط میکنند. هنوز هم همسایگانی در آن خیابانها پیدا میشوند که به خوبی وقایع جنگ داخلی «کیف» در سال ۱۹۱۸، یعنی دستمایهای اصلی رمان «گارد سفید» را به یاد آورند.
او افزود: بولگاکف به طرز معجزهآسایی از طوفان خونبار حوادث آن دوره جان سالم بهدر برد. هنگامیکه جزو ارتش سفید بود و در حال عقب نشینی، به دیفتری مبتلا شد و گمان میکرد به حتم میمیرد. حتا به جرم عضویت در ارتش سفید، به اعدام محکوم شد و باز نجات یافت. به یقین دست خداوند در کار بوده، تا جان او حفظ شود و بتواند رسالت نویسندهگی خود را به انجام برساند.
منتقد ادبی روس، شرح زندگی بولگاکف را چنین ادامه داد: در سال ۱۹۲۱ به مسکو آمد و به همراه چند نویسندهی جوان دیگر، در حلقهی نویسندگان نشریهای متعلق به کارگران راهآهن، قرار گرفت. در آن دوره طنز بسیار رواج داشت و بیشتر این نویسندگان نیز از شهر «اودسا» بودند، که به شهر نویسندهگان طنزپرداز معروف است. دربارهی طنزپردازی بولگاکف، افسانههای بسیاری نقل میشود. بسیاری معتقدند نیشدارترین زبان در آن دوره، متعلق به «ولادیمیر مایاکوفسکی»، بوده است؛ در میان نویسندگان شوروی، تنها کسی که به شکل آبرومندانهای میتوانست در برابر طنز نیشدار او قد علم کند، بولگاکف بوده است.
وی بولگاکف را نه فکاهی نویس که صاحب تنوع در سبک ادبی دانست و اضافه کرد: به عنوان مثال رمان مورد علاقهی او، «گارد سفید»، هیچ ارتباطی به طنز و فکاهی ندارد. این رمانی است که در آن سنتهای «چخوف» و «گوگول» حفظ شده است؛ اما نه آن گوگول طنزپرداز و اهل مبالغهای که ما نمونههای آن را در «قلب سگی» و «تخممرغهای شوم» دیدهایم، بلکه آن گوگول «ملاکان قدیمی»، که دنیای هماهنگ و منظمی را به تصویر میکشد؛ دنیایی که در آن افراد با عشق والایی به یکدیگر مرتبط شدهاند.
آرخیپوف ادامه داد: سال ۱۹۲۹، برای روسیه و بولگاکف سال بسیار سرنوشتساز و حساسی بوده است. آن سالی است که اشتراکسازی در روسیه به انجام رسیده است و موجب نابودی روستاییان و بخش اعظم کشور شده است. در همین دوره مشکلات فراوانی برای بولگاکف بهوجود آمده و او را به بنبست رسانده است. به تقریب همهی نمایشنامههای او از روی صحنه برچیده و به آثار نثر او نیز دیگر اجازهی انتشار داده نمیشد. بولگاکف در همین دوره با «سرگونا»، که دختر یکی از افسران عالیرتبهی حزبی بود، آشنا شد و همین آشنایی دریچهای بر بنبست زندگی او گشود. بولگاکف پس از مدتی «سرگونا» را به همسری برگزید. «سرگونا» خود را با شخصیت «مارگاریتا» در رمان «مرشد و مارگاریتا» مقایسه میکرده است، چراکه «مارگاریتا» در آن رمان، برای نجات مرشد، با شیطان پیمان میبندد؛ «سرگونا» نیز متن رمانی را نجات داده است، که اکنون در سراسر دنیا خوانندگانی بسیار دارد.
بولگاکف در حصار زمان و مکان!
مهناز صدری، علت حضور خود در نشست مرکز فرهنگی شهر کتاب را تنها ترجمهی چند داستان کوتاه از بولگاکف عنوان کرد و گفت: میخواهم دربارهی روابط میان استالین و بولگاکف صحبت کنم. شخصیت مقتدر و مستبد استالین برای همه شناخته شده است؛ در مقابل او بولگاکف، نویسندهی جوان و پرشوری قرار میگیرد که دارای عقاید ضد حکومتی بوده و تا پایان عمر نیز دست از عقاید خود نکشیده است. این دو در مقابل هماند، یکی دارای قدرت است و دیگری بدون آن، اما مصمم است و ارادهی پولادین دارد.
وی دههی بیست و اوایل دههی سی را از بحرانیترین سالهای زندگی بولگاکف برشمرد و افزود: در دو دههی یاد شده، نمایشهای او از صحنه برداشته شده و به دیگر آثار او اجازهی اجرا و چاپ داده نشده است؛ همین موانع و دریغها، از او انسانی درمانده و بیمار ساخته بودند. بولگاکف در نامهای که به یکی از نویسندگان همدورهی خود مینویسد، اظهار میکند: «من ملاقاتی داشتهام با یکی از اهالی ادبیات، که شخص معتبری است. او به من گفت: تو دارای دشمن سرسختی هستی. این مرا به فکر واداشت، که من کجا و چگونه این دشمن را به وجود آوردهام. به ناگاه دریافتم و دشمنم را شناختم. دشمن من، شخصیتهای آثارم بودند. این شخصیتها در موقع بیخوابی به سراغم میآمدند و میگفتند: تو ما را خلق کردی، اما ما تمام راهها را به روی تو بستهایم. بخوابای خیالپرداز و دهانت را محکم ببند.» آنگاه بود که بولگاکف دانست، خود دشمن خود است.
مترجم «احضار روح» ادامه داد: میخواهم به نامهی دیگری اشاره کنم که بولگاکف به نویسندهای حزبی نوشت. او نیز در نامهای به استالین و به جهت کمک به بولگاکف به واسطهی شرایط نابسامانی که داشت، نظر وی را در مورد آثار بولگاکف جویا شده است. استالین در پاسخ، سه نمایشنامهی بولگاکف به نامهای «جزیرهی ارغوانی»، «فرار» و «روزگار خانوادهی توربین» را به شدت نقد کرد. جزیرهی ارغوانی را فاقد هرگونه ارزش ادبی دانست، چراکه نویسنده، در پس شخصیتهای این نمایشنامه، شخصیت استالین را به نمایش گذاشته است. نمایشنامهی فرار را نیز به دلیل حس ترحمی که در آن نسبت به فراریان پس از انقلاب روسیه ابراز داشته، غیر قابل نمایش ارزیابی کرد. او تنها نمایشنامهی «روزگار خانوادهی توربین» را پسندید و گویا پانزده مرتبه به تماشای این نمایش رفت. با این احوال به دلیل نفی آثار بولگاکف از جانب استالین، تمامی درها به روی او بسته شد و به مرز استیصال رساندش.
وی افزود: بولگاکف در نامهای از استالین میخواهد: من و همسرم را به خارج از مرزهای این کشور تبعید کن. به این نامه پاسخی داده نشد. بولگاکف سرگردان، به «گورکی» که یک نویسندهی حزبی بود متوسل و در نامهای از او درخواست میانجیگری کرد، اما گورکی نیز نه به این نامه و نه به نامهی بعدی او پاسخی نداد. در این وضعیت گمان میرفت که بولگاکف پرچم سفید را به نشان تسلیم بلندکند، اما او در عرض دو ماه نمایشنامهی «در اسارت مقدس نماها» را نوشت و در آن رابطهی میان خود و استالین را، در قالب رابطهی میان مولیر و لویی چهاردهم قیاس کرد. بدیهیست که آن هم مجوز انتشار و اجرا نگرفت.
صدری افزود: تمام این رویدادها، بولگاکف عاجز و مستاصل را به مرز خودکشی رساند، او بسیاری از آثار خود را نیز در آن مقطع سوزاند. در نامهی دوم خود به حکومت بیان کرد: اگر منتظر این هستید که یک نمایشنامهی فرمایشی و حزبی بنویسم، من این کار را نخواهم کرد. خواهش میکنم در مورد من تصمیم بگیرید و مرا از بلاتکلیفی درآورید. به این نامه هم پاسخی داده نشد، اما در کمال ناباوری یک روز استالین طی تماسی تلفنی به او وعدهی شغل پیشین در تئاتر هنری مسکو را داد.
این مترجم و مدرس زبان روسی سخن خود دربارهی بولگاکف را چنین ادامه داد: من در اینجا پرسشی را مطرح میکنم. برای استالین که کشتن و زندان و تبعید، به صورت یک عادت درآمده بود، چرا بولگاکف را از بین نبرد؟ آیا به این خاطر نیست که هیچ قدرتی در روی زمین نمیتواند در تقدیر و سرنوشت دیگری موثر و باعث تغییرش شود؟ بولگاکف باید زنده میماند. باید زجر زندگی را تحمل میکرد، تا بتواند رسالت ادبی خود را به انجام برساند. باید زنده میماند و مینوشت؛ گرچه اغلب این آثار پس از مرگ او به چاپ رسیدهاند. برخی افراد پس از مرگ، دوباره به زندگی باز میگردند؛ مانند بولگاکف، که سالها پس از مرگ، تب آثارش نه تنها روسیه، بلکه سایر نقاط دنیا را نیز فرا گرفته است. بولگاکف با آثار برجستهی خود اکنون در میان ماست.
مهناز صدری، آثار بولگاکف را محدود به زمان و مکان دانست و بحث خود را این گونه پایان داد: آثار بولگاکف مانند آثار چخوف نمیتواند ماندگار شود چراکه آثار چخوف، محدود به زمان و مکان خاصی نیستند، انسان را مرکز توجه خود قرار دادهاند.
سگی که به لطف انقلاب انسان شد!
آبتین گلکار، بحث دربارهی بولگاکف را از نمایشنامهی «نفوس مرده» که خود آن را ترجمه کرده است، آغاز کرد: این نمایشنامه مربوط به دورهای است که استالین روی خوش به بولگاکف نشان داده است. از او خواسته شده بود، آثار نثر کلاسیک روسیه را به نمایشنامه برگرداند. بولگاکف نمایشنامهی نفوس مرده را بر اساس رمانی با همین نام، اثر گوگول نوشت. پیش از او نویسندگان دیگری تلاش کرده بودند این رمان را به متن نمایشی بدل کنند، اما تلاش آنها بینتیجه مانده بود. ابتکار بولگاکف در این بود که یک شخصیت، که چیزی شبیه دانای کل در آثار برشت بود، به رمان گوگول اضافه کرد. این شخصیت بر صحنه میآید و آن بخشهای رمان را که قابلیت نمایشی شدن ندارند، در قالب مونولوگ بازگو میکند. این نمایشنامه را «استانیسلاویسکی» بر صحنه برده است.
وی تفاوت میان ترجمهی خود از این اثر و دیگر ترجمهی آن، به قلم سحر کریمیمهر را حذف شخصیت دانای کل در ترجمهی جدید بیان کرد و افزود: «یادداشتهای یک پزشک جوان» جزو نخستین نوشتههای بولگاکف بوده است و مانند اغلب آثار نویسندگان تازه کار، به شدت اتوبیوگرافیک است. بولگاکف که خود پزشک بوده است، در این کتاب سرگذشت پزشک جوان و تازهکاری را حکایت کرده است که بلافاصله پس از فراغت از تحصیل، به قصبهی دور افتادهای فرستاده میشود. طبابت میان روستاییانی با انواع بیماریهای غریب، دستمایهی اصلی این کار است.
گلکار افزود: طنزی که در آثار بعدی او وجود دارد، در این کار هم دیده میشود. فضای کلی اثر، به هیچ وجه سیاه نیست. این کتاب، طنزی قوی و صادقانه دارد؛ و بر اساس ماجراهای واقعی نوشته شده است. داستانها در آن به صورت مستقل نوشته شدهاند و پیش از چاپ کتاب، در پاورقی مجلهای، به صورت سریالی به چاپ رسیده بودند. عدهای از خوانندگان و منتقدان این اثر در ایران معتقدند که بولگاکف در این کتاب، خواسته از خود یک قهرمان بسازد. به اعتقاد من، این نظر تا اندازهای بیانصافیست؛ چراکه نویسنده در بسیاری موارد، بر بیتجربگیاش معترف است. علاوه بر آن داستانهایی چون «چشم غیب شده» به طور کل شرح ناکامی او در درمان بیمار است.
وی، ادامه داد: آخرین داستان این مجموعه به نام «مرفین»، فرم و محتوایی متفاوت از سایر داستانهای کتاب دارد. در روسیه گاه این داستان، به صورت مستقل از کتاب چاپ شده است. داستان «مرفین»، شرح حال پزشکیست که به مرفین معتاد میشود. میدانیم که بولگاکف نیز مدتی به دام اعتیاد مرفین گرفتار شده بود. به گمان من بازتاب چنین واقعیتی از زندگی، شهامتی بسیار میخواهد؛ این شهامت بولگاکف، بیشتر به وجدان پزشکی او باز میگردد، تا وجدان نویسندگیاش.
وی افزود: در اغلب آثار بولگاکف، حداقل یک شخصیت پزشک دیده میشود، که به طور معمول، شخصیت مثبت قصه است. در سه اثر وی به نامهای «تخممرغهای شوم»، «قلب سگی» و «آدم و حوا»، با موضوعی مشابه مواجه هستیم؛ پزشک یا دانشمندی، وسیلهای را برای پیشرفت و خوشبختی بشر اختراع یا کشف میکند، اما بلافاصله حکومت وارد ماجرا شده و تاثیر آن کشف و اختراع را به نفع خود تغییر میدهد. در «قلب سگی» این شخصیت یک پروفسور است، که با انجام حراجی بر غدهی هیپوفیز یک سگ، او را تبدیل به یک آدم میکند؛ هر چند خود انتظار چنین پیشآمدی را نداشته است.
گلکار دربارهی «قلب سگی» چنین ادامه داد: «قلب سگی» تا سال ۱۹۸۶ که اندیشههای کمونیستی در روسیه وجود داشت، اجازهی انتشار نیافت. تیپ و شخصیت پزشک «قلب سگی»، مغایر انسان ایدهآل ادبیات رسمی شوروی بوده و برعکس، سگی که تبدیل به انسان شده است، خصوصیات انسان مورد تایید و تبلیغ آن دورهی شوروی را داشته است؛ انسانی از طبقات پایین جامعه که از امکانات پیشرفت محروم بوده است، اما به لطف انقلاب و شرایط عادلانهای که حکومت برای رشد همگان ایجاد کرده است، به پست و مقامی رسیده است. این اثر بولگاکف، جوابیهای به الگوی انسان نوی شوروی است. وی در این اثر به خوبی نشان داده است، انسانی که بدون هیچ پیشزمینهی فرهنگی و فکری، به یکباره مورد هجوم تبلیغاتی و عقیدتی قرار بگیرد، دچار چه سرنوشتی میشود.
وی با بیان اینکه اصلیترین ویژگی رئالیست، به خصوص رئالیست روسی این است که فردیت قهرمانان میبایست در پسزمینهی اجتماعی ارزیابی شوند، سخن خود را به پایان رساند.
تقابل میان طبیعت و انسان!
دکتر فرزان سجودی، تنها دو کتاب «یک پزشک جوان» و «قلب سگی» را از منظر وجوه اشتراک در گفتمان پزشکی، در هر دو اثر، بررسی کرد: در مطالعهی یادداشتهای یک پزشک جوان، بدون از اطلاع از زندگی بولگاکف و اینکه پزشک بوده است، میتوان دریافت که وی نویسندهای تابع سبک رئالیست سوسیالیستیست. من معتقدم در تمامی آثار او به جز مرفین ما با انسان نوین، حتا به گونهای که در شوروی به آن معتقد بودند، روبهرو هستیم که در اصلاح فارسی به آن انسان تازه نوین میگفتند.
وی افزود: انسان تازه نوین، یک اسطورهی زمینیست، بنابراین انتظار خطا، شکست و ناامیدی از او میرود؛ ولی در انتهای تمام این داستانها با انسانی مواجه میشویم که برای پیشرفت، با اتکا بر یک گفتمان علمی و پزشکی در تقابل با جهل و عقبافتادگی، مبارزه میکند. بدیهیست که در این مبارزه گاهی شکست میخورد. عامل پویایی در یادداشتهای یک پزشک جوان، تعدادی تقابل است؛ تقابل بین طبیعت و انسان که ویژهی دنیای مدرن است، چراکه این انسان حماسی مدرن است که میخواهد نیروهای طبیعت را در اختیار خود بگیرد. تقابل دوم، میان جهل و علم صورت مییابد، در آن دست آثار، پزشک نمایندهی علم مدرن است و باید با جهل و خرافات روستاییان مبارزه کند.
سجودی تقابل دیگر را بین تمدن و پرت افتادگی دانست و ادامه داد: پزشک جوان از شهر و تمدن آن پرت افتاده است و این پرت افتادگی را بارها در یادداشتهای خود عنوان میکند. آنچه در سال ۱۹۱۷ به نام انقلاب اتفاق میافتد، متفاوت است از آنچه از تبدیل یک انقلاب به یک نظام در دورهی استالین صورت میگیرد. من معتقدم که این فضا، روح زمانه است، روح زمانهی انسان مدرن. به نظر میرسد در تحول یک انقلاب، به یک نظام، اتفاقاتی غریب به وقوع میپیوندد و ما شاهد یک تحول در سرد شدن این فضا خواهیم بود.
سجودی مرفین را مصداقی بر تایید این مدعا دانست و افزود: این اثر واسازی آن داستانهاست، چراکه در آن، قهرمان پیشرفتگرای مدرن هم ناخواسته اسیر مسکن مرفین میشود و این یک وضعیت دو سطحی بهوجود میآورد. بولگاکف که خود نیز مبتلا به مرفین بوده است در این داستان تبدیل به گیرندهی نامهای از پزشک دیگری میشود که او هم مبتلا به مرفین است که اتفاقا میمیرد. او مرگ خودش در اثر مرفین را در فضای آن داستان، از طریق ترفند گرفتن نامه و آوردن پزشکی که خودکشی کرده است بازگو میکند.
وی افزود: اینجا لحظهی واسازی در مقابل آن انسان رئالیست سوسیالیستیست، چراکه در ادبیات سوسیالیستی نویسنده مجاز نیست قهرمان قصه را به زیر بکشاند. زبانی که بولگاکف در داستانهای این کتاب غیر از مرفین استفاده میکند، همسوی با رئالیسم روسی و متاثر از تولستوی است. این زبان مبتنی بر مجاز مرسل یا میتانومی است، یعنی زبانی جزءنگر، توصیفی و استعاری نیست.
سجودی ضمن خوانش نمونههایی برگرفته از آثار بولگاکف در قیاس با آثار تولستوی، بر خصوصیات زبان مبتنی بر قطب مجاز تاکید کرد و ادامه داد: در مرفین، آن گفتمان با شکوه پزشکی پیشرفتگرا، مدرن و امروزی یکباره در تعارض بین خود واقعیت درد و بیان آن و شکاف میان آن دو قرار میگیرد و نمیتواند معنای واقعی نشانهها را برساند. لذا در صورت حذف داستان مرفین، باقی داستانها را میتوان تحت تاثیر فضای دوران خود دانست.
سجودی در پایان امکان دیگری برای تطبیق را در خصوص یادداشتهای یک پزشک جوان بررسی کرد: در ایران در نیمهی دوم دههی چهل و دههی پنجاه ما شاهد این نوع داستانها هستیم، با این تفاوت که نویسنده ـ قهرمان آنها معلم روستاست نه پزشک روستا؛ مانند علی اشرف درویشیان. اما در قلب سگی، هم در شیوهی بیان و هم در قصهپردازی کاملا تغییر پیدا میکند و ما با یک تمثیل استعاری مواجهیم. کار گفتمان پزشکی در این دو کتاب کاملا متفاوت است، این گفتمان در کتاب قلب سگی کاربرد تمثیلی پیدا کرده است و فضای آن دورهی شوروی را نقد میکند. غیر از یادداشتهای یک پزشک جوان و در اغلب آثار بولگاکف، با طنز تلخ گزنده و فضایی تمثیلی رو بهرو هستیم.