در ادبیات جهان نویسندگان معمولاً با خواندن خلاق آثار نویسندگان بزرگ شیوههای نوشتن را میآموزند. آنها در این قرائت خلاق از استادان خود فراتر میروند و شیوه و سیاق دیگری به وجود میآورند و به این طریق بر غنای ادبی کشور خود و جهان میافزایند. هیچکس سراغ ندارد که نویسندگان بزرگ از سروانتس که با دن کیشوت رمان را پایه گذاشت تا نویسندگان خلاق کنونی، کسی به کلاس داستاننویسی رفته باشد. آثار بزرگان همیشه بهترین کلاس درس بوده، حتا برای آنانی که علیه استادان پیشین خود قیام کردهاند. در این میان داستایوسکی(۱۸۲۱- ۱۸۸۱) و بزرگان ادبیات روسیه در قرن نوزدهم، میتواند آموزگارانی مفید برای نویسندگان باشد و من در اینجا از این منظر به آثار داستایوسکی نگاه میکنم.
بیشک هیچ داستاننویسی پیدا نمیشود که به ادبیات روسیه در قرن نوزدهم بیاعتنا باشد. ادبیاتی شگفت که چندین نویسندهی ممتاز را به جهان عرضه کرده است. من برنامهای دارم که هر پنج سال یا ده سال آثار یکی از نویسندگان کلاسیک جهان را مرور کنم. در این میان چند نویسندهی روس هستند که تا به حال دو یا سه بار آثارشان را در سنین مختلف خواندهام. یکی از این نویسندگان فئودور داستایوسکی است. بار اول در بیستوپنج سالگی، بار دوم در چهل سالگی و بار سوم دو سال پیش آثار او را بازخوانی کردم. بیتردید هر نویسندهای بسته به ذهنیات خودش از این آثار بهرهها میگیرد. حتا ممکن است علیه آنها برخیزد. این مهم نیست. اگر او نویسندهای گمنام و غیرخلاق بود، کسی با او ستیز نمیکرد. ستیز با داستایوسکی هم دلیلی بر عظمت اوست.
من از خواندن آثار داستایوسکی چهار درس گرفتهام.
درس اول وفاداری به ذهن و خیانت نکردن به آن:
نویسنده نباید به ذهن خود خیانت کند. خیانت به ذهن در وهلهی اول این است که به آنچه معتقدی پشت پا بزنی و آن را در پستوی ذهن پنهان کنی و خواست فضای اجتماعی و ادبی را برگزینی یا به تعبیر درستتر دربارهی چیزی بنویسی که بر فضای ادبی غلبه دارد، بیاینکه به آن اعتقاد داشته باشی و با گلوی بیاعتقادی حرف بزنی. فضای اجتماعی را گاه دولتها و در بسیاری موارد مخالفان دولت و گاه محافل ادبی به وجود میآورند. مثلاً در دههی بیست شمسی نویسنده مجبور بود یا به جناحی روی بیاورد یا به سمت گروههای فاشیستی مثل سومکا برود. راه سومی وجود نداشت. حتا راه سومی که گروهی پیشنهاد کردند، در برابر آن دو راه قدرتمند تاب نیاورد. بسیار نویسندگان در این فضا قلم زدند و بعدها معلوم شد که بسیاری به آن فضا باور نداشتهاند و همینکه آن جو از میان رفت، به راههای دیگر رفتند. در قرن نوزدهم، بهویژه پس از ۱۸۴۰، سالهایی که داستایوسکی قلم میزد، یا تازه پس از بازگشت از سیبری نوشتن را از نو آغاز کرده بود، دو منتقد پرشور فضایی به وجود آورده بودند که کمتر نویسندهای میتوانست به آن بیاعتنا باشد. ویساریون بلینسکی (۱۸۱۱- ۱۸۴۸)و الکساندر هرتسن (۱۸۱۲- ۱۸۷۰) -هرچند هرتسن بیشتر در کشورهای دیگری زندگی میکرد- نویسندگان را وامیداشتند که به رئالیسم روسی روی بیاورند. آموزههای آنها مخالفت با تزاریسم، مذهب ارتدکس و نظام سرواژ بود، هرچند نظام سرواژ به صورت قانونی ملغی شده بود، ولی بهعینه هنوز ادامه داشت. آنها به نویسندگان پیشنهاد میکردند که با این رویه قلم بزنند. رویهای که با نفوس مردهی گوگول آغاز شده بود. در کنار این دو، منتقد کمتر شناختهشدهای برای ما حضور داشت، آننکوف. نظرگاه داستایوسکی دربارهی تزاریسم، ارتدکس و نظام سرواژ، در زمان هیجانی بلینسکی جایی نیامده، اما چون با محافل رادیکال پترزبورگ نزدیکی داشت و آنها به سوسیالیسم معتقد بودند، بیشک داستایوسکی هم با این سه پدیده مخالف بود. زمانی که داستایوسکی اولین رمانش، مردم فقیر را نوشت، در چنین فضایی نفس میکشید. بلیسنکی که سالهای پایانی عمر کوتاهش را سپری میکرد، از هیچ شور و شوقی در ستایش از این رمان او، دریغ نکرد. بلینسکی که با انتشار نفوس مرده گوگول را ستایش کرده بود، وقتی آن نویسنده مقالهای ضد غربی نوشت و خواستار آن شد که به میراث پدری برگردیم که چیز نبود جز سنت سنگین روسی، خشم بلینسکی فوران کرد و بهشدت بر او تاخت. فضا چنان پرهیجان و چنان تند بود که تنها نویسندگان بزرگ میتوانستند تاب بیاورند و مرعوب آوازهگری زمانه نشوند.
اما واقعهای همهچیز را برای داستاننویس جوان دگرگون کرد. او به اتهام شرکت در محفلی با گرایش سوسیالیستی دستگیر شد و مجازات اعدام را برای او مقرر کردند، هرچند در آخرین لحظه نجات یافت، یا اصلاً قرار نبود اعدامی در کار باشد. او به سیبری تبعید شد و پس از سالها که برگشت، دیگر آن نویسندهای نبود که مردم فقیر را نوشت. هرچند از او میخواستند که همان باشد. آثاری که منتشر کرد، بلینسکی دیگر زنده نبود تا بر او بتازد، اما خشم پیروان او و همباورانش را برانگیخت. ولی داستایوسکی به ذهن خود خیانت نکرد. او به نظام سرواژ باور نداشت. از تزاریسم حرفی نمیزد، اما میتوان پذیرفت که دیگر با آن دشمنی نداشت. ولی از مذهب ارتدکس با شور فراوان جانبداری میکرد. در بخش مفتش بزرگ، در رمان برادران کارامازوف که خود داستان مستقلی در آن رمان است، موضع تند خود را علیه مذهب کاتولیک آشکار میکند و دستگاه پاپ را ضد مسیح میداند. این مواضع داستایوسکی را، چپهای تندرو که هر روز رادیکالتر میشدند، نمیپسندیدند. اما قلم او آن چیزی را نوشت که خود اعتقاد داشت، نه آن چیزی که بلینسکی و هرتسن تبلیغ میکردند و نویسندگان بزرگی مانند تورگنیف با آنها همرأی و همنظر شده بودند.
داستایوسکی به راه خودش رفت. با تمام مشکلاتی که داشت، فقر و نوشتن برای کسب درآمد هم او را به راهی جز آنچه خودش میخواست، نبرد. نیاز مالی هرگز نتوانست او را وادار به خیانت به ذهن کند. نویسندگان بزرگ روس مانند تالستوی و تورگنیف که عمدتاً اشرافزاده بود، چنین نیازی نداشتند. تالستوی در ملک وسیع خود زندگی میکرد و تورگنیف هم بیشتر در فرانسه به سر میبرد و با جمع نویسندگانی که به ناتورالیست شهرت داشتند، دمخور بود. شیوهی داستاننویسی تالستوی هرچند گوشش به آوازهگری منتقدان رئالیست نبود، اما به سبکی رسیده بود که از آنان دور نبود. شاید بتوان گفت آوازهگری بلینسکی و هرتسن خود را در داستاننویسی ماکسیم گورکی (۱۸۶۸- ۱۹۳۶) نشان داد. او پا جای پای آنها میگذاشت. به این دلیل وقتی آنتوان چخوف (۱۸۶۰- ۱۹۰۴) در سالهای پایانی عمرش، داشت از رئالیسم دور میشد، با اعتراض گورکی روبهرو شد. این آوازهگری نهتنها در داستایوسکی با اقبالی روبهرو نشد، در نویسندگان و شاعرانی نیز که در دو دههی آغازین قرن بیستم به ادبیات روسی جلوهای تازه بخشیدند، کاملاً بیاثر بود.
درس دوم: تحمل و شکیبایی
داستایوسکی به من آموخت که نویسنده باید در کار خود پای بیفشرد تا آنجا که تمام جسم و جان او درگیر نوشتن شود و هیچ عاملی نتواند سدی در برابر آن باشد. او نویسندهای بود فقیر و مقروض و مصروع، اما حجم آثاری که به جا گذاشت، بسیار فراتر از آن نویسندگان خلاقی است که غم نان نداشتند. وقتی به شور نویسندگی داستایوسکی فکر میکنم، به یاد دو سخن در نمایشنامهی مرغ دریایی آنتوان چخوف میافتم. در پردهی دوم، نینا، دختر جوانی که میخواهد هنرپیشه شود، به تریگورینِ نویسنده میگوید زندگی شما زیباست. اما تریگورین از مشقت نوشتن میگوید، از اینکه نوشتن دیگر خوشیهای زندگی را به کناری زده و او از آنها بینصیب است. نویسندگی را به سفری بیاتراق با اسب چاپاری میداند. به تعبیر او، سفری که هیچ توقفی ندارد، مگر چند لحظه برای تعویض اسب، تا آنگاه که مرگ سوار را از اسب چاپارخانه به زیر بکشد. جایی دیگر در پایان نمایشنامه، نینا که حالا هنرپیشه شده، میگوید در حرفهی ما - اعم از اینکه بازی کنیم یا بنویسیم، مهم، افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را میکردم. مهم، داشتن تحمل و شکیبایی است. در کار ما انسان باید صلیب خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد. این دو خصیصه، یعنی تاختن تا آخرین نفس و صبر و شکیبایی در داستایوسکی بود و حجمی از آثار ممتار به جا گذاشت که رشکبرانگیز است.
چند سال پیش کتابی به زبان انگلیسی منتشر شد، به اسم هزار و یک کتابی که پیش از مرگ باید بخوانید. من میخواستم بدانم از این کتابها، چه تعدادی را خواندهام. پس از آن فهرستی تهیه کردم که کدام نویسنده بیشترین سهم را در این فهرست دارد. این فهرست شگفتانگیز بود. داستایوسکی با نُه اثر پیشتاز بود و نفر دوم شش اثر داشت. حتا نویسندگان پرکاری مانند بالزاک نتوانسته بودند به او نزدیک شوند. تالستوی، غول ادبیات روسی، تنها سه اثر در این فهرست داشت.
درس سوم: نگاه فراگیر
درس سوم و درس بزرگ این نویسنده، نگاه همهجانبه به زندگی و آدمهای داستان است، تا آنجا که دیدگاه نویسنده در خلق آن آدمها بیتأثیر باشد. ارنست همینگوی مشهور است به عدم دخالت در داستان. حتا قیدها و صفتها را حذف میکند که مبادا شائبهی دخالت نظرگاه نویسنده به میان بیاید. مثلا نمیگوید چهرهی زیبا، چون در این حالت، زیبایی از دیدگاه او مطرح شده. اما با این نگاه تنها در داستانهای کوتاه میتوان کار را پیش ببرد. وقتی رمان مینویسد، ناچار آن را تا حد زیادی کنار میگذارد.
داستایوسکی چنین سرمشقی برای خود پیش رو نمیگذارد. او آدمهایی خلق میکند و اجازه میدهد که در داستان حرکت کنند. توصیف آنها به گونهای است که هریک بود و نمود خود را عریان میکنند. شخصیتهایی که به قلم داستایوسکی خلق شدهاند، چنان پرشمار و چنان متنوعاند که میتوان گفت رنگینکمانی از مردان و زنان روسی در قرن نوزدهم پیش چشم ما قرار داده است، شخصیتهایی برای تمام دورانها، چراکه همه واقعی و نمود روزگار خودند و ما از طریق همین آدمها، زندگی و مسائل روسیه را میشناسیم.
اگر به سه جلد یادداشتهای روزانهی داستایوسکی توجه کنیم، هرچند یادداشتهای روزانه به مفهوم رایج آن نیست، و یادداشتهایی است که او در مجلهی زمان مینوشت، مجلهای که با همیاری برادرش منتشر میکرد، میبینیم با چه دقتی مسائل و معضلات اجتماعی و روانی مردم روسیه را مطرح میکند. هم از مرگ ژرژ ساند مینویسد و در آثار او باریک میشود، هم از آب معدنی و مشکل آن میگوید. ماجرای آن نامادری سنگدلی را به قلم میآورد که نادختری ششسالهاش را از طبقهی چهارم به پائین انداخته، اما علیه آن زن موضع نمیگیرد و واقعه را وسیلهای قرار میدهد تا یکی از معضلات روسیه را بهویژه در شهر بزرگ پترزبورگ نشان دهد. هم به مسألهی شرق و بالکان توجه دارد. این یادداشتها باریکبینی شگفت او را نشان میدهد. درواقع یادداشتهای روزانه پشتصحنهی رمانهای اوست. شاید بهتر آن باشد که هر نویسندهای چنین یادداشتهای بهطور خصوصی برای خود داشته باشد.
بحث دربارهی شخصیتها و مفاهیمی که داستایوسکی در رمانها و داستانهای کوتاهش توصیف کرده، نزدیک به یک قرن و نیم است که در دانشگاهها و محافل ادبی جهان مطرح است و بسیاری فیلمسازان و نویسندگان تئاتر از آثار او اقتباس کردهاند. وقتی به شخصیتهای اصلی و فرعی داستانهای او دقیق میشویم، زنان و مردانی را میبینیم که ما را وامیدارند در تمام عمر به آنها فکر کنیم. آلیوشا کارامازوف، جوانی در مسیر رهبانیت که هیچ شباهتی به برادر بزرگتر و عقلگرایش، ایوان ندارد، جوانی که بیشتر نظرگاه خود داستایوسکی را نشان میدهد. استاوروگین (در رمان جنزدگان) که نماد نهیلیسم سیاسی و اخلاقی است که در میانهی قرن نوزدهم در روسیه باب شده بود صورت دیگر، اما جمعوجور و خلاصهتر او را میتوان در شخصیت بازارف، در رمان پدران و پسران تورگنیف دید. پرنس میشکین ( رمان ابله) که نماد پاکی درجامعهای آلوده است و ناستاسیا فیلیپووا که هرچند در ظاهر آلوده است، اما جلوهای دیگر از پرنس میشکین است. راسکولنیکوف و جنایت و مکافات او که به رستگاری معنویاش میانجامد. مهمتر از همهی اینها شخصیت یا مفهوم مفتش بزرگ (رمان برادران کارمازوف) که در نوع خود از شخصیتهای مهم ادبیات جهان است. کاردینال دستگاه تفتیش عقاید که میداند مسیح دوباره به زمین هبوط کرده، اما او را مزاحم دستگاه کلیسا میداند و دستگیرش میکند و به او یادآور میشود که نباید کلمهای به آنچه در زندگی گفته، بیفزاید.
اینها تنها نمونهای از شخصیتهایی که او آفریده است و اگر بخواهیم فهرستی از آنها تهیه کنیم، به بیش از صد شخصیت مؤثر خواهیم رسید.
درس چهارم: خودت باش، اما بهگونهای بنویس که جهان دریابد
داستاننویس موفق آن کسی است که بومی مینویسد، اما به زبانی و شیوهای که برای خوانندگان در اقصا نقاط جهان جذاب و قابل تأمل باشد. تمامی شخصیتهایی که این نویسندهی پرکار در رمانها و داستانهای کوتاهش میآورد، همه روسیاند و ریشه در خاک و فرهنگ آن سرزمین دارند. مسائلی که مطرح میکند، آنهایی که مردم روسیه در قرن نوزدهم با آن دست به گریبان بودند. اما امروزه شاهدیم که در سرزمینهای دیگر، حتا در سرزمینهایی که فرهنگشان هیچ شباهتی با فرهنگ روسی ندارد، مطرح شدهاند و دربارهی آنها سخن میگویند و کتابها و رسالهها مینویسند یا اقتباس میکنند.
این درس بهویژه برای آن دسته از نویسندگان قابل توجه است که فکر میکنند اگر به سبک و سیاق نویسندگان اولترا مدرن یا پست مدرن آمریکایی و اروپایی نوشتند، خیلی زود در آن سرزمینها مطرح میشوند. داستایوسکی و نویسندگان بزرگ ثابت کردند جهان به نویسندهای توجه میکند که در وهلهی اول بومی باشد، اما به زبان و سیاقی بنویسد که اثرش در سرزمینهای دیگر قابل درک باشد. هیچ نویسندهای روسیتر از تالستوی و داستایوسکی و چخوف نیست، کسی ایرلندیتر از جویس و برنارد شاو نیست، کسی فرانسویتر از بالزاک و پروست و کامو نیست یا آلمانیتر از گوته و هاینریش بل و گونتر گراس، اما این نویسندگان در گوشه و کنار دنیا خواننده دارند و آثارشان محل تأمل و بحث است.
هیچیک از این چهار درس بر دیگری برتری ندارد. موفقیت داستایوسکی به ما میگوید نویسندهای موفق است که به هر چهار درس وفادار باشد. به ذهن خود خیانت نکند، به خاطر پسند دیگران یا خوشامد محافل اثری ننویسد که خود به آن باور ندارد. سوارکاری همیشهتازان در این میدان باشد، از روزی که قلم به دست میگیرد تا آنگاه که مرگ او را از اسب فرود میآورد. به شخصیتهایی که خلق میکند، نگاهی همهجانبهنگر داشته باشد نه یکسونگر. نه اینکه شخصیتها عروسکهایی کوکی در دست او باشد یا فراتر از آنها ایستاده باشد و نخ را تکان بدهد و آنها را به حرکت وادارد. در نهایت صدا و بیانی باشد از سرزمین و فرهنگی در آن زندگی میکند و آن را پیش روی دیگران بگستراند.