اگر بخواهم از تاثیر نویسنده ممتاز روسی بر خودم سخن بگویم لازم است یادداشتم را به دو بخش تقسیم کنم. بخش نخست، شخصیت نویسنده و زیست اوست و بخش دوم جهان داستاننویسی وی. نخستین بخش برای من به غایت جدی و اساسی است، به طوری که اگر این بخش محقق نشود، نه تنها من که هر نویسندهای بخت این را پیدا نخواهد کرد که همنشین و همنشست با ساحت دوم شود.
هوشنگ گلشیری داستاننویس معاصر ایرانی در کتاب «باغدرباغ» در مطلبی تحت عنوان «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» که برگرفته از سخنرانی وی در انجمن فرهنگی ایران و آلمان است به چند عامل مهم که به جوانمرگی در نثر معاصر فارسی منجر میشود اشاره میکند که علاوه بر رابطه نویسنده و ممیزان، متفنن بودن و کوچهای اجباری داستاننویسان ایرانی از جمله آن عوامل به حساب میآورد.
وی یادآور میشود چون نمیشود با داستان نوشتن تامین شد، نویسندهها ناچار به کارهای دیگر روی میآورند و برای همین چند کار را به عهده میگیرند و تاکید میکند چنین آدمی اگر اوقات فراغت پیدا کند، داستان هم مینویسد. و نتیجه میگیرد توقف و مرگ نویسنده از همینجا آغاز میشود.
مسائل اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و گاه سیاسی هر فردی را دچار معضلاتی میکند که لاجرم یا دست از کار اصلیاش برمیدارد یا آنگونه که شایسته است نمیتواند به آن بپردازد. نویسنده که دیگر جای خود دارد. بنابراین باید یک موضوعی وجود داشته باشد تا با همه مصائب و دشواریهایی که برای نویسنده پیش میآید بتواند مساله نوشتن را رها نکند و اولویت اولش باشد و زیر بار غم نان و گیروگرفتهای دیگر دست از خلق داستان برندارد.
علاقه دارم از همین جا بروم سراغ داستاننویس بزرگ روس و تاثیر یا درسی که من از او گرفتم. داستایفسکی همانند بیشتر افراد جامعه درگیر تامین معاش زندگی خود بود و فقر و عدم امنیت شغلی تا سالهای آخر زندگی همراه او بود چرا که رویای او در فضای ادبیات و انگیزهی که او در نگارش آثار داستانی داشت تا مرحلهای پیش رفت که شغل خود را در اداره مهندسی رها کرد و تنها منبع درآمدش را از دست داد. به نظر من این تصمیم سختی بود و چیزی جز بلندپروازی، انگیزه و عشقِ او به نوشتن دلیل دیگری برای این کار تصور نمیکنم. این شجاعت و جسارت؛ و این دلدادگی به ادبیات همواره مرا تحت تاثیر قرار داده است و اگر قرار بود او هم مثل دیگران مغلوب مسائل اقتصادی شود امروز نه داستایفسکی وجود داشت و نه تاثیری که او بر نویسندگان بعد از خود گذاشته است.
از طرف دیگر او به خاطر فعالیتهای سیاسی بعد از اینکه حکم اعدام برای او صادر شد و تزار حکم را تخفیف داد، چند سال در بدترین شرایط، عمرش را در زندان در کنار افرادی که داستایفسکی از آنان به مردانی زمخت و پرخاشجو که چون خوک بوی گند میدادند تعبیر میکند، سپری کرد اما این برهه از زندگی نقطه عطفی شد برای او، چرا که رنج آن سالها و نتیجه مشقت روزهای زندان بعدها در کتاب «خاطرات خانه مردگان منعکس شد و حتا زیست در زندان نگاه انسانی را در او تقویت کرد و آموخت که نمیتوان انسان را به سادگی محکوم کرد.
مساله بعدی که باز برای داستایفسکی اتفاق میافتد کوچ اجباری بود. یا به تعبیری تبعید. هنگامی که داستایفسکی از زندان آزاد میشود و به اجبار برای ادامه مجازاتش او را در لباس سربازی به سیبری و شهر «سمیپالاتینسک» تبعید میکنند. او در دوره زندان و تبعید تسلیم شرایط نمیشود و سه داستان قهرمان کوچک، رویای عمو جن و دهکده استپانچیکوو را مینویسد.
به این مصائب، ناکامیهای یک عشق که به خوبی در داستان قمارباز انعکاس پیدا کرده، بیماری خودش، مرگ نخستین همسرش به نام «ماریا» که به بیماری سل مبتلا بود و به خاطر وخامت بیماریاش مدام داستایفسکی را سرزنش میکرد و به او دشنام میداد و در فاصلهای نه چندان دور، مرگ برادرش میخائیل که همراه و دوست واقعی او بود و از همه تاسفبارتر فوت اولین فرزندش سونیا که بیشتر از سه ماه زنده نماند همه و همه کافی بود تا داستایفسکی را چنان از صحنه روزگار حذف کند که امروز نامی و اعتباری از او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین نویسندههای ادبیات داستانی جهان باقی نگذارد اما این اتفاق رقم نخورد. رقم نخوردن این اتفاق همان تاثیری است که من از این نویسنده بزرگ میگیرم.
با مولفههایی که هوشنگ گلشیری برای نویسنده ایرانی برمیشمرد هیچ نقطهی روشنی برای زنده ماندن داستایفسکی در راه نویسنده شدن وجود نداشت و بیتردید باید سرنوشت داستایفسکی چیزی غیر از جایگاه امروزی او رقم میخورد. او از همه مصائب رهید و تن به جوانمرگی و حذف نداد که هیچ، اتفاقا در قله ایستاد. در جایی که دست کسی به او نرسد. اما چه عامل یا عواملی باعث شد او جوانمرگ نشود. همان که در ابتدا به آن اشاره کردم، انگیزهی او در نگارش آثار داستانی. یک جد و جهد مثال زدنی که قبل از پرداختن به جهان داستانی او باید دستور کار هر نویسندهای قرار بگیرد. برای من این مهمترین اتفاقی است که در وجود کسی چون داستایفسکی تجلی پیدا کرده و من همیشه این نکته را به خودم متذکر میشوم.
دو دیگر اما جهان نویسنده است که کوتاه به آن میپردازم. آنچه از واتاب آثار داستایفسکی بر من تجلی پیدا میکند توجه موشکافانه نویسنده به مسائلی همچون روانشناختی و جامعهشناختی است که به قطع از مولفههای اصلی سبک داستایفسکی است. این مولفهها نه تنها برای من که برای هر نویسندهای که در قرن حاضر زندگی میکند بسزا و حیاتی است. حیاتی است چون انسان در کانون مرکزی جهان قرار گرفته است و روان و جامعه دو محور مواصلاتی به جهان انسان است. همان جایی که داستایفسکی تحلیلهای دقیق روانشناختی از شخصیتها به دست میدهد و به نیمه تاریک و درونی او هجوم میبرد. از این میان اما اخلاق، دین، گناه، قتل و جنایت از همه برای من پررنگتر است. میتوانم این موضوعها را در دو قلمرو انسان و مذهب دستهبندی کنم. دو قلمرویی که مدام در جدال با شک و تردید مواجهند و داستایفسکی آن را دستمایه تفکر و پرسش جدی قرار میدهد. انگار ذرهبین گرفته روی این موضوعها یا آنها را برده باشد زیر میکروسکوب آزمایشگاه و با دقت و وسواسی مثال زدنی موشکافی کند.
البته همه این جهان فکری در پس و پرده داستان ظهور میکند، تا جایی که آنقدر مخاطب با اثر و شخصیتپردازی عمیق و دقیق او همذاتپنداری میکند که تو گویی بازتاب درونی خود را در داستان به تماشا نشسته است. اینها و بسیار نکات ریز و درشت دیگر که جهان نویسنده را ساختهاند و به بهانه هر اثر به سراغ آنها رفته است چون چشمهای زلال است که من بالادست آب خوشگوارش نشستهام و جرعهجرعه از آن مینوشم.
* منتقد و نویسندهی رمان «چپدستها»