داستایفسکی در تاریخ رمان مورد عجیبیست. استایلیستها زیاد دوستش ندارند چون چندان در بندِ ساختمان قصه نیست. فلاسفه و روانشناسان اما سخت به او عشق میورزند. بعضی قصهنویسها با احتیاط و اما و اگر تأییدش میکنند. از آن طرف یکی از بزرگترین نظریهپردازان رمان، یعنی میخائیل باختین، کتابی مفصل دربارهاش نوشته و نظریهای مهم و تأثیرگذار را در باب هنر رمان از دل آثار او استخراج کرده است.
حالا این وسط پرسشی که به جا میماند این است که آیا بالاخره داستایفسکی قصهنویس است یا فیلسوف یا روانشناس؟ اگر بخواهیم با وسواسها و حساسیتهای معمارانه به قصه بنگریم لابد همسو با استایلیستها خواهیم گفت: هرچه باشد قصهنویس نیست.
شخصاً اما، بهعنوان کسی که تردید و روی مرزها راه رفتن را بیش از یقین و با جزمیت به عقیدهای چسبیدن دوست دارم، چندان علاقهای ندارم مورد عجیب داستایفسکی را فقط از نگاه استایلیستها ببینم؛ اگرچه، باز به دلیل همان تمایل به تردید، نگاه استایلیستی به داستایفسکی را یکسره نادیده نمیگیرم. به هر حال در مواجهه با داستایفسکی باید سخت مراقب بود، چون تنها نبوغ نویسندهای چون اوست که وادارمان میکند بیاعتنایی یا کماعتنایی او به عناصری چون فضاسازی و معماری قصه را ندید بگیریم. داستایفسکی بخش عمده توان و نبوغ نویسندگیاش را صرفِ خلق شخصیت کرده و در این مورد آنچنان مهارتی به خرج داده که آثارش مخزنی بیپایان از شخصیتهای عجیبوغریباند؛ شخصیتهایی مجنون، شرور، مهربان و چه بسا آمیزهای از تمامی اینها. در قصههای داستایفسکی فضا و معماری با شخصیت یکیست یا به بیانی میتوان گفت شخصیتها چنان با تنوع و غرابتهایشان تمام فضا را اشغال کردهاند که جایی برای عرض اندام دیگر عناصر داستان باقی نمیگذارند. این اما آیا به این معناست که او نه قصهنویس بلکه روانشناس و فیلسوف است، به این دلیل که درون انسان را میکاود و از برخورد افکار متضاد مینویسد؟ قصه را چه تعریف میکنیم؟ شخصاً ترجیح میدهم به جای تعریفهایی که بهدرد بحثهای انتزاعی ملالآور میخورد، خیلی ساده قصه را روایتی تعریف کنم که حین خواندنش مدام میخواهیم بدانیم بعد چه میشود. میدانم که این سادهترین و ابتداییترین تعریف قصه است، اما در عین حال شرط لازم برای هر قصهایست و از ملزومات اولیه که بدون آن قصه هرچقدر هم خوشریخت باشد قصه نمیشود. نازککاریها بعد از آن است که میآید. داستایفسکی بله، اهل نازککاری نیست. اما قصه تعریف میکند و جوری هم تعریف میکند که میخواهیم بدانیم بعد چه میشود و در همین حین که ما را روی خط افقی قصه دنبال خود میکشاند، همهی آنچه را در تهِ مغاک شخصیتهای قصههایش هست برایمان افشا میکند. ما را تا تهِ تحقیر و اضطراب و شرّ و جنایت و پلیدی و بیرحمی و شفقت و گذشت و بخشش و مهربانی و فداکاری میبرد، جوری که از این همه تضاد گیج و مضطرب میشویم و در عین حال به فکر فرو میرویم. با خواندن داستایفسکی همزمان پیش میرویم و فرو میرویم و در این حرکت نامنظم و آشفته دیگر جای چندانی برای نظموترتیب معمارانه و فضاسازی نمیماند. برای درک داستایفسکی و اعجابش چه بسا بد نباشد قدری سرخوشانه و به تعبیر باختین، کارناوالی به قصه بنگریم و زیاد خود را به قواعد و قوانین مقید نکنیم و البته در همین حال مراقب باشیم که بینظمی و شوریدگی داستایفسکیوار را مجوزی برای بینظمنویسیِ خود قلمداد نکنیم. اما دریافتن آن شوریدگی و جنون، مخصوصاً برای قصهنویس، از نان شب واجبتر است و آثار داستایفسکی این شوریدگی و جنون را به حدّ کافی دارند چون بیشتر روی همین متمرکزند. رمان عرصۀ طنز و تردید است و در کارِ داستایفسکی این طنز و تردید به وفور یافت میشود. از همینروست که در مواجهه با آثار او گویی به یک بیتصمیمیِ گیجکننده و اضطرابآور دچار میشویم و نیز آشکارا میبینیم که جهان مبتنی بر تصمیمها و حکمها و عملهای قاطعانه چه جهان موحشیست.
* روزنامهنگار و نویسندهی رمانهای مکافات، معجون مکانیک و پردهی آهنین