با آنکه ولتر، مونتسکیو و ژان ژاک روسو همروزگار دنی دیدرو بودند و نقش مهمی در تحولات فکری و ادبی قرن هجدهم داشتند اما دیدرو ناشناختهتر از آنهاست. دیدرو در سال ۱۷۱۳، دو سال پیش از مرگ لویی چهاردهم متولد شد و در ۱۷۸۴ در 70 سالگی درگذشت. دیدرو فیلسوف، رماننویس، نمایشنامهنویس و نظریهپرداز است و از منادیان ادبیات داستانی نوین در غرب به شمار میرود. وی از رهبران و متفکران عصر روشنگری است. دیدرو 20 سال از عمر خود را صرف ترجمه و تدوین دایرهالمعارف کرد. «ژاک قضا و قدری و اربابش» رمانی است فلسفی که حاصل دوران پختگی دیدرو است و شاید بهتر از همه آثار او صفات نویسندگی مولف را نشان میدهد. مینو مشیری در نشست نقد و بررسی این کتاب که در شهرکتاب مرکزی برگزار شد، ۴۰۰ سال تاریخ رمان را بدون حضور «ژاک قضا و قدری و اربابش» ناقص دانست و گفت که این اثر یک رمان خشک فلسفی نیست و مشکل میتوان آن را در قالب ادبی خاصی گنجاند. چکیدهای از مباحث طرحشده در این نشست در ادامه خواهد آمد.
فرزانهای دیوانه
احمد سمیعی گیلانی: دیدرو خوشمحضر و حراف و زبانآوری او حیرتانگیز و زبانزد بود. بیشتر با مادام دپینه، ادیب فرانسوی، و بارون دلباخ، فیلسوف مادیگرای فرانسوی، مراوده داشت. نزد مادام دپینه به نوعی جانشین روسو شده بود. خانه اشرافی بارون دلباخ مجمع فیلسوفان بود و سالن مادام دپینه نیز میعادگاه نویسندگان و هنرمندان. دیدرو با زبانآوری خود در این مجالس درخشش دیگری داشت. علاقه آتشین و پایدارش به سوفی ولان حکایت دیگری است. مکتوبات دیدرو را که حاصل این رابطه عاشقانه و مهرآمیز است، شاهکار این نوع ادبی در ادبیات فرانسه شمردهاند. گفتهاند که دیدرو حکیم و فرزانهای دیوانه بود. وی به شیوه حکیمان میزیست، بیدعوی و بیآنکه جویای ثروت و نام و آوازه باشد. دیوانگیاش در این بود که بارها صرفا در راه شور و شوق فکری ایمنی خود را تباه کرد. بدینسان، دیوانگی او را همچون اعتدال حکیمانهاش در زندگی حسن او باید شمرد. وی چنان و چندان آماج بدگمانی دستگاه سانسور بود که هر وقت خبر مییافتند سرگرم نوشتن مطالب مشکوک است برای به دست آوردن و نابود ساختن نوشتههایش به خانهاش یورش میبردند. بیشتر نوشتههای بودارش از جمله همین اثر، پس از مرگش در فرانسه منتشر شد. اثر هجایی مشهور او، «برادرزاده رامو» که حدس میزنند در سال ۱۷۶۳ نوشته شده باشد، پیش از آنکه فرانسویان از وجودش باخبر شوند، به قلم گوته به زبان آلمانی ترجمه شده بود و مارکس و انگلیس آن را شاهکار بیهمتای دیالکتیک توصیف کردهاند. تحریر فرانسه آن فقط در قرن نوزدهم از روی نسخههای کمابیش صحیحی که مفقود شدهاند به طبع رسید.
هرزهگردی در تفکر
دیدرو میگفت افکارم معشوقههای من هستند و دلش میخواست همه آنها بارور شوند. میگفت مسیحیت را بیشتر از کسانی که به آن اعتقاد دارند، میشناسم. در تفکر هرزهگرد بود. تنها یک نقطه ثابت اختیار کرده بود و آن اعتقاد به اولویت طبیعت و کمال انسان به عنوان حیوان اجتماعی بود. در هوای آن بود که به نوع بشر خدمت کند که لازمه آن خوشبینی نسبت به انسان است تا سزاوار این خدمت شمرده شود. از او مقیدتر به داوری آیندگان کسی نیست. از این رو نسبت به کمال و بینقصی بسیار حساس است. این بهرغم اخطارهای دوستانش که وی را در ارتجال و سهلآفرینی سر و سرور میشناسند و او را به اصلاح نوشتههای خود میکشانند. نباید به لاف و گزافش درباره پرهیزگاری خوشباور بود. این بساطگستری رسم ناخوش آن زمان بود و دیدرو از آن مبرا نماند. از این خصال متضاد معجونی انسانی پدید آمد که از آن رایحه زندگی و صداقت شنیده میشد.
علوم اجتماعی مدیون روشنفکران قرن نوزدهم
ناصر فکوهی: دیدرو، روسو، ولتر و بسیاری از کسانی که در قرن هجدهم به آنها فیلسوف میگفتند، در اصل روشنفکر بودند. در آن موقع اصولا جدایی بین سنت ادبینویسی و نویسنده ادبی بودن و نویسنده سیاسی و اجتماعی بودن، وجود نداشت. این مسئله تا دوره سارتر ادامه یافت و آخرین نماینده این نسل، سارتر بود که از بین رفت. به همین جهت روشنفکران قرن هجدهم را پیشگامان علوم اجتماعی میدانیم. برای همه ما ژان ژاک روسو در انسانشناسی شخصیت بزرگی است و لوی استراوس، ژان ژاک روسو را پدر انسانشناسی در جهان میشناسد. بین روسو و دیدرو شباهتهای زیادی است. قرن هجدهم در تاریخ علوم اجتماعی بسیار با اهمیت است. علوم اجتماعی در واقع در قرن نوزدهم شکل میگیرد، ولی شکلگیریاش بر اساس آن اتفاقاتی است که در قرن هجدهم میافتد. در واقع علوم اجتماعی با ریشه گرفتن از روسو، ولتر، دیدرو بنیانگذاری میشود.
کتابی فراتر از قرن خود
کتاب «ژاک قضا و قدری»، در بعد ادبی به عصر خودش تعلق نداشت و متعلق به قرن بیستویکم است. این کتاب یک رمان نو است. شاید به همین دلیل بود که هرگز در زمان زندگی او منتشر نشد. به هر تقدیر این رمان ساختاری کاملا شالودهشکنانه دارد. در آن دوره این ساختار ادبی هیچ دلیل وجودیای نداشت به دلیل اینکه دیدرو در این کتاب کاملا ساختار را شکسته، راویان را متعدد کرده، زمان و مکان را از بین برده و همه آن کارهایی را که بعدها برشت با مفهوم فاصلهگذاریاش در تئاتر میکند، دیدرو با صحبت با مخاطب در این اثر، انجام میدهد. بعد از برشت باز باید صبر کرد تا به ژان لوک گدار و در حقیقت موج نو فرانسه رسید. بعدها بونوئل هم این کار را تکرار میکند. این کار در واقع تخریب اثر هنری از طریق خود مولف است. در سینما هم آخرین نمونه آن دو فیلم «بابل» و «۲۱ گرم» است.
درک این رمان، همراه با درک دیدرو
در بحث فلسفی رمان باید عکس چیزی که ژاک میگوید، فهمیده شود. ژاک میگوید همه چیزهایی که در پایین اتفاق میافتد در بالا نوشته شده است. منظورش این است که هیچ چیزی که در این پایین اتفاق میافتد در آن بالا نوشته نشده است. همه چیزهایی که این پایین اتفاق میافتد، همین پایین نوشته شده و همه چیزهایی که آن بالا اتفاق میافتد هم این پایین نوشته شده است. این پیام دیدرو است و این را زمانی میتوانیم درک کنیم که زندگی دیدرو را بشناسیم. دیدرو در یک خانواده مذهبی بزرگ شد. پدرش او را وادار کرد تا وارد مدرسه مذهبی شود و دیدرو مانند روسو از خانواده فرار کرد. در ۱۵ سالگی به پاریس میرود و در پاریس بدترین «زندگی» را انجام میدهد و از این جهت شباهت زیادی به روسو دارد. من نمیتوانم وقتی نام این کتاب را میبینم به یاد ژان ژاک روسو نیفتم چون بین این دو، دوستی عمیقی وجود داشت و هیچکس به دیدرو به اندازه روسو نزدیک نبود. دیدرو نگاه تحسینبرانگیزی به روسو داشت و کسی بود که از حوزه دین گریخت. او به شدت تمایلات ماتریالیستی داشت و خیلی زود این را نشان میدهد. دیدرو مترجم هم بود و بسیار سریع به سمت دئیسم و ماتریالیسم رفت و دائما در این مورد مشکل داشت. وقتی کتاب «اندیشههای فلسفی» دیدرو منتشر شد، میخواستند او را دستگیر کنند اما وقتی کتاب «نامهای برای نابینایان برای استفاده بینایان» را نوشت دیگر طاقت نیاوردند و او را دستگیر کردند. تمایلات دیدرو تمایلات طبیعتگرایانه است یعنی گرایش به اینکه مجموعهای از قوانین طبیعی هست که زندگی انسانها را به پیش میبرد. این کاملا با یک دترمینیسم در معنایی که مثلا ما در تاریخگرایی هگلی میفهمیم، متفاوت است. هیچگاه نمیتوانیم بگوییم که دیدرو یک دترمینیست بوده است، قضا و قدری که ابدا و اصلا به این مسئله سر سوزن اعتقاد نداشته و کاملا از طبیعتگرایی تبعیت میکند و اینها را هم در اندیشههای فلسفی و هم در نامهای برای نابینایان به شکل صریح گفته است.
بهرهگیری از سیستم واژگونی
اگر با نگاه انسانشناختی به کار دیدرو نگاه کنیم در اینجا با روش واژگونی سر و کار داریم، روش واژگونی یا فرآیند واژگونی در انسانشناسی کاملا شناخته شده است و نمونههای متعدد دارد. نمونه آن در فرهنگ خودمان میر نوروزی است. در برخی قبایل آفریقا وقتی پادشاهی میمیرد، پادشاه جدیدی که میخواهد جای پادشاه قبلی را بگیرد، باید از مسیری رد شود. در این مسیر مردم انواع و اقسام اهانتها را به او میکنند و حتی او را میزنند تا به تخت برسد و وقتی رسید، پادشاه میشود. این سیستم واژگونی است. دیدرو وقتی که حتی کتاب را نامگذاری میکند، میآورد «ژاک قضا و قدری و اربابش» در حالی که در قرن هجدهم کاملا منطقی است که بگوید «ارباب و ژاک قضا و قدری». اما ارباب آنقدر بیاهمیت است که اسمی ندارد و ژاک است که اسم دارد، نامش قبل از ارباب میآید و حتی ژاک است که حرف میزند. ارباب فقط گوش میکند. این تحقیر ارباب کاملا در سیستم واژگونی است.
تمسخر قواعد رماننویسی
حسین شیخرضایی: در وهله اول وقتی این رمان را میخوانیم احساس میکنیم که با چیزی در مقوله به سخره گرفتن و مسخرهکردن تمام قواعد رماننویسی روبهروییم. با چیزی روبهروییم که هم در فرم هم در محتوا سعی میکند چیزهایی که تا آن موقع تثبیت شده، بشکند و نه تنها بشکند که به اینها شکل دراماتیک بدهد. این نقل قول دیدرو احتمالا میتواند رهگشا باشد: «هدف اولیه هنرمند دادن بعد زیباییشناختی به تجارب است و نه صرفا بیان ایدهها.» این تلقی اولیه از خود رمان است.
نقلقولهایی شبیه رساله ویتگنشتاین
دو نوع نقد بر این اثر نوشته شده است: در نقدهای دسته اول یک سری منتقدانی که احتمالا سبقه فلسفی بیشتری دارند، این سوال را مطرح میکنند که آیا با یک رمان فلسفی روبهروییم یا نه؟ به خاطر اینکه کار به وفور اجازه برداشتهای فلسفی را به ما میدهد. در گروه اول منتقدان دنبال این هستند که ببینند موضعگیری فلسفی این کتاب چیست؟ آیا ژاک یا دیدرو یا سایر شخصیتها قضا و قدریاند؟ یکی از منتقدان گفته است که کتاب در واقع حملهای است به جبرگرایی یا موجبیت اما ربطی به قضا و قدری بودن ندارد. منتقد دیگری گفته است که کتاب به نحوی به سخره گرفتن کل صورت مسئله موجبیت ـ اراده آزاد است. عده دیگر گفتهاند که دیدرو اصولا تمایز بین موجبیت یا دترمینیسم و تقدیرگرایی یا قضا و قدری بودن را دیدرو لحاظ نکرده و اینها از نظر فلسفی دو بحثاند. منتقد دیگری گفته است که کل کتاب دیدرو آزمودن نظریه علیت هیوم است مبنی بر اینکه میتوان میان علیت و اراده آزاد جمع کرد. اشکال این نقدها در این است که این اثر بسیار غنیتر از آن است که بتوان آن را به یک موضع فلسفی تقلیل داد. نقلقولهایی در کتاب هست که اگر کسی آنها را گردآوری کند چیزی شبیه رساله ویتگنشتاین به دست میآورد، یک گزینگویههای فلسفی که لابهلای کتاب گم شده است. همه ارزش این کتاب این است که نمیگوید موضع فلسفیاش چیست. کل این داستان به نحوی همه این حرفها و ساختارها را به ریشخند میگیرد و خیلی سادهدلانه است وقتی نویسنده فرم و محتوای داستان را به ریشخند گرفته، ما یکی از آن حرفهایی را که آن لابهلا زده، انتخاب کنیم و بگوییم که این است که نویسنده میگوید. راوی داستان ظاهرا دانای کل است اما بعضیجاها میگوید نمیدانم و مطمئن نیستم. ژاک یک فرد قضا و قدری است اما فعالترین آدم کتاب است. تنها کسی است که در کتاب تلاش میکند برای حرفهایش استدلال بیاورد و از مخمصهها فرار کند، ژاک است در حالی که واقعا پارادوکسیکال است. اگر ژاک واقعا قضا و قدری است باید کاملا تسلیم و منفعل باشد و اربابش باید خیلی فعال باشد. اربابش که قضا و قدر را قبول ندارد، کاملا منفعل است. اصلا در کتاب اسم ندارد و نامش فقط ارباب است. شخصیت ندارد. رمان ما را به بازی میگیرد. ژاک تلاش میکند برای اینکه نشان دهد همه چیز محتوم است، استدلال بیاورد. اگر همه چیز محتوم است استدلال نمیتواند وجهی داشته باشد. به نظرم رویکرد مناسبی نیست که بخواهیم رمان را به عنوان یک رمان فلسفی در نظر بگیریم و این ایده را از دلش دربیاوریم که موضع اصلی دیدرو چه بود، ضمن اینکه دیدرو خودش میگوید باید نظرات گوناگون داشت یعنی فراگرد اندیشه را داشت.
داستانکهایی در خدمت جذابیت اثر
دسته دوم نقدهایی که من دیدم به جای جنبه محتوایی؛ به روایت، تکنیکهای روایت و ساختار داستان پرداختهاند. اگر داستانهای فرعی کتاب را کنار بگذاریم داستان، یک اثر چند صفحهای خستهکننده است. اربابی با نوکرش از یک جایی که معلوم نیست به جایی که باز هم معلوم نیست با هدفی نامشخص سفر میکنند. همه جذابیت داستان برای این داستانکهای فرعی است. ارباب از اول میخواهد داستان عشقی نوکر را بشنود و ما تا آخر هم نمیفهمیم که این داستان عشقی را شنید یا نه؟ چون چند بار ژاک یک داستانهای عاشقانه تعریف میکند اما ما نمیدانیم این داستان همان داستان است یا نه؟ ضمن اینکه آخر داستان نویسنده سه گزینه برای انتخاب به خواننده میدهد. خواننده مرتب وارد داستان میشود و از نویسنده سوال میکند، نویسنده به او حق انتخاب میدهد که سیر داستان را انتخاب کند. ارجاع مکرر به آثار نویسندگان دیگر داده میشود. بین زمان آفاقی و انفسی در داستان تفاوت هست. زمان آفاقی زمانی است که خواننده در حال خواندن رمان است و عقربه ساعتش میگذرد، زمان انفسی زمانی است که شخصیتهای داستان در آن هستند. یکی یا دو جا نویسنده داستانهای مهملی سر هم میکند، مثلا شخصیتها رفتهاند بخوابند و نویسنده داستانهایی سر هم میکند که خواننده را سرگرم کند تا شخصیتها از خواب بیدار شوند و ادامه داستان را بیان کنند انگار معتقد است تا این زمان انفسی بر ما نگذرد، زمان آفاقی نمیگذرد.
داستانی درباره داستان گفتن
این تکنیکها را که کنار هم بگذاریم محوری که میتوان رمان را تحلیل کرد این است که بگوییم داستان درباره روایت کردن و داستان گفتن است. آدمهایی که در داستان وارد و خارج میشوند، کاری ندارند جز روایت کردن. ژاک به عنوان یک نوکر کار چندانی انجام نمیدهد. اصلا دلیل اینکه اربابش او را استخدام کرده این است که قصه عشقیاش را برایش بگوید. همه شخصیتهای داستان یا کاراکتر داستاناند یا قصهگو هستند یا هر دو؛ یعنی خودشان در داستانهای دیگر نقش دارند و قصهگوهای داستان دیگر هستند. علت علاقه ارباب به ژاک هم همین قصهگویی است. ژاک به عنوان کسی که از لحاظ اجتماعی فرودست است، از طریق روایت و قصهگفتن قدرت مییابد. آن محوری که بر اساس آن میتوان داستان را تاویل کرد، این است.
آدمها از طریق روایت کردن و قصهگفتن قدرت مییابند و از سطح خودشان فراتر میروند. ژاک برای اینکه قدرت خود را حفظ کند، نیاز دارد به اینکه همیشه شنوندهای وجود داشته باشد و آن شنونده ارباب است، بنابراین به انواع و اقسام ترفندها متوسل میشود تا داستانش تمام نشود چون اگر تمام شود، شنوندهای نخواهد بود و اگر شنوندهای نباشد ژاک قصهگویی نخواهد بود و قدرتی نخواهد بود. بنابراین هیچوقت داستانش را به پایان نمیبرد. در یک کلام، محور اصلی داستان روایت است. ژاک قدرت دارد چون در قصهگویی ماهرتر است و ارباب بهرغم اینکه از نظر اجتماعی بالاتر است، اما چون در قصهگویی پایینتر است، مجبور است تابع باشد. ما هم به عنوان خوانندگان کتاب در روایت آن سهم داریم.
ژاک قضا و قدری و اربابش
دنی دیدرو
ترجمه: مینو مشیری
ناشر: فرهنگ نشر نو
شمارگان: 2200 نسخه
قیمت:6500 تومان