آیدین فرنگی: تا کنون چند بار به سایهتان فکر کردهاید؟ چند بار موقع راه رفتن به سایهتان توجه کردهاید؟ میدانید سایه چه وقت پشت سرتان قرار میگیرد و چه طور تغییر جهت میدهد؟ ـ برای دادن پاسخ به پرسش پیشین به معلومات علمیتان رجوع نکنید! ـ آیا اطمینان دارید که میتوانید سایهتان را میان سایهی دهها انسان دیگر تشخیص دهید؟ سایهی نزدیکانتان را چه؟ سایهی ما در طول روز با ماست. هر جا که میرویم، با ما میآید؛ هر کاری که میکنیم و هر حرفی که میزنیم، سایه حاضر است. آیا سایه از دست ما راضی است؟ شاید سایهمان را کلافه کرده باشیم یا شاید از ما متنفر شده باشد. ظاهراً سایه امکان گریز از دست ما را ندارد. راستی وقتی سایهی ما دیگر نخواهد سایهی ما باشد، چطور خواهد توانست تحملمان کند؟ کسی به رنج سایهها اهمیت نمیدهد.
اگر سایهی هر فرد به همهی ماجراهای زندگی او که در حضور نور اتفاق افتاده واقف باشد، پس سایه آکنده از اسرار مگوست. خدا را شکر که سایه امکان جدا شدن از صاحبش را ندارد؛ وگرنه همیشه باید مراقب بودیم سایهمان با سایهی شخصی دیگر عوض نشود! مجسم کنید سایهتان به تن دوستتان بچسبد و رازهای شما برای او بازگو کند و سایهی سرگردان دوستتان هم آویزگاهی جز تن شما نیابد و ناچار شما را در جریان جزئیات زندگی و افکار دوستتان قرار دهد. تصور کنید! تخیل کنید! در عالم خیال هیچ چیز ناممکن نیست و این همان تخیلی است که در ذهن «مارک لِوی» به نقطهی حرکت رمان «سایهدزد» بدل شده است.
در «سایهدزد» پسری ماجراهای زندگیاش را از آغازین روز یکی از سالهای تحصیل در دورهی ابتدایی تا آخرین سال تحصیل در رشتهی پزشکی روایت میکند. او وقتی قصهی اولین روز مدرسه را تعریف میکند، سنش شش ماه از سایر همکلاسیهایش کمتر است، عینک به چشم دارد، از نظر جثه نیز از همه کوچکتر است و سال تحصیلی گذشته را در مدرسهای دیگر گذرانده: «یک ضربالمثل چینی میگوید انسان با نزاکت روی سایهی همسایهاش راه نمیرود و روزی که من به این مدرسهی جدید وارد شدم، از این موضوع خبر نداشتم. کودکی من آنجا بود، در حیاط آن مدرسه. میخواستم آن را بیرون بیندازم؛ بزرگ شوم؛ ولی به پوستم چسبیده بود، در این بدنی که برای من تنگ و خیلی کوچک بود. ... همه چیز درست میشود؛ حالا خودت میبینی ... شروع سال تحصیلی. به درخت چناری تکیه داده بودم و شکل گرفتن گروهها را تماشا میکردم. من به هیچ کدامشان تعلق نداشتم. نه حق هیچ لبخندی، نه حق هیچ آغوشگشودنی داشتم؛ نه کوچکترین علامتی داشتم که نشان دهد از پایان تعطیلات خوشحالم. کسی را هم نداشتم که از تعطیلاتم برایش تعریف کنم.»(صص۱۲ و۱۱)
و در بخشهای انتهایی کتاب میخوانیم: «در نوجوانی در رؤیای روزی هستید که پدر و مادرتان را ترک کنید. روزی دیگر، پدر و مادرتان هستند که شما را ترک میکنند. آن وقت رؤیایی ندارید جز اینکه بتوانید برای یک لحظه هم که شده دوباره کودکی بشوید که زیر سقف آنها زندگی میکرد؛ که در آغوششان بگیرید؛ بدون خجالت به آنها بگویید که دوستشان دارید و خود را به آنها بفشارید تا یک بار دیگر به شما آرامش بدهند. به موعظهای که کشیش در مقابل گور مادرم میخواند، گوش دادم. انسان هیچ وقت مادر و پدرش را از دست نمیدهد، حتی بعد از مرگشان. آنها هنوز در شما زندگی میکنند. کسانی که شما را باردار شدند، که تمام این عشق را به شما دادند تا پس از آنها به زندگی ادامه بدهید، نمیتوانند از بین بروند. حق با کشیش بود؛ ولی فکر اینکه بدانید دیگر در دنیا جایی نیست که آنها در آن نفس بکشند، که دیگر صدایشان را نخواهید شنید، که درها و پنجرههای خانهی کودکیتان برای همیشه بسته خواهد شد، شما را در چنان تنهاییای غوطهور میسازد که حتی خدا هم نتوانسته باشد درکش کند.»(صص ۲۳۶ و ۲۳۵)
توانایی استثنایی تصاحب سایهها یا به تعبیری دیگر «سایهدزدی»های موقت، راوی کم سنوسال را با ابعاد تلخ زندگی چند نفر آشنا میکند که هر یک در ادامهی رمان سهم کوچک یا بزرگی از دنیای ذهنی و واقعی وی به دست میآورند. او با تصاحب موقت سایهها به ادراکی عمیقتر دست مییابد؛ به درک عمیقتر شرایط زندگی اطرافیان و دوستانش: «... انگار این سایهی من نبود که در پیادهرو از من جلو زده بود؛ بلکه مال یکی دیگر بود. داشتم جزئیاتش را رصد میکردم و یک بار دیگر ناگهان، زمانی از دورهی کودکیای را دیدم که متعلق به من نبود. مردی مرا به انتهای حیاط میکشاند که نمیشناختم. کمربندش را درآورد و کتک مفصلی به من زد.»(ص۲۳) یا «بعد از شکار به خانهای بازگشتیم که خانهی ما نبود. ناگهان دیدم پشت میز شام نشستهام. پدرِ مارکه روزنامهاش را میخواند؛ مادرش تلویزیون نگاه میکرد. هیچ کس با دیگری حرف نمیزد. در خانهی ما، سر میز خیلی حرف میزدیم. وقتی بابا بود از من میپرسید روزم را چگونه گذراندهام و بعد از رفتنش هم، مامان به جای او از من سؤال میکرد. ولی پدر و مادرِ مارکه اصلاً اهمیتی نمیدادند که او تکالیفش را انجام داده است یا نه. میشد همهی اینها به نظرم محشر بیاید، ولی در واقع کاملاً برعکس بود و فهمیدم که این غم ناگهانی از کجا میآمد. با اینکه مارکه دشمن من بود، برایش غمگین بودم؛ غمگین برای بیتفاوتیای که در خانهاش حاکم بود.»(صص ۴۹و۴۸) و مورد دیگر: «کلئا، عقاب(کایت) را روی ساحل به زمین نشاند. به طرف من برگشت و روی ماسهی نمناک نشست. سایههایمان به هم چسبیده بود. سایهی کلئا به سوی من خم شد: نمیدانم کدام بیشتر ناراحتم میکند؛ تمسخرهایی که در پشت سرم حدس میزنم یا آن نگاههای منتگذار که در برابرم ظاهر میشوند. چه کسی یک روز به دختری که نمیتواند حرف بزند دل خواهد بست؟ به دختری که وقتی میخندد، جیغ میکشد؟ چه کسی وقتی بترسم به من آرامش خواهد داد؟ و تازه چقدر میترسم از اینکه دیگر هیچ چیز نشنوم، حتی درون ذهنم. از بزرگ شدن میترسم. من تنها هستم و روزهایم شبیه شبهای بیپایانی است که مثل یک آدم ماشینی از آنها عبور میکنم.«(ص۱۰۱)
روزی سایهای به راوی کمسنوسال میگوید: «برای هر یک از کسانی که سایهشان را میدزدی، این نور کوچک ـ که زندگیشان روشن میکند ـ را پیدا کن. یک تکه از خاطرات پنهانشان...»(ص۷۸)
سایهدزد رمان پاکیهای کودکانه، روابط مهربانانه و اندوههای انسانی است. راوی در اواخر کتاب مادرش را از دست میدهد و غمگینانه میگوید: «من پزشکی خواندم، با این امید که از مادرم در مقابل تمام دردهایش مراقبت کنم؛ ولی حتی نتوانستم تشخیص دهم که او بیمار است.»(ص۲۳۸) «مادرم روزی دستش را روی گونهام گذاشت و لبخندزنان گفت باید قبول کنم که پیر شدنش را ببینم.»(ص۲۲۳)
سایهدزد به وجدان و ذهن فراموشکار ما یادآور میشود که «سالها فقط در ظاهر میگذرند. سادهترین لحظهها، برای همیشه در ما لنگر انداختهاند.» (ص۱۳۷)
رمان با زایش دیگربار یک عشق دوران کودکی به پایان میرسد؛ در فضایی که تپش خیزابههای امید را در آن میتوان احساس کرد: «زنی را که موفق میشود با یک کایت ـ در پهنهی آسمان ـ برایتان بنویسد «دلم برایت تنگ شده بود» هرگز نمیتوان فراموش کرد. ... ظاهراً آن روز صبح، روی یک سد، چراغ یک فانوس دریاییِ رها شده، شروع کرده بود به چرخیدن. این را سایهی یک خاطره برایم تعریف کرد.»(صفحهی آخر)
در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «سایهدزد، یازدهمین رمان مارک لوی، در سال ۲۰۱۰ به چاپ رسید و با گذشتن از مرز فروش چهارصدوپنجاههزار نسخه در مدت دوازده ماه، پرفروشترین رمان سال فرانسه شد. مارک لوی در این اثر با همان سبک و زبان سادهی خود، داستان پسربچهای را روایت میکند که توانایی صحبت با سایهها را دارد. نویسنده، عشقها، دوستیها و روابط عاطفی او را با ظرافت و حساسیت بسیار به تصویر کشیده است.»
در متن فارسی سایهدزد جای خالی یک ویرایش نهایی به وضوح احساس میشود. با آرزوی فروش خوب برای ترجمهی فارسی این رمان، امیدوارم ترجمههای آیندهی مترجم را با نثری پختهتر و سنجیدهتر بخوانیم.
* سایهدزد، مارک لِوی، ترجمه: مهتاب وکیل، نشر افراز، ۱۳۹۱، ۲۵۳ صفحه، قیمت: ۱۰۸۰۰ تومان.