ایران: نشر «ترجمان علومانسانی» از جمله ناشران نوپایی است که
درهمین حضور دوساله خود، کتابهایی قابل اعتنا عرضه کرده است؛ کتابهایی با نگرشی انتقادی
در حوزه علومانسانی که با مرورعناوین جذاب و نوی آنها مخاطب به صرافت مطالعه میافتد
و با خواندن آنها، هم با برخی متفکران غربی که برای ما غریبهاند آشنا میشود و هم
نمیتواند بهسادگی از کنار ایدههای مندرج در کتابها بگذرد. یکی از بحث
برانگیزترین و بهترین کتابهای سال ۹۵ نشر ترجمان «چگونه درباره کتابی که نخواندهایم حرف بزنیم؟»
همه این خصوصیات مثبت را در خود جمع کرده است. در ادامه به نکات قابل تأمل این اثر
خواهیم پرداخت.
عنوان کتاب به اندازه کافی گویا و
درعین حال برانگیزاننده هست، زیرا در جهانی که آمارهای کتابخوانی اهمیتی فزاینده
یافتهاند و در ایرانی که پایینبودن سرانه مطالعه و رواج بیمارگونه ژست همهچیزدانی
و سبقت دراظهارنظر درهمه موضوعها، مورد انتقاد برخی از تحلیلگران فرهنگی است، مواجهه
با کتابی که روی جلدش از گونهای «تقلب» و «تظاهر» و راهکارهای آن سخن میگوید،
مخاطب را - ولو چندان نیز کتابخوان نباشد- ترغیب میکند تا کتاب را بخواند و ببیند
چه میگوید و آیا میتواند او را در ارائه تصویری فرهیختهتر از خود یاری رساند؟
البته فروش فراوان کتاب در جهان، چه بسا نشان دهد این میل تنها مختص به مخاطب
ایرانی نیست.
نویسنده کتاب، «پییر بایار» (۱۹۵۴ م) برای مخاطب فارسی زبان آشنا نیست
و این کتاب نخستین اثری است که از این نویسنده فرانسوی، استاد ادبیات و متخصص روانشناسی،
به فارسی ترجمه میشود. او این اثر را درسال ۲۰۰۷ م نگاشته است که مورد استقبال بسیار مخاطبان عام و منتقدان
نیز قرار گرفت.
کتاب در سه بخش اصلی با عناوین «روشهای نخواندن»،
«برخوردهای ادبی» و «روشهای رفتاری» و در دوازده فصل تنظیم شده است و یکی از مهمترین
ویژگیهای آن، این است که هر فصل با محوریت شخصیتی داستانی، سینمایی یا واقعی
تنظیم شده است به نحوی که هنگام خواندن کتاب، انگار داستان میخوانیم و فیلم میبینیم
و با هم سخن میگوییم.
این ظواهر، نباید ما را دچار این
پندار کند که کتاب، ایدهای قابل تأمل ندارد یا مبتنی بر بنیادهای نظری قابل
اتکایی نیست؛ از قضا به تعبیر دقیق مترجم کتاب «روایت بایار بنمایه آکادمیک
قدرتمندی در نظریه نقد ادبی و روانتحلیلگری دارد» و «ارائه روایتی پستمدرن از
کتابخوانی است.» (مقدمه مترجم) و میتوان آن را در ادامه و در نسبت با تمامی جریانهای
فلسفی معطوف به تحلیل «متن» (text) نظیر ساختارگرایی،
پساساختارگرایی، بنیانفکنی دریدایی و... مورد خوانش، نقادی و ارزیابی قرار داد.
بایار در مختصرترین برداشت ممکن به ما میگوید که تعریف
کتابخوانی به مثابه مطالعه کامل و دقیق یک اثر و فهم منظور نویسنده نه ممکن است و
نه مطلوب؛ بنابراین باید بر هراس برآمده از فرهنگ مسلط در جامعه کنونی که ما را به
مصرفکنندگان کتابها همچون کالاهایی که باید یک به یک آنها را خرید، خواند،
معناشان را دریافت و محتواشان را هضم کرد و سپس رفت سراغ کتاب بعدی، بدل میکند،
فائق آییم و متوجه این نکته بشویم که برای سخن گفتن درباره کتابها، لزومی به
مطالعه تام همه آنها نیست، زیرا حتی در صورت خواندن آنها نمیتوانیم مطمئن باشیم
که معنای دقیق متن و مراد نویسنده و... را دریافتهایم؛
ضمن اینکه حافظه آدمی ضمانت دائمی ندارد و گاه آنچه ما از کتابهایی که خواندهایم
به یاد میآوریم چندان مبهم و گنگ است که گویی اصلاً آنها را نخواندهایم. بگذریم
که فیلسوفی شهیر چون میشل دو مونتنی، حتی کتابی را که خوانده و بر آن حاشیه نوشته،
به یاد نمیآورد و همچون کتابی تازه مورد مطالعه قرار میدهد.
بایار نمیگوید کتاب نخوانیم یا متظاهرانه پز کتابخوانی
به دیگران بدهیم، بلکه میگوید حواسمان باشد هدف نهایی حفظ کردن محتوای کتابها و
افزودن بر تعداد کتابهایی که خواندهایم نیست، بلکه مهمتر آن است که مخاطبی خلاق
باشیم و از رهگذر خوانش کتابها، درکی از آن خود پیدا کنیم که بتواند به ما کمک
کند جایگاه کتابی را که حتی نخواندهایم در شبکه آثار مرتبط با آن دریابیم. این
سخنان بایار اما ریشه در چه سنت فکری دارد؟
در نقد
متن، گاه از سه حالت متمایز نقد سخن به میان آمده است؛ نقد درونمتنی، نقد برونمتنی
و نقد بینامتنی. در «نقد درونمتنی» منتقد بر ساختار درونی متن، نحوه آرایش،
مضامین محوری و چینش تکنیکی آن تمرکز میکند. «نقد برونمتنی» اما بر زندگی، شخصیت
و افکار مؤلف و زمانهای که او در آن زیسته و متن را متولد کرده است، مینگرد و
نشان میدهد متن چه نسبتی با مؤلف و مؤلف چه نسبتی با زمانهاش دارد. «نقد
بینامتنی» اما به رابطه متن با سایر متون و الهام و تأثیر آن از گفتمانهای فرهنگی
توجه میکند. این نوع نقد صرفاً ناظر به اشاره عامدانه مؤلف به متنی دیگر نیست، بلکه
معتقد است هر کلامی در هر متنی، باید فراتر از معنای ظاهری در آن متن، در نسبت با
متون و رمزگان و کلامهای پیشین فهمیده و معنا شود و بنابراین اساساً «بینامتنیت»
شرط دلالت و معنا است.
در برداشتی دیگر، تفسیر معنای متن
برآمده از مشارکت میان اضلاع مثلث «مؤلف، مخاطب و
متن» است. «رویکرد کلاسیک» گمان میکرد «اثر» (work) آیینه افکار مؤلف است و مخاطب
تیزهوش آن کسی است که بتواند به رمز و راز اثر و نویسنده دست پیدا کند.
«ساختارگرایی» در نقد این برداشت، معتقد است که «متن» (text) نه محصول مؤلف،
که محصول نظامها و ساختارهای روایت است و بنابراین باید این ساختارها را کاوید تا
دریافت چرا برخی متون در برخی فرهنگها تولید شدهاند. مؤلف، نیازها، باورها و
امیالش، در بستر و زمینه زمانی و زبانی و مکانی شکل گرفتهاند و محصول تأملات
تنهایی او نیستند.
«پساساختارگرایی» اما خاستگاه باوری و بنیادگرایی
ساختارگرایی و این فرض را که بالاخره معنای متن، معنایی ثابت و متعین و قابل
دسترسی است هدف قرار میدهد و اگر ساختارگرایی بهطور ضمنی «مرگ مؤلف» را پیش میکشد،
پساساختارگرایی، به صراحت آن را اعلام میکند و فراتر از آن بر «مرگ مخاطب» ایدهآل ساختارگرایی
- که گمان میرفت میتواند بهصورت روشمند و علمی معنای متن را بازیابد - تمرکز میکند.
در چنین تفسیری، خوانش خلاقانه مخاطب از متن، بازآفرینی دوباره آن است.
بایار در این کتاب پیشنهادهای متفاوتی
دارد؛ از تورق اولیه کتاب تا خواندن تنها فهرست آنها و... اما رادیکالترین ایده
بایار بر تناقض میان «کتابخوانی» و «آفرینشگری» صحه میگذارد:
«هر خوانندهای، با گمشدن در کتاب دیگری، خطر دور شدن از جهان شخصی خود را به جان
میخرد.» (ص ۱۸۳)
او معتقد است آن نظام دانش که فرهیختگی را خواندن هرچه دقیقتر تعداد بیشتری از
کتابها تبلیغ میکند، افراد را از نیروی قدرتمند تخیل محروم میکند. اگر جهان واقعی، بهانهای است تا مؤلف، کتاب بنویسد، کتاب نیز
بهانهای است تا خواننده بدون گیرکردن در مجاری تنگ محتوای آن، تخیل بورزد و
آفرینشگری و خودآفرینی را بیازماید تا در پایان خود، نویسنده شود.
اینجا است که شباهت شگرف و تفاوت ظریف ایده بایار به
ایده «رولان بارت» نمایان میشود. بارت روزی نوشت: «تولد خواننده باید به بهای
مرگ مؤلف باشد» و اینک بایار به ما میگوید: «تولد مؤلف باید به بهای مرگ مؤلف
و مخاطب، هر دو باشد.»