بیستم آبان (یازدهم نوامبر) دویستمین سالروز تولد نویسندهی شهیر و جهانی روس، فئودور داستایفسکی، بود. بدین مناسبت، مرکز فرهنگی و بینالملل شهرکتاب با همکاری بنیاد روسکیمیر برنامهای با عنوان «یک هفته با داستایفسکی» ترتیب داده بود که با مشارکت صاحبنظران، دانشگاهیان، مترجمان، اهل ادب و فرهنگ و رسانه در قالب سخنرانی، یادداشت و ترجمهی مقاله برگزار شد. در ادامه بخش کوتاهی از سخنرانیها، یادداشتها و مقالات مشارکتکنندگان در این رویداد ارائه شده است:
داستایفسکی در ایران
علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی و بینالملل شهر کتاب، در بخشهایی از سخنان خود اظهار داشت: این نویسنده، مورخ، فیلسوف، روانکاو، جامعهشناس که بهخوبی در دل مردم جهان نفوذ کرد، در یازدهم نوامبر ۱۸۲۱ در مسکو به دنیا آمد و زندگی پرفرازونشیبی داشت. او در محیطی چشم به جهان گشود که بوی دارو و فقر از آن به مشام میرسید و عاری از شادمانی بود. مادر مهربان زود درگذشت و او را تنها گذاشت و پدر مردی تندخو، خودخواه و خسیس بود که در هجده سالگی فئودور به دست دهقانان عاصی کشته شد. فئودور در جوانی، خیلی زود از کار اداری دست کشید تا تمام وقت به ادبیات بپردازد. ابتدا برای امرار معاش به ترجمه مشغول شد و آثاری چون «اوژنی گرانده» بالزاک و «دون کارلوس» شیلر را ترجمه کرد. نوشتن «مردم فقیر» در ۱۸۴۶ موفقیت فراوانی برای او به ارمغان آورد و نامش رابر سر زبانها انداخت. در ۱۸۴۹ به جرم فعالیتهای ضد تزاری بازداشت و زندانی شد. حکم اعدام او به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری تبدیل شد. در سیبری به رنج، دشواری و بیماریهایی دچار شد، ملت روس را از نزدیک شناخت و با خدا بیشتر آشنا شد، چرا که انجیل تنها کتاب مجاز برای زندانیان بود. در ۱۸۵۹ بخشوده شد و اجاره یافت با همسرش به سنپترزبورگ بازگردد، بعد از دوسال دوری از این شهر. ازاین دوره نوشتن و انتشار آثار خود را تداوم بخشید.
او در پایان دربارهی وضعیت انتشار برخی آثار از و دربارهی داستایفسکی در ایران از سال ۱۳۵۷ تا کنون گفت: از میان ۹۳۴ اثر داستایفسکی، «قمارباز» ۲۳۰ نوبت با شمارگان ۲۸۶۹۰۰ نسخه، «برادران کارامازوف» ۱۲۱ نوبت باشمارگان ۲۱۴۴۵۰ نسخه، «جنایت و مکافات» ۱۰۲ نوبت با شمارگان ۱۶۲۸۷۰ نسخه، «ابله» ۹۳ بار با شمارگان ۱۴۲۰۰۰ نسخه، «شبهای روشن» ۹۱ بار با شمارگان ۱۳۱۳۵۰ نسخه، «بیچارگان» ۳۰ نوبت با شمارگان ۳۷۹۵۰ نسخه، «یادداشتهای خانهی مردگان» ۲۷ نوبت با شمارگان ۴۰۱۱۰ نسخه، «همزاد» ۲۳ نوبت با شمارگان ۳۸۴۰۰ نسخه منتشر شده است.
با گلوی بیاعتقاد حرف زدن
محمدقاسمزاده، نویسنده، پژوهشگر و منتقد، در یادداشتی با عنوان «از داستایفسکی چه میتوان آموخت؟» دربارهی چهار درس مهم این نویسندهی روس برای نویسندگان سخن گفت. او ذیل عنوان «درس اول: وفاداری به ذهن و خیانت نکردن به آن» میگوید: نویسنده نباید به ذهن خود خیانت کند. خیانت به ذهن در وهلهی اول این است که به آنچه معتقدی پشت پا بزنی و آن را در پستوی ذهن پنهان کنی و خواست فضای اجتماعی و ادبی را برگزینی یا به تعبیر درستتردربارهی چیزی بنویسی که بر فضای ادبی غلبه دارد، بیاینکه به آن اعتقاد داشته باشی و با گلوی بیاعتقادی حرف بزنی. در قرن نوزدهم، بهویژه پس از ۱۸۴۰، سالهایی که داستایفسکی قلم میزد یا تازه پس از بازگشت از سیبری نوشتن را از نو آغاز کرده بود، دو منتقد پرشور فضایی به وجود آورده بودند که کمتر نویسندهای میتوانست به آن بیاعتنا باشد. ویساریون بلینسکی و الکساندر هرتسن نویسندگان را وامیداشتند که به رئالیسم روسی روی بیاورند. آموزههای آنها مخالفت با تزاریسم، مذهب ارتدوکس و نظام سرواژ بود، هرچند نظام سرواژ به صورتقانونی ملغی شده بود، بهعینه هنوز ادامه داشت. آنها به نویسندگان پیشنهاد میکردندکه با این رویه قلم بزنند. رویهای که با «نفوس مرده»ی گوگول آغاز شده بود. در کنار این دو، منتقدی کمتر شناختهشده برای ما حضور داشت: آننکوف. نظرگاه داستایفسکی دربارهی تزاریسم، ارتدوکس و نظام سرواژ، در زمان هیجانی بلینسکی جایی نیامده، اما چون با محافل رادیکال پترزبورگ نزدیکی داشت و آنها به سوسیالیسم معتقد بودند، بیشکبا این سه پدیده مخالف بود. چپهای تندرو که هر روز رادیکالتر میشدند مواضع داستایفسکی رانمیپسندیدند. اما قلم او آن چیزی را نوشت که خود اعتقاد داشت، نه آنچه بلینسکی و هرتسن تبلیغ میکردند و نویسندگان بزرگی مانند تورگنیف با آنها همرأی و همنظرشده بودند. داستایفسکی به راه خودش رفت، با تمام مشکلاتی که داشت. نویسندگان بزرگ روس مانند تالستوی و تورگنیف عمدتاً اشرافزاده بودند و نیاز مالی نداشتند. اما فقر و نوشتن برای کسب درآمد هم داستایفسکی را به راهی جز آنچه خودش میخواست نبرد و نتوانست او را به خیانت به ذهن وادارد.
او افزود: تحمل و شکیبایی درس دوم داستایفسکی برای من بود. او به من آموخت که نویسنده باید در کار خود پای بفشارد تا آنجا که تمام جسم و جان او درگیر نوشتن شود و هیچ عاملی نتواند سدی در برابر آن باشد. او نویسندهای بود فقیر و مقروض و مصروع، اما حجم آثاری که به جا گذاشت، بسیار فراتر از آن نویسندگان خلاقی است که غم نان نداشتند. درس سوم و بزرگ این نویسنده برای من، نگاه همهجانبه به زندگی و آدمهای داستان بود تا آنجا که دیدگاه نویسنده در خلق آن آدمها بیتأثیر باشد. او آدمهایی خلق میکند و اجازهمیدهد که در داستان حرکت کنند. توصیف آنها به گونهای است که هریک بود و نمود خود را عریان میکنند. شخصیتهایی که به قلم داستایفسکی خلق شدهاند، چنان پرشمار و متنوعاندکه میتوان گفت رنگینکمانی از مردان و زنان روسی در قرن نوزدهم پیش چشم ما قرار دارد. شخصیتهایی برای تمام دورانها؛ چراکه همه واقعی و نمود روزگار خودند. درنهایت، درس چهارم داستایفسکی برای من در این عبارت خلاصه میشود: «خودت باش، امابه گونهای بنویس که جهان دریابد». داستاننویس موفق آن کسی است که بومی مینویسد، اما به زبان و شیوهای که برای خوانندگان اقصینقاط جهان جذاب و قابلتأمل باشد. تمامی شخصیتهای آثار داستایفسکی روسیاند و ریشه در خاک و فرهنگ این سرزمین دارند. او مسائلی را مطرح میکند که مردم روسیه در قرن نوزدهم با آن دست به گریبان بودند. اما امروزه در سرزمینهای دیگر، حتی در سرزمینهایی که فرهنگشان هیچ شباهتی با فرهنگ روسی ندارد، مطرح شدهاند و دربارهی آنها سخن میگویند.
داستایفسکی روزنامهنگار
عبدالمجید احمدی، مترجم و استاد دانشگاه دولتی تومسک روسیه، در بخشهای آغازین سخنان خود اظهار داشت: خیل عظیمی از خوانندگان ودوستداران داستایفسکی از فعالیت ژورنالیستی او اطلاع چندانی ندارند. مقالات و نقدهای ادبی او خیلی کم مورد توجه قرار گرفته و به زبان فارسی ترجمه شده است. مقالات ترجمه شده هم از پشتوانهی اسنادی لازم برخوردار نیستند. با همهی اینها مقالات و کتابهای متعددی دربارهی شخصیت داستایفسکی و شخصیتها و سوژههای رمانهای اونوشته شده است. کتابها و مقالاتی که از عنوان تا سطر سطرشان پر است از ترکیباب، عبارات و واژگان سنگین و پر رمز و راز و پیچیده که به نظرم چندان سنخیتی با شخصیت داستایفسکی ندارند.
او دربارهی فضای روزنامهنگاری قرن نوزدهم روسیه گفت: ادبیات روسیه تا آغاز قرن نوزدهم با ادبیات پیشروی اروپا فاصلهی زیادی داشته است. یکی از علتهای این امر هم سنگین و ثقیل بودن زبان روسی، چه در ساختار گرامر چه در واژگان، بوده است. نیکولای کارازین، یکی از مطرحترین نویسندگان آغاز قرن نوزدهم روسیه، اصلاحاتی فراگیر را در زبان روسی آغاز کرد که با تلاشهای آلکساندر پوشکین، مشهورترین شاعر تاریخ ادبیات روسیه، تکمیل میشود و در پایان ربع اول قرن نوزدهم زبان روسی به عنوان مادهی خامی فوقالعاده برای تولید شاهکارهای ادبی پنجاه سال بعدی آماده میشود. در یکی دو دههی آغازین قرن نوزدهم با نویسندگان و شاعرانی مواجهیم که به زبانهای اروپایی مسلطاند و نهضت ترجمهی بزرگی را آغاز میکنندو آثار ادبی مشهور اروپایی را از آغاز قرن شانزدهم تا دوران معاصر خودشان به روسی ترجمه میکنند. این کار هم باعث غنای آثار خود این افراد میشود هم جامعهی اندکباسوادان زمانه روسیه را با ادبیات جهان آشنا میکند. در همین دوره سوادآموزی در روسیه گسترش مییابد و جمعیت باسواد روز به روز افزایش مییابد که خود منجر به رشد سطح علمی و فرهنگی و ادبی جامعه میشود. بنابراین، مجلات عمومی زیادی پدید میآیند که از سنت مطبوعاتی اروپا تبعیت میکنند و شامل تکههایی از آثار ادبی روسی، ترجمهی آثار ادبی غیرروسی، مقالات نقد ادبی است و منجر به پدید آمدن منتقدانی بزرگ و جریانسازمیشود که به مفهوم واقعی کلمه باعث رشد و ترویج ادبیات شدند. آن هم در دورهای روسیه تحت حاکمیت تزار نیکولای اول بود؛ انسانی مستبد با دستگاه سانسوری عظیم و عریض و طویل. بعد از این، در سال ۱۸۵۵ تزار نیکولای اول میمیرد، اتفاقی که نقطهیعطفی در تاریخ معاصر روسیه و از علل رشد روسیه در نیمهی دوم قرن نوزدهم است. بعد از او، تزاز آلکساندر دوم پدر اصلاحات نوین روسیه نام گرفت و از مهمترین این اصلاحات یکی لغو قانون بردهداریو آزادسازی دهقانان با اهدای زمین و دیگر اعطای آزادیهای بیسابقه به مطبوعات و روزنامهها بود. او ادامه میدهد: در چنین فضایی از روحیهی بالای اجتماعی، فرهنگی و علمی است که داستایفسکی دوران تبعید را میگذارند و به شهرمحبوبش، سنپترزبورگ، برمیگردد و تصمیم میگیرد ایدهی ذهنی خودش، تأسیس یک مجله، را با برادرش میخاییل در میان بگذارد. میخاییل مجوز انتشار مجلهی ورمیه را میگیردو اولین شمارهی این مجله در ژانویهی ۱۸۶۱ منتشر میشود و تا سه سال بعد ۲۸ شمارهی قطور از آن منتشر میشود. این مجله دپارتمانهای مختلفی دارد و مهمترین ایندپارتمانها، نقد ادبی و سیاست، زیرنظر و با مسئولیت فئودور بوده است. در این مجله به مسائلی چون کنکاش در روح و روحیهی روسی، ذهنیت روسی، تعامل روسیه با غرب، علل خودکمبینی و خودانتقادی افراطی روسها در برابر غربیها، بررسی دو جریان هنربرایهنر و فایدهگرایی، زیباییشناسی ادبیات، ارزشهنری یک اثر ادبی، فلسفهی زیبایی از دیدگاه داستایفسکی، لزوم گسترش آموزش و پرورش برای رشد و پیشرفت کشور، نحوهی آموزش دادن اقشار کمبرخوردار جامعه، مسالهی اسلافگرایی در مقابل غربگرایی پرداخته شده است.
میزان لازم خشونت در خلق اثر
ویکتور ارافیف، نویسنده، روزنامهنگار و زبانشناس، در بخشهای آغازین یادداشت بلند خود با عنوان «ایمان و انسانگرایی داستایفسکی» که ترجمهی زینب یونسی در اختیار مرکز فرهنگی شهرکتاب قرار گرفت، مینویسد: داستایفسکی پس ازدورهی تبعید و کارهای اجباری در سیبری، در اوایل دهه ۱۸۶۰ بهتدریج آرمانهای جوانیاشرا تغییر داد. یا بهتر بگوییم به آنها خیانت کرد. اما چرا و برای چه؟ میخایلوفسکی اولین کسی بود که سعی کرد پاسخ معقولی به این پرسش بدهد. او در سال ۱۸۸۲ مقالهی معروفی در باب «نبوغ بیرحم» داستایفسکی نوشت. هرچقدر نوشتهی او منسوخ شده باشد، باز نمیتوان از جسارت این منتقد ادبی، در طرح مسأله خشونت و رنج در آثار داستایفسکی، چشمپوشی کرد. این موضوع، یا به دلیل احترام فوقالعاده به نویسندهی کلاسیک ادبیات ما و یا به سببیدیگر، کمتر در نقدهای ادبی مطرح میشود. درحالیکه دقیقاً مسألهی خشونت سرنخی شدکه میخایلوفسکی با استفاده از آن، هرچند یکی از معماهای آثار داستایفسکی را حل نکرد، دستکم به آن نزدیک شد. اما زمانیکه در جمعبندی کوشید خشونت «غیرلازم» در آثار نویسنده را به ناتوانی او در «تعیین میزان لازم خشونت در خلق اثر» و «نبودالگوی برتر اجتماعی» نسبت دهد از مسیر درست منحرف شد.
او ادامه داد: این منتقد ادبی بارویکردی خوشبینانه باور داشت که میتوان میزانِ مجازِ بهکارگیری خشونت لازم رابرای قهرمان اثر ادبی، در شرایط بحران اجتماعی یا شخصی، محاسبه کرد. او عقیده داشت که با مقایسهی میزان «معقول» خشونت با آنچه در نوشتههای داستایفسکی مشهود است، میتوان نتیجه گرفت میزان خشونت در آثار داستایفسکی بیدلیل و بیشازاندازه است. اما مسأله فقط میزان خشونت نیست. داستایفسکی خشونت و انواع دیگر شرّ را به لایههایعمیقتر نهاد انسانی نسبت میداد که میخایلوفسکی به آن راه نداشت. برای منتقدی کهشجرهنامهی ایدئولوژیک او به روشنگری میرسید خشونت پدیدهای سطحی، مثل گردو خاک روی آینهی سرشت انسانی، بود که بهراحتی دیده و بهراحتی پاک میشود. در لایههای عمیق طبیعت انسانی که «شرِّ» داستایفسکی به آن میرسید، تشخیص و در پی آن زدودن آن نیاز به روشهای ظریفتری داشت. میزان خشونت «غیرلازم» ی که میخایلوفسکی مشخص میکند، دستکمگرفتن جنبههای تاریک طبیعت انسان است که میتواند به عواقب خطرناکبینجامد، درست مثل دستکم گرفتن نیروهای دشمن.
نویسندهی «استالین خوب» میافزاید: رویکرد فکری میخایلوفسکی استثنا نبود. این نوع رویکرد در اقشار روشنفکر پیشروِ روسی اواسطو نیمهی دوم قرن ۱۹ میلادی بسیار رایج بود و تحتتأثیر میراث روشنگری، انواع مختلف سوسیالیسم موهوم و تاحدی پوزیتیویسم شکل گرفته بود. جذب و پذیرش غیرمنتقدانهی اینجهانبینیها، که چندان روی فلسفهی انسانشناسی عمیق نشدهاند، در برخی موارد به رویکرد سطحی به ذات انسان میانجامید. نظریاتی که شرّ را فقط نتیجهی تخریب پایههاینظام اجتماعی میداند، هرچند به لحاظ روانی قابلدرک باشد، همیشه توجیهپذیر و صادق نیست. این نادیده گرفتن شرّ در درون آدمی به «تطهیر» مصنوعی و سطحی طبیعتانسانی منجر میشود تا درنتیجه طبیعت انسان بتواند از ناپاکی و شرِّ نشسته بر آنپالوده شود و بدرخشد. داستایفسکی مایل نبود در ایندیدگاهِ کمیسبکسرانه دربارهی انسان شریک شود.
او در راستای تبیین موضع خود آورده است: «کاملاً واضح و روشن است که شرّ از آن چیزی که «پزشکان سوسیالیست» فرض میکنند در وجود انسان عمیقتر است، هیچ ساختار اجتماعیای از شرّ در امان نیست، چون دل انسان همان دل است و ناهنجاری و گناه از دل برمیخیزد...». این ایده در سال ۱۸۷۷ در «دفترچهی یادداشتهای روزانه» مطرح شده است. داستایفسکی در یک بازهی زمانی طولانی به تدریج دیدگاه اعتراضی خود به آرمانگرایان پروراند. شخصیتهای داستانها و رمانهایش با رنج و عذاب سرحدات طبیعت انسانی را شناسایی میکردند و این شناخت برای بعضی از آنها به قیمت جانشان تمام شد.
داستانگوی محبوب فلاسفه
محمدحسن شهسواری، نویسنده و منتقدادبی،در بخشی از سخنان خود اظهار داشت: داستایفسکی از نویسندگان محبوب فلاسفه است. این در حالی است که یکی از مهمترین آغازگران فلسفه، افلاطون، با شعر مشکل دارد و چند ایراد اساسی بر داستانگویان (حماسهسرایان و نمایشنامهنویسان) میگیرد. یکی اینکه معرفت داستانگویان معرفتی شهودی و ازاینرو شخصی است و قابلتعمیم و انتقال نیست. حال آنکه فلسفه مانند علم به دنبال کسب و انتقال مفاهیم است. درک انسان از تفاوتهای بین موجودات میآید. اساساً بدین معنا فلسفه در مورد جداسازی و تفاوتها است. در حالیکه شهود جهان مشترکات است. جستوجوی الگوهای ثابت و ذاتهادر فلاسفهی بعدی مثل ارسطو و بیشتر هگل هم کاملاً مشهود است. نگاه ارسطو به داستان با افلاطون متفاوت است، اما باز میگوید، داستانها خلاف آن چیزی که میگوینددربارهی تقلید نیستند، بلکه الگوها را به ما میدهند. ارسطو پلات را بر شخصیت ارجح میدانست. چون پلات دربارهی چرایی و چگونگی اعمال قهرمان است. حتی هگل دربحث دربارهی تراژدی میگوید، شخصیت مهم است چون احساس را منتقل میکند و اگرداستانی شخصیت نداشته باشد با فلسفه فرقینمیکند و فقط در عقل تأثیر میگذارد. اما در بحثهای مفصل خود شخصیتها را یکسویهمیشمارد و میگوید خیلی از جزئیات درونی و بیرونی آنها باید کمتر گفته شود. بنابراین، بخش خرد، عقلانی و قوانین عقلانی چون علیت را دنبال میکند و هرچقدر که ما به شخصیت نزدیکتر شویم از آن الگوها فرار میکنیم که آن چیزی است که افلاطون بر نمیتابد. اینجاست که بحث داستانگویان و داستایفسکی جا باز میکند و مشخص میشود که چرا با اینکهداستانگویی دربارهی شخصیتهای خاص و ازاینرو، دربارهی موقعیتهای خاص با فلسفه و رسیدن به قوانین عامه متفاوت است، داستایفسکی مورد توجه فلاسفه قرار میگیرد تاحدی که برخی تاریخنگاران فلسفه او را در کنار کییرکگور از اندیشمندان فلسفهیاگزیستانسیالیم میدانند.
این رماننویس توضیح میدهد: علت اساسی این است که کثیری از شخصیتهای داستایفسکی زیست یک ایده تا نهایت آن هستند. محبوبترین آنها، راسکولنیکف، زیست ایدهی سوپرمن تا نهایت آن و شازده میشکین «ابله» زیست بخش رحمانیت مسیح تا نهایت آن است. البته داستایفسکی در نامههایش مینویسد از ساخت میشکین در ابله ناراضی است. چراکه همیشه به دنبال این بوده است که مسیحی بیافریند. اما رحمانیت مسیح در اینجا به حماقت انجامیده است. داستایفسکی میخواهد جایی رحمانیت را با هوش و خرد ترکیب کند و به نظر میرسد که در آلیوشای کارامازوف موفق میشود.
او ادامه داد: در نحلهی فکری، درشخصیتهای آثار و در خود داستایفسکی ارادهی آزادی دیده میشود که برای زیست یک ایده تا نهایت آن ضروری و لازم است. به همین علت او را یکی از اندیشمندان اگزیستانسیالیسم مییابیم. عمدهی قهرمانان داستایفسکی جوانان انقلابیاند و به آینده فکر میکنند. اندیشیدن به گذشته با اندیشیدن به آینده متفاوت است. نتیجهی بررسی گذشته شک است. اما برای آینده نگری باید تخیلی داشت و از این تخیل باید ایمانی به فرد وارد شود. در نهایت، زیست یک ایده تا نهایت آن بر اساس ایمان به چیزی است در فرد که بناست آینده را بسازد. این ویژگی مهم شخصیتهای داستایفسکی است. وقتی داستایفسکی ایدهها را تا نهایت آنها زیست میکند ناخودآگاه رمانهایش به الگوهایی جهانشمولی تبدیل میشوند که ارسطو و هگل از داستانها میخواستند. به هرروی، این دو تراژدی را هم از این رو برتری میدادند که قهرمانان تراژدی هم ایدههایشان را تا نهایت آنها زیست میکردند.
روح طنز روح همدلی و همدردی است
رویا صدر، نویسنده و پژوهشگر، در بخشهایی از یادداشت خود با عنوان «از طنز داستایفسکی چه آموختیم» آورده است: آدمهای بحرانزدهی آثار داستایفسکی از نظر ذهنی و عملی پیشبینیناپذیرند، انگار کارهایشان از دایرهی خواست نویسنده خارج است و حتی او را هم به تعجب وامیدارند! این غافلگیری که یکی از مؤلفههای مهم آثار طنز است در آثار او نیز نمود مییابد؛ در عکسالعمل ایوان در شاهکار طنز او (کروکودیل) که وقتی کروکودیلی او را میبلعد و زنده میماند از آنجا بیانیهی سیاسی میدهد و قصد تغییر جهان را دارد! چراکه حاضر است به خاطر جلوگیری از خروج سرمایه (کروکودیل زنده) در شکمش بماند تا روسیه پیشرفت کند! داستایفسکی در رویارویی شخصیتهای آثارش با موقعیتهای داستانی، کناری مینشیند و به مخاطب اجازه میدهد که بیواسطه با خود آدمها و اندیشههایشان روبهرو شود و زوایای روحی شخصیت را در سایهی خودآگاهی او بکاود. این رویارویی بلاواسطهی مخاطب با سوژهی سرگشته، سرگردان، شکاک، ناامید، رهاشده و در رنج آثار داستایفسکی که اززاویهدید دانای کل میگریزد و نمیگذارد تعریف و نهاییاش کنند، به یاری تعمیق طنز تلخ اثر برمیآید. در حقیقت چندصداییشدن اثر به یاری بازتاب بیواسطهی افکار هجو آلود آدمهای او میآید و غافلگیری میآفریند و بر پیچیدگی طنز اثر میافزایدتا پیچیدگی پیشبینیناپذیر شخصیت و رفتار آدمیان را به نمایش بگذارد. او بیان کرد: پرهیز از داوری نیز طنز را درشخصیتهای داستایفسکی تعمیق میکند. داستایفسکی گزارش دقیقی از روح و روان قهرمانهامیدهد، ولی درصدد حل هیچ مسالهی اخلاقیای برنمیآید و راهحل روشنی ارائه نمیدهد. در آثار او اَعمال جنبهی یقینی و جزمی پیدا نمیکنند و نوعی شکاکیت و پراکندهگوییو عدماطمینان بر فضای اثر حکمفرماست. گرچه آدمها سودای دستیابی به شأن و منزلتازدسترفته را دارند، این ذهنیت علیرغم استمرار، دچار نوعی انقطاع دائمی است. آدمهامیان شک و یقین و میان ذهنیت و واقعیت سرگرداناند و این شکاکیت و سرگردانی به رفتار و گفتارشان جنبهای چند پهلو و تناقضآمیز میدهد و به طنز اثر دامن میزند. او در پایان میگوید: داستایفسکی با نگاه اگزیستانسیالیستی هایدگر ی خاص خودش به بازنمایی رنجهایی میپردازد که آدمی در تلاش برای حل آنهاست: روح طنز، روح همدلی و همدردی است تا بیانگر مصائب ابدی انسان باشد و در این میان طنز داستایفسکی، شناسایی مجدد روح و روان انسانی است که به عمق روح نقب میزند، بابیطرفی کامل و بدون قضاوت، چندانکه ویژگی طنز است. این بهترین نویسنده و روانشناس ادبیات جهان در آثار خود طنزی را به نمایش میگذارد که برخاسته از روح پرتلاطم آفرینندهاش است؛ طنزی که غافلگیر میکند و همزمان تنفر و خنده را به جان مخاطب میریزد تا هر مخاطبی در هر زمانی بتواند در آینه آن خودش را ببیند، با آدمهایداستانها و رمانهای شخصیتمحورش همراه شود و در غمشان بنشیند و سویهی تراژدی-کمیک آثارش چراغ راه کسانی شود که میخواهند در طنز به عمق بروند و نگاهی هستیشناسانه به دنیای درون آدمها داشته باشند؛ سرمشقی که جای پای آن را میتوان در طنز درونی و عمیق داستاننویسان هموطنی مثل بهرام صادقی یافت.
ریشهی اسامی راسکولنیکف و سونیا
پرویز شهدی، مترجم، در بخشهایی از سخنان خود گفت: من صد و اندی کتاب ترجمه کردم و از نوجوانی تا کنون کتابهای بسیاری خواندم، اما داستایفسکی را از همهی آنها جدا میکنم و او را مردی عجیب و غریب و استثنایی میبینم. در پانزدهشانزدهسالگی خلاصهی مبهمی از «جنایت و مکافات» را خواندم که مرا جذب کرد. بعد از آن ترجمهی مفصلتری از این کتاب پیدا کردم و خواندم که باز من را به دنبال داستایفسکی کشاند. در مقدمهی «جنایت ومکافات» نوشتم که این کتاب و نویسنده شصت سال من را به دنبال خود کشاندهاند. مشفق همدانی ترجمهی داستایفسکی را شروع کرد و خدمت بزرگی به جوانان کرد. من هم از همان زمان با داستایفسکی آشنایی داشتم و دربارهی او بسیار میخواندم و شخصیتهای آثارش را با زندگینامهی او مقایسه میکردم و حس میکردم که اینها گرتههایی از خودداستایفسکیاند. اگر با زندگی داستایفسکی آشنایی داشته باشید درگیری با این همه بلا از دوران نوجوانی تا زمان مرگ برای یک انسان برایتان باورکردنی نخواهد بود، ازگرفتاریهای مالی، شهوت قمار گرفته تا زندان، حکم اعدام، اردوگاه کار اجباری، تبعید و صرع: منشوری از بلا با جهتهای بسیار. بعدتر احساس کردم که وظیفه دارم باترجمهی آثار داستایفسکی قدمی در راه معرفی او به جوانان بردارم. پس، هفت اثر اورا از فرانسه به فارسی برگرداندم.
او افزود: نکاتی دربارهی «جنایت و مکافات» به نظرم آمده است که جایی ندیدم و در مقدمهی این کتاب به تفصیل به آنها اشاره کردهام. از این میان، دو نکته را بازگو میکنم. یکی اینکه چرا داستایفسکی آلت قتل را تبر انتخاب میکند، درحالیکه تبر دست و پاگیر است. حتی خود راسکولنیکف تبری ندارد و باید در غیاب آشپز به آشپزخانهی مجتمع برود و دزدکی تبر را بردارد و زیر بالاپوش خود قرار دهد و بعد از انجام کار هم آن را بشوید و تمیز کند و دور از چشم دیگران سر جای اول برگرداند. این به نظرم به این برمیگرددکه تبر در گذشته دو حیات را قطع میکرده است: درخت را با تبر میانداختند و انسان را با تبر سر میزدند. نکتهی دوم دربارهی ریشه و اشارات اسامی شخصیتهایراسکولنیکف و سونیا است. راسکولنیکف از ریشهی روسی راسکول است. گروهی از ارتدوکسهاچند قرن پیش از مکتب ارتدوکسی جدا میشوند و انشعابی دیگر میزنند. اسم اینها را راسکول میگذارند که به روسی یعنی طغیانگر یا انقلابی. داستایفسکی هم اسم قهرمان داستان خودش را راسکولنیکف میگذارد. چراکه جوانی یاغی است که میخواهد علیه ظلمهایجامعه بر مردم فرودست قیام کند اما متأسفانه اشتباه میکند و دچار گرفتاریهایی میشود. سونیای روسی هم همان سوفیای یونانی است به معنای پاکدامن، نجیب، فرشتهوش. سونیا در این رمان در شرایطی قرار میگیرد که برای سیر کردن شکم بچههای نامادری خودش ناچار به تنفروشی تن میدهد و مثل مسیحی میماند که بالای صلیب کشیده شده است.
رویاروی عمیقترین ترسهای انسانِ مدرن در جامعهی سرمایهدار
رویا دستغیب، نویسنده ومنتقد، در بخشی از یادداشت خود با عنوان «پیشگویی از قرن نوزدهم» میگوید: داستایفسکی هنرمندی است که مانند یک فیلسوف و روانشناس با راه یافتن به عمیقترین تنشهای ذهن و دیدنِ تناقضهایروح آدمی، پرده از روی ترک و شکافهای واقعیتی که تحت تسلطِ شبکهی نمادین شکل گرفته بر میدارد و به ذاتِ چیزها و انسان که هیچ محدودیتی را برنمیتابد نفوذ میکند. او با سفر به هزارتوی بیپایانِ روانِ آدمی بدون اینکه باورش را به قهرمانهایشتحمیل کند با آنها همراه میشود و بدینسان سوژههایی تأثیرگذار خلق میکند، نه ابژههایی منفعل. شخصیتهای او با کلماتِ کوبندهای که از عقل و جنون سرشارنددرونِ ملتهبشان را به تصویر میکشند و در گفتوگوهایشان به تناقض و تضاد های افکارشان در میانهی صحنهای ممکن وضوح میبخشند. آنها با طرح پرسشهای بنیادین و هستیشناختی در برابر دیگری نقاب از چهره بر میدارند تا به آنچه هستند دست یابند. شرارت و فضیلت چنان در آنها بههمآمیخته که هیچ راهی جز روبهرو شدن با هراسهایشان ندارند. داستایفسکی از چشماندازی نو به جهانِ سرمایهداری مینگرد و از انسانی میگوید که در شبکهی درهمپیچیدهی باورهایی که برایش ساخته و پرداختهاند به شیء تقلیل پیدا کرده است. شخصیتهای او درگیرِ بحرانهای پیدرپی، به جَدلها و گفتوگوهاییآتشین و بیپایان تن میدهند. درحالیکه بیتاب و نامتعادل در لبهی گسستهایتاریک روانشان ایستادهاند.
او افزود: داستایفسکی با خلق رمانِ چندصدایی تاثیری انقلابی بر ادبیاتِ داستانی مدرن گذاشته و آثارش هنوز هم ظرفیتِ کشفِ جهانهایتازه را با پژوهشهای دقیقتر دارند. او هیچوقت در زمان و مکانی که در آن به سرمیبرده محصور نشده و همواره با بینشی عمیق توانسته در رمانهایش از روسیهی قرن نوزدهم فراتر رفته و پیشگویانه از جهان و انسانِ بحرانزدهی امروز بگوید، انسانی که زخمهای بسیار، بدن و ذهنش را در نوردیده و فقط در توهماتش میتواند به هویت یکپارچه دست یابد. خواننده از طریقِ گفتوگوی شخصیتهای داستایفسکی به درونِ ذهنِآنها کشیده میشود و با عمیقترین ترسهای انسانِ مدرن در جامعهی سرمایهداری روبهرومیشود.
او نوشته است: مرگآگاهی جایی در رمانهای داستایفسکی ندارد و نمیتواند پایانی را رقم بزند. اما خودکشی، قتل، جنون و رنج و... واژههایی هستند با ضرباهنگ و شتابی هولناک که از دلِ جدلِ من و دیگری برصحنهی رمان شکل میگیرند، گفتگویی ناب که از درون ایدهای نو بیرون آمده و کارناوالی عظیم را به تصویر میکشد که شیاطین و پارسایان در کنار هم به طرح پرسشهای بنیادین میپردازند. درنهایت، میتوان از داستایفسکی این طور آموخت برای خلقِ امر نو و مواجهه با جهانهایممکن باید با شجاعت و گامهای استوار به درون اعماقِ تاریکِ آگاهی انسان رفت. داستایفسکی نه خود را فیلسوف میداند و نه روانشناس، اما آثارش قدرتی عظیم برایراهیابی به ژرفای جان آدمی دارند.
برآمدن لازاروس
مهدی یزدانیخرم، نویسنده و روزنامهنگار، در بخشی از سخنرانی خود دربارهی کتاب «یادداشتهایی از خانهی مردگان» اظهارداشت: لازاروس یکی از محبوبترین شخصیتهای داستایفسکی است که شخصیت و از گور برآمدن او استعارهای همیشگی در آثار داستایفسکی است. داستایفسکی در عنوان بسیار هوشمندانه از واژهی مردگان استفاده میکند. وقتی از طریق کلمه و لفظ وارد جهان مردگان داستایفسکی میشویم کمکم با آنها همدلی میکنیم. این دقیقاٌ نکتهایاست که اوریگن و راستکیشان ارتدوکس به آن اعتقاد دارند و راه آنها را از کاتولیسم جدا میکند. آنها معتقدند که بدترین و کثیفترین و شرورترین انسانها نیز جلوههایی از خداوندند که میشود غبار را از صورتشان پاک کرد و نور الهی را در آنها دید. برای همین، حتی خبیثترین شخصیتهای داستایفسکی هم گاهی حسی از همدلی در ما برمیانگیزند. چراکه داستایفسکی به هیچوجه به شر مطلق باور ندارد. او افسر بود و طبقهی اجتماعی نسبتاً بالایی داشت. پس در اولین نامههای خودش توضیح میدهد که اینجا (زندان وتبعیدگاه) پر از دزدها، قاتلان و پدرکشها و فرزندکشها است که روشنفکران سیاسی رابرنمیتابند و برخورد خیلی بدی با من دارند. اما کمکم در این سیر میشکند و در وجود این زندانیان وجوهی انسانی و ربانی مییابد. اوج این مساله و نقطهی عطفکتاب، کارناوالی است که زندانیان به خاطر نوئل برگزار میکنند. در اینجا، تمام وجوه انسانی، عشق، میل به خندیدن و خنداندن در این افراد متبلور میشود، انگار نه انگار که در زنداناند. آن لحظهی رستگاری است: لحظهی برآمدن لازاروس از گور.
یزدانیخرم تصریح کرد: کییرکگور میگوید، مسیح لازاروس را به خاطر اینکه مرده بود و دوستش بود یا به خاطر میل خواهرانش زنده نکرد، مسیح لازاروس را به خاطر عشقی که به او داشت زنده کرد. هرچه در «یادداشتهایی از خانهی مردان» پیش میرویم و به آخر نزدیک میشویم، عشق پیوند دهنده بین راوی و آدمهای دیگر بیشتر میشود. در صفحهی آخر «یادداشتهاییاز خانهی مردگان» لیستی از کسانی را میخوانیم که محکومیتشان تمام شده و به زودی آزاد میشوند. این لحظه پر از شور و شعف است. اینها با هم پیمان میبندند، فضای گرمی است و انگار به آینده میروند. او در پایان میگوید: جملهی پایانی این کتاب به نظرم یکی از مهمترین نوشتههای داستایفسکی است که نگاه ارتدوکس پرمهرش را نشان میدهد. در این جملات بحث تطهیر، که داستایفسکی مبلغ آنبود، مطرح میشود. او به صورت مشخص به وضعیت سیاسی اشاره نمیکند. او از بیان اینکه این زندان و زندانیان سیاسی به خاطر نبود آزادی بیان و ضعفهای قوهی قضاییهی آن زمان روسیه چنین وضعیتی دارند شانه خالی میکند و میکوشد فقط راوی فضا باشد. میپذیرد که اینجا خانهی مردگان است و برخاستن از میان این مردگان با این فلاکت وطردشدگی بیانتها از نظر او مانند برآمدن لازاروس از گور است.
مکافات برای که؟
مهناز صدری، مترجم و استاد زبان و ادبیات روسی، در بخشهایی از سخنان خود اظهار داشت: داستایفسکی در «جنایت ومکافات» مسالهی خیر-شر، جبر-اختیار را در مقابل هم قرار میدهد و ضمن مختار دانستن انسان حدود آزادی اندیشه و اختیار در عمل او را در هماهنگی با خواست وارادهی خداوند و مسیح تعیین میکند. او برای اثبات عقیدهی خود راسکولنیکف را خلقمیکند که مدتها قبل جامعهی بیعدالت روح او را به قتل رسانده است. جوان مغرور با افکار تند و تیز که از نظر جسمی و روحی بیمار است. او در نهایت استیصال مرتکب قتل پیرزن رباخوار میشود، آن هم به روشی بسیار وحشیانه: با تبر، مثل داعشیها. به دنبال آن هم خواهر پیرزن را به قتل میرساند که سر بزنگاه سر رسیده است. ولی روح شکننده و وجدان راسکولنیکف تاب تحمل سنگینی عمل او را ندارد. او فرومیریزد، آنچنان سخت که حتی نمیتواند از غنایم خود استفاده بکند. او غنایم را دور میریزد، اعتراف میکند و به مکافات عمل خود به سیبری میرود.
او به اختصار توضیح میدهد که داستایفسکی در مقالهی راسکولنیکف در فصل پنجم بخش سوم این رمان به این سؤال پاسخ میدهد که آیا این مکافات برای همهی انسانها محتوم است یا استثناهایی هم وجود دارد. او در این بخش توضیح میدهد: راسکولنیکف انسانها را به دو گروه عادی و غیرعادی تقسیم میکند. در گروه انسانهای عادی کسانی جای دارند که در جهت آب شنا میکنند و در نظر او فقط بهکار تولیدمثل میآیند و در واقع، نگهبان زندگی در این دنیا هستند. آنها محافظهکار و آراماند و در رضا و اطاعت زندگی میکنند. در گروه غیرعادیها، انسانهایی قرار میگیرند که همگی از قانون مجاوز تجاوز میکنند و بسته به قدرتشان به شدت مخرباند. اگر مردم عادی ارباب حالاند، اینان در بیشتر موارد با طرح عقیدهایم تفاوت طالب خراب کردن حال به نام آیندهاند و ارباب آینده. ولی این گروه دومی، مکافاتی نمیبیند. چراکه اینان به آنچه اراده کردهاند اعتقاد راسخ، ایمان و باوریخللناپذیر دارند و وجدانشان در این راه همراهیشان میکند. این است رمز پیروزی این گروه. راسکولنیکف نیز در ابتدا گمان میکند که از گروه دوم است. اما عاقبت درمییابدکه متعلق به گروه مردم عادی است.
او میافزاید: داستایفسکی در این رمان از قهرمان خود حمایت نمیکند و از قاتل واقعی او سخنی نمیگوید؛ یعنی از جبر و بیعدالتی جامعه و حکومت. داستایسفکی قتل پیرزن را میبیند اما کشته شدن روح سونیای جوان را در باتلاق نیاز و احتیاج نمیبیند. سونیایی که تنها شخصیت مورد تایید داستایفسکی است. چراکه به آنچه تقدیر یا سرنوشت خود میپندارد تسلیم میشودو دم نمیزند تا (به عقیدهی داستایفسکی) خلاف خواست خداوند و مسیح نباشد. سونیا که شبها روح پاک خود را به طناب دار میآویزد، پیش از آنکه به تنفروشی برود وروزها انجیل میخواند.
بازتاب طبیعت انسان، با تمام شکوه و زیبایی و پوچیهای آن
میترا نظریان، مترجم، در بخشی از سخنان خود گفت: «شوهرباشی» پیش از این با عنوان «همیشه شوهر» اززبان واسطه ترجمه شده بود و این اولینبار است که از زبان اصلی ترجمه و منتشر میشود. «همیشه شوهر» غلط نیست، بلکه زیبا هم هست. اما من بعد از تحقیق و تدقیق در معنای اثر به این نتیجه رسیدم که «شوهرباشی» جان کلام را بیان میکند. داستایفسکی تاآخرین لحظات در انتخاب عنوان مردد است و دربارهی الهام گرفتن از عنوان کتابیفرانسوی، «جهودباشی» مینویسد: «همانطور که دست تقدیر چنین رقمزده است که آگاستر یهودی همیشهی خدا یک جهود عزلتنشین باشد و کاری جز یک جهود عزلتنشین بود نداشته باشد، او ذاتاً یک شوهر است. صد بار هم که بیوه شود همسری اختیار کرده نقش شوهر را ایفا میکند. زیرا کار دیگری از دست او برنمیآید. هویت او شوهر بودن است. شغل او شوهر بودن است. معنا و هدف زندگی او شوهر بودن است و در امر ازدواج و شوهر بودن سرآمد همهی مردان است. بنابراین، او یک شوهرباشی است.»
او میافزاید: «شوهرباشی» در ۱۸۷۰ در فرصت استراحت یا به تعبیر داستایفسکی تفریح و عیاشی پس از نگارش «ابله» به سفارش مجلهی زایا نوشته و منتشر شد. فئودور میخاییلویچ در بحران مالی شدیدی به سر میبرد و در ابتدا قرار بود برای این مجله رمان قطوری بنویسد. حتی بابت این کار هزار روبل پیشپرداخت خواست. اما زایا قادر به پرداخت این مبلغ نبود. پس، فئودور به ازای یک داستان خیلی کوتاه سیصد روبل پیشنهاد کرد و شرط کرد ۱۲۵ روبل فوری پیشپرداخت و باقیمانده یک ماه بعد پرداخت شود. توافق حاصل شد. اما داستایفسکی به دلایلی خیلی دیر دست به کار شدو خلف وعده کرد. از طرفی دیگر هم ناگزیر جزئیات زیادی وارد داستانش میشد که نمیتوانستاز آنها چشمپوشی کند. به هر حال، «شوهرباشی» به چاپ رسید و با اقبال عمومی روبهروشد. اکثرا منتقدان نیز این اثر را تحسین کردند. حالا، سردبیر زایا با غرور از رشدو اعتلای ادبیات روسیه و در مقابل افول و درجا زدن ادبیات آلمان و فرانسه و انگلیس داد سخن میداد.
او بیان میکند: فئودور میخائیلوویچ همواره انگیزههای درونی شخصیتهای قصههایش را بهخوبی ساخته و پرداخته میکرد و سپس آنها را در دل داستان به هم میبافت. قهرمانان اصلی این رمان مدام تغییر رفتار میدهند و جایشان با هم عوض میشود. این مساله در دیگر آثارداستایفسکی هم دیده میشود که به نوبهی خود نشاندهندهی این است که شخصیتهای قصههای او اغلب زخمهایی بزرگ و التیام نیافته دارند. از همین روی، این تناقضهادر توصیف و رفتار قهرمانان داستانهای داستایفسکی دیگر تناقض نیستند، بلکه بازتاب طبیعت انساناند با تمام شکوه، زیبایی و پوچیهای آن. افزون بر تجارب شخصی، «شوهرباشی» از گوگول، «مدرسهی مردان» مولیر، نمایشنامهی «زن شهرستانی» تورگنیف و بالاخص «مادام بوواری» فلوبر متأثر است. البته داستایفسکی سالها پیش چنین سوژهای را در داستانی محک زده بود و تلاش کرده بود که چنین مضمونی را به تصویر بکشد. اما در آن زمان هنوز تجربهی زندگی زناشویی را نداشت و استعداد خودش را در زمینههایمختلف محک میزد، پس در این تجربهی نخستین موفق نبود.
نقطهای در برابر خطی ممتد تا بینهایت
حمیدرضا مهاجرانی، نویسنده و استاد دانشگاه، در بخشی از سخنان خود اظهار داشت: عمدهی رماننویسان بزرگ و جهانی طعم زندان را چشیدهاند. همیشه به این فکر میکردم که چرا سران و سلطهگرانرماننویسان را محکوم به زندان یا ممنوع القلم یا تبعید میکنند درحالیکه قلماینان ریشه در صور خیل دارد و شخصیتها و حوادث داستانهایشان واقعی نیستند. جالب این است که به هیچ داستاننویسی اتهام دروغگویی و مخمور کردن اندیشههای مردم وارد نشده است. تا اینکه سخن برتراند راسل، فیلسوف معاصر، در ذهنم برجسته شد که در رساله ی «ادراک تاریخ» حوادث تاریخی را به چند دسته تقسیم کرده است، از جمله یکی حوادث واقعی مثل آنچه در واقعیت روی داده است، نظیر حملهی مغول، جنگ جهانی دوم و مجموعه جنایتهای آتیلا و چنگیز جان و دیگری حوادث غیر واقعی که اتفاق نیفتادهاندو شخصیتهایشان ریشه در اساطیر یا جهان خیال دارند و در جهان موجود حضوری ندارد. راسل در ادامه میگوید، ولی عجیب است که گرایش مردم به این دسته از وقایع (غیرواقعیها) بسیار بیشتر از حوادث واقعی است. در اثبات این مدعا می توان به این نکته اشاره کرد که کتاب های رمان نقش قلب کتابفروشیها و نمایشگاههای کتاب را بازی میکنند و اقبال مردم به خواندن و خریدن کتابیهای راوی حوادث واقعی از اقبال آنها به رمان بسیار کمتر است. داستایفسکی در پاسخ به چرایی اقبال مردم به قصه میگوید، علت این است که مردم در میان قصه به دنبال حقایق میگردند. او صریحاً در «برادران کارامازوف» نقل میکند که «بزرگی و عظمت قصه در آن است که یک راز است. رازی که در آن نمود گذر و گذار خاکی با حقیقتی جاودانی گردهمآمدهاند»؛ یعنی اولین رسالت رماننویسابلاغ این حقایق است و به خاطر ابلاغ همین حقایق بوده است که سران و سلطهگرانآنها را تاب نمیآوردند و لاجرم زندانیشان میکردند.
او ادامه داد: نکتهی دیگری که از داستایفسکی فرا گرفتم این بود که در کتاب «یادداشتهای خانهی مردگان» ثابت کرد که زندان تبعید با تبلور اندیشه نسبت مستقیم دارد. یعنی هرچهقدر تبعیدگاهها دورتر، هرچهقدر باروهای بلند و عبوس و عبث زندانهای محبوس کنندهینویسندگان بلندتر باشد، اندیشهی رماننویسها بیشتر ارتفاع میگیرد تاجاییکه آن دیوارها با تمام بلندی و سترگیشان در برابر ارتفاع این اندیشهها جز دیوار خرابهای کوتاه به نظر نمیآید: نقطهایدر برابر خطی ممتد تا بینهایت. برای اینکه این ادعا را ثابت کنم که زندان و تبعید و انزوا و حصری که بر جان رماننویس و قشر هنرمند تحمیل میکنند باعث خمودگی اندیشههای آنها نمیشود و بالعکس باعث تبلور بیشتر و تجلی بیشتر و جلوت فوقالعادهیآن میشود کافی است نگاهی به زندگی بسیاری از این تبعیدشدگان بیندازیم: آلبر کامو «بیگانه» را وقتی نوشت که به الجزایر تبعید شد، دلاکروا عمدهی نقاشیهای خود را در تبعید در الجزایر کشید، سروانتس «دونکیشوت» را وقتی نوشت که در الجزایر در یک غار تبعید و زندانی بود، حضرت ملاصدرا «اسفار اربعه» را وقتی نوشت که به منطقهی کهک قم تبعید شده بود. این درسی است که داستایفسکی در «یادداشتهای خانهی مردگان» به مامیدهد. گویی میگوید، ممکن است این دیوارها، این باروها، این سیمهای خاردار مانع قدم زدن من بشود، اما مانع گام برداشتن اندیشههای من نخواهد شد. بلکه برعکس پرپرواز به آنها میدهد.
او در بخش دیگری بیان داشت: وقتی داستایفسکی پا در راه آن تبعید سرد و سخت و استخوانسوز گذاشت، دو کتاب را با خودش همراه برد؛ کتاب مقدس و قرآن. اما رابطهی این دو کتاب آسمانی با اندیشههای داستایفسکی رماننویس چگونه است؟ بخش زیادی از فرازها و آیات این دو کتاب آسمانی، چه انجیل عهد عتیق و جدید چه آیات مکی و مدنی قرآن، در قالب، شکل و اسلوب قصه ارائه شده است و خود خداوند هم در قرآن صراحتاً اشاره میکند: «ما بهترین و عزیزترین و احسن قصهها را برای شما روایت می کنیم» در انجیل هم کتاب تمثیلها وقصهها بسیار قابلملاحظه و تأمل است. پس، منبع الهام یک رمانسرا میتواند چنین چیزهایی باشد. چراکه هدف رمانسرا دستیابی به آن حقایق جاودانه و انتقال آن به اذهان و اندیشههای مردم است.
من از هرچه خندهدار هست میترسم
مهناز نوروزی، عضو هیئت علمی گروه زبان و ادبیات روسی دانشگاه علامه طباطبایی، در بخشهایی از سخنان خود گفت: بسیاری از منتقدان معتقدند که آثار داستایفسکی طنزی ندارد و بیشتر راجع به درد و رنج بشری است. شاید در آثار داستایفسکی طنز به معنای معمول کمتر وجود داشته باشد، اما خنده در آثار او دیده میشود. درد و رنج و مشکلاتی که به خصوص از سال ۱۸۶۴ در زندگی داستایفسکی در جریان بود، در مهمترین آثار او بازتاب مییابد، اما شواهد نشان میدهد که حتی در غمگینترین دوران زندگی او نیز خنده در تمام آثارداستایفسکی به وفور وجود داشته و از آن غافل نبوده است.
او توضیح داد: در نظرسنجی خوانندگان روسی آثار داستایفسکی گفتند که در آثار او بیشتر قتل و جنایت و خودکشی وجود دارد. خوانندگان ژاپنی آثار او رامیپرستیدند و برای خوانندگان غربی موضوع خنده در آثار او قابل توجه بود. تحقیقات نشان میدهد که از میان شش نوع خندهی برشمرده در آثار داستایفسکی دو مورد برجسته و پر تکرارند: خندهی تمسخرآمیز و خندهی شیطانی. در کنار این خندهها هم درد و رنج عمیق بشری نهفته است هم ترس و دلهره. ترس از باختنها، ترس از وقوع حملات صرع، ترساز مضحک جلوه کردن، ترس از جنگ همیشه داستایفسکی را میآزرد. او باور داشت که موضوعات تراژیک میتواند خندهدار باشد. ازاینرو، میگوید: «من از هرچه خندهداراست میترسم». تحقیقات نشان دادند که بسامد واژهها و قیدهای نشاندهندهی ناگهانی بودن در آثار داستایفسکی بسیار بالا است. همچنین، واژههای مربوط به لبخند چنداندر آثار او به کار نرفته و به جای آن خنده و قهقهه پرشمار بود. اغلب لبخند بهمثابه تمسخر و مضحکه بهکار رفته و به کار رفتن واژهی خنده در آثار داستایفسکی بسیار بیشتر از هفت نویسندهی برجستهی دیگر روسیه بوده است.
او افزود: هرجا داستایفسکی از خنده سخن گفته ترس هم در کنار آن جای داشته است. من این موضوع را در رمان «جنایت و مکافات» بررسی کردهام. راسکولنیکف در ترسی دائمی همراه با خنده به سر میبرد. در این رمان خنده از نوعخندههای بیمارگونه است، همچون رمانهای «ابله» و «قمارباز». خنده و ترس از ویژگیهای اصلی راسکولنیکفاند و در سراسر رمان از تلاطمهای روانی و درونی او حکایت میکنند. او در کنار این ترس دائمی در نوعی ابهام غوطهور است و خندههایش راسکولنیکف بیشتر از سر هراس مورد تمسخر واقع شدن، ریشخند افکار خود و دیگران است. صدای خندههای شادمانه بیشتر از میخانهها و جوانان و افراد بیجا و مکان شنیده میشود و کمترخندهها از سر شوق و شادمانی است. داستایفسکی گاهی برای نشان دادن شدت این ترس یا خنده در یک پاراگراف بارها این واژهها را به کار میبرد. در پایان رمان در بخش پسگفتار و شرح زندگی سونیا در سیبری با سیزده مورد ترس مواجهیم که بیشتر مربوط به زنان است. بیشتر ترسهای درونی مطرح میشود و پنج مورد هم خنده و لبخند وجود دارد. آخرین ترسی که در رمان با آن مواجه میشویم مربوط به سونیاست تا جایی که نویسنده میگوید، سونیا آنقدراحساس خوشبختی میکرد که بیمناک شده بود. در اینجا، دیگر ترس از فقر و نداری به ترس از خوشبختی تبدیل میشود. در نهایت، آثار داستایفسکی جایی است که ترسها میخندند و خندهها ترسناک میشوند.
این کودکان قدرت جوابگویی بیشتری دارند
آبتین گلکار، مترجم، در بخشهایی از سخنرانی خود با عنوان «کودکان آثار داستایفسکی» اظهار داشت: کودکان در نقش قهرمانهای فرعی در رمانهای داستایفسکی حضوری چشمگیر دارند و به نظر من، توجه به این شخصیتهای فرعی و مهم میتواند جنبههای پنهانتری از تفکر داستایفسکی را برای ما مشخص بکند. در آثار او اغلب بچهها را در ارتباط با دیگر شخصیتها مییابیم. انگار این عنصر برای ایجاد درکی درستتر از دیگر شخصیتها تمهید شده است.
او گفت: با بررسی کودکان در آثار داستایفسکی سیری تکاملی در نگرش او به کودکان مییابیم. در آثار اولیه شاهد کودکان قربانیشده هستیم. این کودکان تحت تأثیر شرایط، از فقر گرفته تاپدر و مادر و سایر عوامل اجتماعی، به نوعی قربانی اجتماع به حساب میآیند. نیهتوچکادر «نیهتوچکا» و نلی در «بیچارگان» نمونههایی از کودکان آسیبدیدهی اولیهی داستایفسکی هستند. اینها معمولاً سرنوشت خوبی هم ندارند. اما از «جنایت و مکافات» به بعد در شخصیت کودکان قدری تفاوت مشاهده میشود. راسکولنیکف مجذوب پولیا میشود و با خودش میگوید، این دختر جنم، شور، هیجان درونی و توان بالایی دارد. اینباردیگر به نظرنمیرسد که این شخصیت محکوم به فنا یا سرگذشتی بد است. پولیا در اواخررمان، حتی زندگی مادر و بچههای دیگر را اداره میکند. او سختی زیادی میکشد، ولینیرویی بیشتر از قهرمانهای دیگر دارد. کولیا در رمان «ابله» وضعی مشابه سونیا دارد.
این مترجم تصریح کرد: به نظر میرسد داستایفسکی چیزی در پس ذهن دارد. او اشاره میکند که این کودکان به واسطهی رنجهایی که در کودکی کشیدهاند، عقل زودرس دارند و خیلیاوقات تکیهگاه بزرگترها هستند. پس، هم کولیا در «ابله» هم پولیا در «جنایت و مکافات» تکیهگاه خانواده و پدر و مادرشان هستند و حتی عاقلتر نشان داده میشوند. در مقایسه با پولیای «جنایت و مکافات» کولیا با افراد دیگری جز خانوادهاش هم نشستوبرخاست میکندو تحت تأثیر آنها قرار میگیرد. اگر پولیا فقط راسکولنیکف را میبیند و قدری از اوتأثیر میپذیرد، جهانبینی کولیای «ابله» تحت تأثیر رفتارهای پرنس میشکین و بیشازاو، تحتتأثیر ایدههای انقلابی و آرمانهای بزرگ ایپولیت قرار میگیرد. در «برادرانکارامازوف» نیز کولیا کراسوتکین قدرت بیشتری دارد. او میافزاید: درحالیکه قهرمانهای کودک آغازین داستایفسکی اغلب دخترانی بودند که هر بلایی را به عنوان تقدیر محتوم میپذیرفتند. در رمانهای آخری بچهها برای جواب دادن قدرت بیشتری پیدا میکنند. این به نوعی با تغییرات اجتماعی روز در روسیهی آن زمان همسو است. دیگر مردم ظلم را کاملاً نمیپذیرفتند. ظلم بهحدی رسیده بوده که دیگر ناچار به واکنش میشدند. به نظرم دنبال کردن ارتباط میان خط سیر زندگی، واکنشها و نگرش کودکان به جهان در آثار داستایفسکی و حال وهوای اجتماعی روسیه جالب است.
زنان در سایهی مردان
زهرا محمدی، استاد دانشگاه و نمایندهی بنیاد روسکیمیر، در بخشی از سخنرانی خود با عنوان «زنان در آثار داستایفسکی» اظهار داشت: سه ویژگی غالب در زنان آثار داستایفسکی وجود دارد. یکی فروتنی خاکسارانه، دیگری، غرور بیپایهی جهنمی است که با فروتنی تضاد دارد، ولی گاهی خودش را نشان میدهد. سومی، نوعی حماقت و بلاهت مقدس است که داستایفسکی حتی بهنوعی ستایشگر آن است. زنان در آثار داستایفسکی بیشتر لاغر و باچهرهای خشک و جدی توصیف میشوند. چند تیپ شخصیتی برای زنان داستایفسکی تعریف میشودکه مهمترین آنها تیپ مادر است. این مادرها به دو دسته تقسیم میشوند. یکی مادرانی که رنج و فشارهای چندانی را در زندگی تحمل نکردهاند و زندگی نسبتاً آرامو مرفهی داشتند و حامی همیشگی فرزندانشان هستند. در سبک گفتار این مادران نوعی محبت همیشگی، استفاده از واژههای تحبیبی و مهربانانه برای فرزندانشان دیده میشود. این زنان صادق و شرافتمندند و هیچوقت از مرز شرافت و اخلاقی که بر خودشان تحمیل کردند عدول نمیکنند. نمونهی بارز این زنان مادر راسکولنیکف است.
او ادامه داد: دستهی دیگر مادرانی مانند کاترینامارمالادوف، نامادری سونیا، هستند که سختیهای زندگی آنها را به بنبست رسانده و تبدیل به آدمهایی تلخ، عبوس و ناراضی شدهاند که دائماً در حال ناسزا گفتن به همسر، جهان و حتی فرزندانشان هستند و همه را در از عرش به فرش رسیدن خودشان مقصرمیدانند و احساس میکنند جهان و زندگی با آنها خیلی ناعادلانه رفتار کرده است. دستهی دیگر، زنانی افسونگرند که مستبد و خودمحور و پر از هیجان و شور و در یک کلام بردهسازند. در حرفهای این زنان از افعال امر زیاد استفاده میشود، واژههایشان ناسزا نیست ولی تحقیر و تهدیدآمیز است و وعدهی به زانو درآوردن مردم در صحبتهایشان هست. شاید بارزترین اینها ناستازیا فیلیپونا در «ابله» باشد که زنی افسونگر است ونمیتوان گفت داستایفسکی او را خیلی دوست دارد. محمدی افزود: داستایوسکی در زنان داستانهایش ترکیبی از پاکی، شرافت و حماقت را میپسندد و این را در زنان محبوب خودش توصیف میکند. در نهایت، گروه دیگری از زنانی که به آثار داستایفسکی راهپیدا میکنند زنان عصیانگر و سرکشی هستند که شاید داستایفسکی و تالستوی خیلی هم دوستشان ندارند، مثل لیزاویتا پانچینای «ابله». این زنان صادق، مغرور و مستقلاندو ابایی ندارند از اینکه نارضایتیشان را ابراز کنند و بواسطهی ابراز آن از جانب ساختارهای اجتماعی که احاطهشان کردهاند سرزنش شوند و در آن چارچوبها نگنجند. داستایفسکی مثل تالستوی تقریباً زنی را توصیف نمیکند مگر در نسبتش با مردان و جزنقشی که مردان در زندگی آنها یا آنها در زندگی مردان دارند.
استفاده از «رنج» به مثابه «سرمایه»
بلقیس سلیمانی، نویسنده و منتقد، در بخشهایی از یادداشت خود با عنوان «داستایفسکی، فرزند ابدیت» آورده است: داستایفسکی یکی از آن معدود غواصان روح آدمی بود که شاید در تورش نتوان مروارید دید اما بسیار خس و خاشاک و پدیدههای نادر صید کرد که بسیار کسان از نیچه تا کامو و از فروید تا کافکا از صید او بهره بردند. بهره بردن هم خود نعمتی و اقبالی و اندک هوش و نبوغیمیخواهد که ما نویسندگان این دیار به سهم خود و به قد و اندازهی توانایی خود ازدستاوردهای این صیاد توانا استفاده کرده و میکنیم. راستش برای من غیر از اینکه غور داستایفسکی در روان آدمی و لایههای وجودش آموزنده بوده چیزی بسیار شخصی از او آموختم که در کار داستاننویسیام به کارم آمد و آن استفاده از «رنج» به مثابه «سرمایه» بود. داستایفسکی علاوه بر اینکه مردی رنج کشیده بود که تجربههای زیستینابی از سر گذرانده بود رنج را عامل نوشتن و از همه مهمتر عامل رستگاری میدانست. من از داستایفسکی یاد گرفتم رنجهای شخصیام را تا حد امکان تبدیل به رنج وجودی بکنم و آنها را از طریق افکار، احساسات و کردار شخصیتهای داستانیام بیان کنم و دیگری را در فهم آنها شریک بگردانم. به عبارتی رنجهای هر نویسندهای منبع لایزال برای آفرینش هستند که اگر نویسندهای بتواند آنها را گره بزند به تجارب عام بشری، ای بسا اثری موفق خلق کند. از همین رهگذر هم تجربههای زیستیام رادستمایهی آفرینش داستانهایم قرار دادهام. همان کاری که داستایفسکی کرده بود. پیش از این او ابایی نداشت حتا نقصانها و بدیهای خودش مثل بیماری صرع خود و عادت به بازی رولت را در آثارش به تناوب استفاده کند. شاید یکی از دلایلی که خوانندهیداستانهای داستایفسکی به سرعت به همذاتپنداری با شخصیتهای او میرسد همین صداقت او در عریان کردن روح خود است که به نوعی روح انسان روسی است.
او در ادامه میآورد: موضوع دیگری که از داستایفسکی آموختهام منطق گفتوگوی شخصیتهای داستانی بود (البته امیدوارم آموخته باشم.) البته که هر نویسندهای یک سوگلی در میان انبوه شخصیتهایی که خلقمیکند دارد اما این سوگلی مانع گفتوگوی دیگر آدمها و کردار دیگر کاراکترها نمیشود. او تمام زمین بازی را از آن خودش نمیکند.
سلیمانی اظهار میکند: نکتهی دیگرکه میتوان از داستایفسکی آموخت و امیدوارم من هم به قدر وسعم آموخته باشم، فرزندزمانهی خود بودن و در عین حال فرزند ابدیت بودن است. (این مورد اخیر در مورد من صدق نمیکند!) رمان شیاطین داستایفسکی داستان مبارزانی است که در روسیهی قرن نوزدهم دست به اقداماتی علیه دمودستگاه تزار میزدند. در عینحال داستایفسکی مارا از قرن نوزده، به وادی پرسشهای ابدی میبرد؛ پرسشهایی مثل اینکه چگونه با دستهای آلودهی خود کنار بیاییم یا چگونه به بهانهی خیر جمعی به شر امکان ظهور بدهیم. مفهوم رایج نیهیلیسم قرن نوزده روسی و آنارشیسم آن دیار در آثاراو به دقت موشکافی شدهاند. همهیاینها او را به قرن نوزده روسیه وصل میکند، اما او مثل هر ذهن ناب و درخشانی از قرن خود فراتر میرود و آنها را تبدیل به موقعیتهای وجودی در شخصیتها و اتفاقات داستانی میکند و کیست که چنین آرزویی نداشته باشد.
انسان شایسته سرنوشت دیگری است
مسعود زنجانی، پژوهشگر ادبیات و فلسفه، در بخشی از سخنرانی خود با عنوان «رازداستایفسکی» گفت: باختین معتقد است رمانهای داستایفسکی منطقی گفتوگویی دارند ودر واقع در آثار او ما با پلیفونی/چندصدایی مواجهیم و این صداها جنبهی کیفی دارند و توانایی این را دارند که یکدیگر را بشنوند و باهم گفتوگو کنند. آثار داستایفسکی به مراتب بالاتر از گفتوگوهای افلاطونی قرار میگیرد، چراکه افلاطون بیشتر نظرگاههای خود را از زبان سقراط بیان میکند، ولی داستایفسکی مثلاً در رمان «برادران کارامازوف» در جای تمام شخصیتها مینشیند و ما شاهد گفتوگوی هر یک از آنهاییم.
او افزود: در آثار داستایفسکی هر تأویل و تفسیری فقط یک تأویل و تفسیر ممکن است ونمیتوانیم به آنها قطعیت بدهیم. همین توضیحات ما را به پاسخ دو پرسش دیگر کنجکاومیکند. این راز را داستایفسکی در تمام آثار خود آورده است، ولی آن را بیش از همه در کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» مطرح کرده است. این کتاب برای ورود به جهان داستایفسکی و فهم آثار او بسیار مهم است. در این کتاب است که او به مقولهی راز و خود راز میپردازد. او میگوید، در زندگی هرکس خاطراتی هست که فقط میتواند آنها را با دوستانش در میان بگذارد؛ سخنان دیگری هست که فقط میتواند به خودش بگوید و بالاخره چیزهایی هست که انسان نمیتواند آنها را حتی بر خودش آشکار سازد؛ اینها همان رازها هستند. اگر این رازها را انسان نمیتواند حتی برای خودش آشکار سازد به خاطر آن تاوانی است که باید بعد از جدی گرفتن آن بپردازد. این رازها از ما ایثاری بزرگ میخواهند و ما باید تمام خویشتن خود را فدا کنیم؛ بهنوعی باید خودکشی معنوی و فروپاشی عمیق معنوی را از سر بگذرانیم.
زنجانی تصریح کرد: داستایفسکی همان چیزی را میگفت که حلاج و مسیح میگفتند: من خدا هستم. داستایفسکی یک زمینهی ایمان مسیحی دارد. ولی ایمان او با دین مسیحی کلیسافرسنگها فاصله دارد. داستایفسکی در اینجا از خودش نمیگوید همانطورکه حلاج خودش را مطرح نمیکرد، بلکه آنها معتقد بودند که همهی ما همچون مسیح فرزندان خداییم. در واقع، شخص از پدر و مادر خود متولد نمیشود، بلکه از خداوند تولد مییابد و مااین وحدت و یگانگی را فراموش کردهایم و به همین دلیل است که داستایفسکی میگوید، مدتهاست که نسلهای ما مرده به دنیا میآیند؛ یعنی از پدر و مادری که خدایگونه باشند به دنیا نمیآیند. داستایفسکی میگویدانسان موجودی است که به هر چیزی عادت میکند، حتی به مردگی و بندگی خودش. او از نیهیلیسم حقیقی و خودباورانه یاد میکند؛ یعنی انسان از حقیقت خود به اندیشه محض فرو افتاده است. در همینجا داستایفسکی با هایدگر و نیچه قابلمقایسه میشود. نیهیلیسمی که داستایفسکی از آن میگوید فقط مختص به نیهیلیسم روسیه نیست، بلکه متعلق به تمام نسلهای بشر است؛ نیهیلیسمی که از مدتها قبل اتفاق افتاده و این بیگانگی از درون خود ماست. دیر زمانی است که انسان فقط از عقل خودش استفاده میکند و نه از تمام موجودیت خود و هرچه جلوتر آمدیم بدتر شدهایم. بنابراین، این راز بزرگ همیشه مطرح است که این آن جهان و انسانی نیست که ما میپنداریم. مشابه آنکه مولانا میگوید این جهان برای منتنگ آمده است. تا وقتی ما خودشناسی جدی نداشته باشیم که ببینیم خودمان کی هستیم و کجا هستیم و اگر بخواهیم با شتاب هرچه بیشتر جلو برویم، این مسیر برای ما خطرناکترخواهد شد. به همین دلیل داستایفسکی میگوید، این راز بهای سنگینی برای ما دارد وما باید با زندگی خود قمار کنیم و از عادتهایی که در زندگی به آنها خو گرفتهایمصرف نظر کنیم تا بدانیم که ما چه نسبتی با آن تمدن کهن بزرگ خود داریم. داستایفسکی پاسخ میدهد: هیچ! یعنی همهی آنهایی را که مدرن میدانیم یا آنهایی را که متعلق به تمدن کهن میدانیم و افسوسشان را میخوریم، همگی یک ماتریکساند، زیرا ما با تعقل با همهی آنها مواجه میشویم. تاریخ هم فقط این انسان متعقل را به ما نشان میدهد، ولی در واقع ما فقط این نیستیم؛ آگاهیهای دیگری نیز در ما وجود دارد. انسان فقط وقتی انسان است که خالق و عاشق باشد. باید زمین بهشت ما باشد، ولی با این گناه بزرگ تاریخی ما به یک آدمخوار یا زمینخوار تبدیل شدهایم.
او افزود: ما باید دوباره خود را بهمثابه خالق و عاشقی ابدی و جاودان به یاد بیاوریم. ما باید درک خود را نسبت به جاودانگی به طور رادیکال تغییر دهیم. در مرگ فیزیولوژیک فقط یک واقعیت پدیداری اتفاقمیافتد و در مقایسه با اینکه ما اصلاً خودمان نباشیم چیز اصلاً مهمی نیست. وقتی عاشق نباشیم حقیقتاً مردهایم. داستایفسکی در «شبهای روشن» از عاشق بودن با ما صحبت میکند؛ اگر آن عشق حقیقی را درک کنیم، این همان ابدیت و جاودانگی است. داستایفسکی معتقداست، همه ما در بهشتیم و اینجا بهشت است، فقط اگر ما ببینیم. بینا و بیدار شو! آگاه شو، ولی نه فقط آگاهی از سر، بلکه آگاه شو که بدانی تمام تلاشهایی که میکنیدر زندان است. اندیشههای داستایفسکی ارتجاعی نیست و برعکس، بسیار تحولخواه است اما محدودیتها برای او مهماند. پس، باید بدانیم که در یک زندانیم؛ در این صورت باید بتوانیم با یکدیگر انسانی برخورد کنیم و دیگر برای خودمان بردگی مضاعف نسازیم، چرا که به باورداستایفسکی، انسان شایسته سرنوشت دیگری است.
داستایفسکی عمداً ضدرمانتیک عمل میکند
حسین محمودی، مدرس فلسفه و پژوهشگر، در بخشی از سخنان خود با عنوان «نسبت رنج و خوشبختی از نگاه داستایفسکی» اظهار داشت: درباب خوشبختی کتابهای پرشماری ترجمه و تألیف شده است. در اغلب این کتابها انگارچیستی خوشبختی بدیهی انگاشته شده است. در هنرهای متأثر از دورهی رمانتیک معمولاً قهرمان داستان سختیهایی میکشید تا به خوشبختی برسد که چیزی روشن مثل دستیابی به ثروت نسبی، رسیدن به وصال، دستیابی به زندگی آرام و روستایی بود. حتی فیلمهای باتم رمانتیک معمولاً به پایانی خوش ختم میشوند. اما از نگاه داستایفسکی این تازه اول تراژدی است. حتی یکی از شخصیتهای داستانی خوشبختی را اینگونه ساده درک و تجربه نمیکند. دنیای داستایفسکی از رنج ساخته شده است. چنانکه اشتفان تسوایک میگوید، حاصل جمع تمام رنجهای بیان شده در آثار داستایفسکی با آنچه در کل تاریخ ادبیاتدربارهی رنج نوشته شده است برابری میکند. چون آنجا که دیگران داستان را خاتمه میدهند، تراژدی داستایفسکی آغاز میشود.
او افزود: پرسش مهم و بنیادی داستایفسکی این است که علیرغم آنکه همهی انسانها در رنج زندگی میکنند آیا میشود باز هم زندگی را دوست داشت و احساس خوشبختی کرد؟ او برای پاسخ دادن به این پرسش به مرحلهای فراتر از آن رضامندی یا حتی آن نگاه ساده به خوشبختی میرود. داستایفسکی به نگاه یونانیان باستان برمیگردد که معنا و عظمت را نه به دست آوردن یک خواسته (ثروت یا شخص) بلکه در روسفید شدن در پیشگاه خدایان و جهانیان میدانستند. همهی شخصیتهای داستایفسکی رنجکشانی بزرگ هستند که برخی میتوانند در دل این رنج به خوشبختی دست پیدا بکنند و برخی نه. به همین دلیل، داستایفسکی عمداً ضد رمانتیک عملمیکند. او صحنههایی را برای داستانهای خود انتخاب میکند که معمولاً آنها را جاهایی مبتذل میدانیم، مثل کافههای زیرزمینی، روسپیخانهها، قمارخانهها. اگرمعمولاً از تراژدیهای یونان باستان گرفته تا شکسپیر شخصیت و قهرمان از نجبا، طبقهی شاهان و شاهزادگان و اشراف است، شخصیتهای داستایفسکی دانشجویان بیپول، زنان روسپی، افرادی مرتکب قتل یا دزدی شده یا افراد عادی پیرامون ما هستند. خوشبختیای که قهرمانهای داستایفسکی به آن دست مییابند، همراه با نشاط و سرخوشی نیست. بلکه امکان دارد همراه با اشکو جهانی پرمخاطره باشد. او در «جنایت و مکافات» میگوید «گاهی عظمت را در کسی میبینیمکه دیگران از او به بزرگی یاد نمیکنند». این افراد شاید حتی ابتدا ترحمبرانگیزبنمایند. اما اگر با عمق روحشان آشنا شویم، میبینیم که روحی بس عظیمتر از اندازهیتصور ما دارند. آلیوشا کارامازوف عمیقترین تجارب و اندیشههایش را با زنی روسپی در میان میگذارد و راسکولنیکف پیش سونیا بر خاک میافتد و زانو میزند؛ به تعبیر خودش در برابر تمام رنجهای بشریت.
او توضیح داد: در این صحنه داستایفسکی نمادشکنی میکند. او در اینجا سونیا را به جای نماد مقدسی میگذاردکه معمولاً پاپ، کشیش، قدیس یا فردی روحانی در مکانی مقدس نمایندگیاش میکند. اینجا داستایفسکی نه در مکانی مقدس است و نه در پیشگاه فردی مقدس. او اتفاقاً در پیشگاه کسی زانو زده و بر خاک افتاده است که در عرف یکی از برجستهترین نمادهای ناپاکی است و دشنام محسوب میشود. داستایفسکی یادآور میشود که گاهی پاکی را درکسانی مییابیم که آنها را نماد ناپاکی میدانیم و گاهی برعکس آنچه نماد پاکی میدانیمدر درون ناپاکترینها است. پس، باید این تصور روبین را بشکنیم و از آن عبور کنیم.
روانشناسی و زندگی حیرتانگیز داستایفسکی
ارسطو میرانی، مترجم، پژوهشگر و استاد دانشگاه، در بخشی از سخنان خود اظهار داشت: روانشناس در مواجهه با آثار داستایفسکی با چه پرسشهایی روبهرو میشود؟ این پرسش را پیش میکشم، زیرا اندیشیدن به آن بسیار لازم و راهگشاست. با توجه به زندگینامهی داستایفسکی پیمیبریم که او همواره در رنج و مشکلات زیاد بوده است. پدری بسیار مستبد و خسیسی داشت که دهقانان وقتی داستایسفکی فقط ده سال داشت او را به قتل رساندند. سالها پس از نوشتن اولین کتاب خود به اتهامی حکماعدام میگیرد و بخشی از دوران جوانی خود را در زندان میگذراند و در نهایت، به سیبری تبعید میشود که در کتاب «یاداشتهای خانهیمردگان» تصویری از آن دوران پیش روی ما میگذارد. از سوی دیگر، میدانیم که دچار بیماری صرع شدید است. بعد دیگر زندگی او به سالهایی برمیگردد که قمارباز بوده و در همین راستا شاهکار دیگر خود، «قمارباز»، را خلق میکند. در دوران قماربازی هم دچار رنجهایی فراوانی بوده و البته در نهایت آن عادت را کنار میگذاردو خود این سؤال است که چگونه بدون کمک گرفتن از درمانهای روانشناسی توانسته خود را درمان کند؟
او گفت: یک جنبهی جالب دیگر از زندگی او مربوط به روابط زناشویی میشود. با اینکه او سالها روابط بسیار آشفتهایداشته است، در نهایت توانست در کنار همسرش، آنا، زندگی طولانی و پایداری بسازد واصلاً آنا سهم بهسزایی در آرامش و خلق آثار ادبی مهم داستایفسکی داشت. آخرین نکتهای که دربارهی زندگی حیرتانگیز او به ذهن میرسد، اینکه داستایفسکی در تمام آثار خود در کنار رنج به درک بسیار عمیقی از پوچی زندگی نیهیلیسم رسیده، شاید درکی به مراتب عمیقتر از آنچه نیچه یا کامو به آن اشارهمیکنند؛ اما نکتهی حائز اهمیت این است که با وجود آگاهی از نیهیلیسم هیچگاه ایمان راسخ به مسیحیت را از دست نمیدهد و همین اعتقادات مذهبی برای او امیدآفریناست. در واقع، او در کنار انتقاداتی که به کلیسا و آیین مسیحیت وارد میداند، همواره عشق و ایمان راسخ خود را به مسیحیت حفظ میکند. به همین دلیل باز هم پرسش دیگری مطرح میشود که چگونه میتوان با داشتن چنان درک عمیقی از پوچی و نیهیلیسم تا این حد ایمان و امید خود را حفظ کرد؟ به عقیدهی من، تاکنون پاسخ مشخصی به هیچیک ازاین پرسشها داده نشده است.
میرانی افزود: اهمیت روانشناسی درآثار داستایفسکی به حدی بوده که مثلاً بر اساس رمان «برادران کارامازوف»، بعدها فروید مقالهای با عنوان «داستایفسکی و پدرکشی» مینویسد. نیچه هم به تأثیر داستایفسکی بر خود اذعان داشته: «تنها نویسندهای که چیزی از روانشناسی به او آموخته داستایفسکیاست». نیچه خودش میگوید که از طریق «یادداشتهای زیرزمینی» بسیار تحت تاثیر داستایفسکی قرار گرفت.
وی تصریح کرد: به باور بسیاری ازمنتقدان «یادداشتهای زیرزمینی» کلید اصلی و مقدمهای بر تمام آثاری است که داستایفسکی پس از آن نوشته است. در این کتاب گویی شخصی پیش روانشناسی رفته تا دردها و رنجهایخود را برای او بازگو کند بلکه درمانی بیابد. در واقع، ساختار اثر بیان همین تعارضهاو رنجهای راوی است. راوی زیرزمینی این کتاب اصلاً به قوانین جبرانگارانه علمی و تعقل محض در جهان خوشبین نیست و باور دارد که انسان از این طریق نمیتواند به خوشبختی برسد.
داستایفسکیِ جوانمرگ شده
یونس عزیزی، نویسنده و منتقد، در بخشهایی از یادداشت خود با عنوان «جان و جهان داستایفسکی» آورده است: هوشنگ گلشیری، داستاننویس معاصر ایرانی، در کتاب «باغدرباغ» در مطلبی تحت عنوان «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» که برگرفته از سخنرانی وی در انجمن فرهنگی ایران و آلمان است به چند عامل مهم که به جوانمرگی درنثر معاصر فارسی منجر میشود اشاره میکند که رابطهی نویسنده و ممیزان، متفنن بودن و کوچهای اجباری داستاننویسان ایرانی را از آن عوامل به حساب میآورد. او یادآور میشود چون نمیشود با داستان نوشتن تأمین شد، نویسندهها ناچار به کارهای دیگر روی میآورند و برای همین چند کار را به عهده میگیرند و تأکید میکند چنین آدمی اگر اوقات فراغت پیدا کند، داستان هم مینویسد. نتیجه میگیرد توقف و مرگ نویسنده از همینجا آغاز میشود.
او در ادامه مصائب زندگی داستایفسکی را مرور کرده و نوشته است: با مؤلفههایی که هوشنگ گلشیری برای نویسندهی ایرانیبرمیشمرد هیچ نقطهی روشنی برای زنده ماندن داستایفسکی در راه نویسنده شدن وجود نداشت و بیتردید باید سرنوشت داستایفسکی چیزی غیر از جایگاه امروزی او رقم میخورد. او از همه مصائب رهید و تن به جوانمرگی و حذف نداد که هیچ، اتفاقاً در قله ایستاد. درجاییکه دست کسی به او نرسد. اما چه عامل یا عواملی باعث شد او جوانمرگ نشود. همانکه در ابتدا به آن اشاره کردم، انگیزهی او در نگارش آثار داستانی. یک جد و جهد مثالزدنی که قبل از پرداختن به جهان داستانی او باید دستور کار هر نویسندهایقرار بگیرد. برای من این مهمترین اتفاقی است که در وجود کسی چون داستایفسکی تجلی پیدا کرده و من همیشه این نکته را به خودم متذکر میشوم.
بیاعتنا به معماری قصه
علی شروقی، نویسنده و روزنامهنگار، در بخشی از یادداشت خود با عنوان «موردعجیب داستایفسکی» بیان کرد: در مواجهه با داستایفسکی باید سخت مراقب بود، چون تنها نبوغ نویسندهای چون اوست که وادارمان میکند بیاعتنایی یا کماعتنایی او به عناصری چون فضاسازی و معماری قصه را ندید بگیریم. داستایفسکی بخش عمده توان و نبوغ نویسندگیاش را صرفِ خلق شخصیت کرده و در این مورد آنچنان مهارتی به خرج داده که آثارش مخزنی بیپایان از شخصیتهای عجیبوغریباند؛ شخصیتهایی مجنون، شرور، مهربان و چه بسا آمیزهای از تمامی اینها. در قصههای داستایفسکی فضا و معماری باشخصیت یکیست یا به بیانی میتوان گفت شخصیتها چنان با تنوع و غرابتهایشان تمام فضا را اشغال کردهاند که جایی برای عرض اندام دیگر عناصر داستان باقی نمیگذارند. این اما آیا به این معناست که او نه قصهنویس بلکه روانشناس و فیلسوف است، به این دلیل که درون انسان را میکاود و از برخورد افکار متضاد مینویسد؟ قصه را چه تعریفمیکنیم؟ شخصاً ترجیح میدهم به جای تعریفهایی که بهدرد بحثهای انتزاعی ملالآورمیخورد، خیلی ساده قصه را روایتی تعریف کنم که حین خواندنش مدام میخواهیم بدانیم بعد چه میشود. میدانم که این سادهترین و ابتداییترین تعریف قصه است، اما در عین حال شرط لازم برای هر قصهایست و از ملزومات اولیه که بدون آن قصه هر چقدر همخوشریخت باشد قصه نمیشود. نازککاریها بعد از آن است که میآید. داستایفسکی بله، اهل نازککاری نیست. اما قصه تعریف میکند و جوری هم تعریف میکند که میخواهیم بدانیم بعد چه میشود و در همین حین که ما را روی خط افقی قصه دنبال خود میکشاند، همهی آنچه را در تهِ مغاک شخصیتهای قصههایش هست برایمان افشا میکند. ما را تاتهِ تحقیر و اضطراب و شرّ و جنایت و پلیدی و بیرحمی و شفقت و گذشت و بخشش و مهربانی و فداکاری میبرد، جوری که از این همه تضاد گیج و مضطرب میشویم و در عین حال به فکر فرو میرویم. با خواندن داستایفسکی همزمان پیش میرویم و فرو میرویم و در این حرکت نامنظم و آشفته دیگر جای چندانی برای نظموترتیب معمارانه و فضاسازینمیماند. برای درک داستایفسکی و اعجابش چه بسا بد نباشد قدری سرخوشانه و به تعبیرباختین، کارناوالی به قصه بنگریم و زیاد خود را به قواعد و قوانین مقید نکنیم و البته در همین حال مراقب باشیم که بینظمی و شوریدگی داستایفسکیوار را مجوزی برای بینظمنویسیِ خود قلمداد نکنیم. اما دریافتن آن شوریدگی و جنون، مخصوصاً برای قصهنویس، از نان شب واجبتر است و آثار داستایفسکی این شوریدگی و جنون را به حدّ کافی دارندچون بیشتر روی همین متمرکزند. رمان عرصهی طنز و تردید است و در کارِ داستایفسکی این طنز و تردید به وفور یافت میشود. از همینروست که در مواجهه با آثار او گویی به یک بیتصمیمیِ گیجکننده و اضطرابآور دچار میشویم و نیز آشکارا میبینیم که جهان مبتنی بر تصمیمها و حکمها و عملهای قاطعانه چه جهان موحشیست.
از فیزیک به متافیزیک
فرشته نوبخت، نویسنده و منتقد، در بخشهایی از یادداشت خود با عنوان «شیوهی پرداخت واقعیت؛ از واقعیت تا واقعگرایی عمیق» آورده است: واقعگرایی عمیق داستایفسکی در واقع حرکت از بیرون به درون است؛ از «ماده» به «روح»؛ از فیزیک به متافیزیک. این ویژگیِ فلسفیِ مهمی در آثار او است که به نظرم به اندازه بدان پرداخته نشده است. این دیدگاه تفکر داستایفسکی را در برابر تفکرات فلسفیِ غربی قرار میدهد و به دیدگاههای شرقی وحتی عرفانی نزدیک میکند. شاید بتوان رگههای چنین گرایشهایی را در پدربزرگ اوجستوجو کرد که کشیشی ارتدوکس و از مسیحیان ذاتباور بوده و دیدگاهشان نزدیکیهاییبا عرفان اسلامی داشته است. نکتهی قابلتأمل اینکه داستایفسکی در اواخر عمر در همین تفکرات نیز دستخوش دگرگونیهای عمیقی میشود و با شدت بیشتری به سوی دیدگاههای اخلاقی و فلسفی مایل میشود. چنانکه نتایج و آثار این تحولات در شخصیتهای رمانهای اخیرش مشهود است. ورسیلوف، شخصیت پدر در رمان «جوان خام»، یکی از این موارد است که عشق به دنیا و بشریت را در برابر عقاید خشک مذهبی و قدسی قرار میدهد. ایدهای که کمی بعد در رمان «برادران کارامازوف» به شکلی بسیار متفاوت در قالب مضمونِ شکاکیت بروزمیکند؛ به ویژه در قالب شخصیت «ایوان» که یکی از پسرانِ کارامازوف پیر است و دچارکشمکشهای بسیار شدید فلسفی، اخلاقی و روانشناختی و نیز دچار طغیانهای روحی دائمی. او است که این پرسش نیچهای را مطرح میکند که آیا خدایی هست که بتواند جهان مملو از بیعدالتی، رنج، بیمعنایی و زشتی را نجات بدهد؟
او افزود: داستایفسکی از اواسط قرن نوزدهم تا اواخر آن آثار متعددی خلق میکند. در این خط سیر زمانی شیوهیپرداخت او از واقعیت بسیار در حقیقت بیانِ عمقِ تنگناهای فلسفی، عاطفی و درونی او بوده است که آن را به شکل بازی سنگین از خودآگاهی انسان به دوش میکشد تا آنجا که در آخرین اثرش این بار، آشفتگی فکری، بحرانِ درونی، به سرگیجهای از مسائل اخلاقی و فلسفی و مذهبی بدل میشود که اگرچه شاید مأیوس کننده به نظر آید، تأملپذیر است.
نوبخت در جمعبندی یادداشت خود مینویسد: مسیر تحولات فکری داستایفسکی مسیری روشن اما پر فراز و نشیب است که از جریانات روزمره اجتماعی بیتأثیر نبوده، اما در محدودهی آن نیز باقی نمانده است. ریشهی تحولات فکری او را از «جوان خام» به اینسو، میتوانیم در تحولات اجتماعی وسرخوردگیهای دههی هفتاد از قرن نوزدهم روسیه بجوییم که موجب چرخش عقاید مذهبی به سمت دیدگاههای تازهی اخلاقی و نگرشهای فلسفی شود.
دو داستان داستایفسکی
نعیمه پورمحمدی، مترجم و استاد دانشگاه، در بخشی از یادداشت خود با عنوان «رویای آدم مضحک داستایفسکی» نوشته است: وقتی شیاطین هم برای خودشان معراج دارند («مرشد و مارگاریتا» یبولگاکوف)، پرندگان هم حتی معراج دارند («منطقالطیر» عطار)، زرتشتیان معراجِخودشان را دارند («ارداویرافنامه» ی ویراف)، یهودیان (عرفان مرکابایِ برآمده ازرؤیای حزقیال نبی)، مسیحیان («مکاشفه» ی یوحنا، «مکاشفات» هرماس، «کمدی الهی» دانته)، مسلمانان («حدیث معراج» و «جاویدنام» ی اقبال)، هر یک جدا جدا به معراج میروند، چرا دیوانگان به معراج نروند؟ رؤیای آدم مضحکِ داستایفسکی معراجِ دیوانگان است. قصه، قصهی آدم مضحکی است که همیشه همه دستش انداختهاند و به او خندیدهاند و هیچوقت این تمسخر و تحقیر دیگران برایش عادی و تکراری نشده است: «من همیشه ظاهر مضحک داشتم. به نظرم از اول زندگی اینطور بودم. لااقل مطمئنم که از هفتسالگی به بعد این را میدانستم. بعد رفتم مدرسه، بعدش هم دانشگاه و... چه فایده؟ هر چه بیشتر یاد میگرفتم بیشتر میفهمیدم که مضحکم... همیشه همه به من میخندیدند، ولی هیچکدامشاننمیدانست یا به فکرش نمیرسید که اگر فقط یک نفر توی دنیا باشد که بهتر از هرکس دیگری بداند من آدم مضحکیام، آن یک نفر خود منم.» داستایفسکی انگار «بر دیدهی مجنون نشسته» است و از حال او خوب خبر دارد. انگار دارد از کار زشت هر روزهی ماپرترهای میکشد و پیش چشممان به نمایش میگذارد. از اینکه همهی ما جوری با اینآدمها رفتار میکنیم که تو گویی هر روز به مراسم اقرار به دیوانگی دعوت شدهایم. تا از آنها این اقرار را نگیریم، با نگاه طولانیمان، با پوزخندمان، و خیلی هم که مودب باشیم، با بیاعتناییمان، خیالمان تخت نمیشود که خدا را شکر که خودش هم فهمید که دیوانه است. همینهاست که جانِ آدمِ مضحکِ داستایفسکی را به لب رسانده است و با اینکه آه در بساط ندارد، طپانچهای میخرد که خودش را خلاص کند.
او در بخشی از یادداشتی دیگر با عنوان «آقای پروچارخین داستایفسکی» مینویسد: آقای پروخارچین که همه دیوانهاش میدانند و هیچکس آدم حسابش نمیکند، اخر سر دستِبانوی صاحبخانه و همه مستأجران دیگر را توی پوست گردو میگذارد. صاحبخانهای که بیست سال تمام پروخارچین مستأجرش بوده است، تازه بعد از مرگ پروخارچین است که میفهمد او پولوپله زیادی داشته است و تمام این سالها خودش را به بیپولی میزده است. آدمهای باهوش گاهی زیادی ادعای زرنگی میکنند و حقشان است که با این فضاحت از یکشخصِ بهحساب دیوانه رکب بخورند. اصلاً خدا را چه دیدی، شاید دنیا دست به دست شد سر آخر افتاد دستِ همین آدمهای دیوانه با تواناییهای خاصی که در توداری و مخفیکاریو درونگرایی پیدا کردهاند. سکوتشان بیش از سخنشان است. بیشتر پنهاناند تا آشکار. در خلوت خودشاناند تا در شلوغیِ ما. هر کاری کنند، ردّی از خودشان بهجانمیگذارند. هارتوپورت ندارند. همینها را پاریسِ نابینای سریالِ آمریکایی «بینایی» بدجوری در چشمِ بینای هانیوا و کوفونِ فرو میکند. کوفونی که نقطهضعفش در جنگاوریبیناییاش است و همیشه باید یک آدمِ نابینا محافظش باشد که یک آدمِ نابینای دیگر او را نکشد! هوا که دارد تاریک میشود، پاریس باز با طعنه حکمتآمیزی رو به کوفونو هانیوا میگوید: «بجنبید، بجنبید بروید قبل از اینکه هوا تاریک شود و تمامتواناییهایتان را از دست بدهید.» در تاریکی، تمام ارتباط کوفون و هانیوا با جهان خارج میگسلد، ولی آدمهای نابینای فیلم برایشان فرقی نمیکند که هوا تاریک باشد یا روشن؛ آنها همیشه بههوش و حواساند. یکجا پاریس که دارد از هانیوا و کوفونجدا میشود به آن دو میگوید: «یادتان باشد که بینایی میتواند کورکننده باشد!» خلاصه که، داستانِ آقای پروخارچینِ داستایفسکی جهانی را پیش روی ما میگذارد، و بهتر بگویم جهانی را در آینده پیشگویی میکند، که جهانِ معلولسالار است. سالمهابرای زندگی در این جهانِ پیشِ رو تدارکی ندیدهاند و مهارت و تواناییای کسب نکردهاند. مثل قصهی همان دو آدم لاغر و فربهی که به زندانِ بیآب و خوراکی میافتند و آنکه زنده و سالم از زندان پا به بیرون میگذارد، مسلماً آن آدم فربه نیست.
انسانی برآمده از دین
امیر خداوردی، نویسنده، پژوهشگر و منتقد، در بخشی از یادداشت خود با عنوان «مقاومت در برابرداستایفسکی» میگوید: شخصیت طلبهی «آمین میآورم»، اولین رمان من، که در مقاومت در مقابل راسکولنیکف شدن نوشته شد، نمایندهی انسانی است بر آمده از دین، انسانی که در باورهای سنتی خود تردید دارد، انسانی که در آثار داستایفسکی به شکلهای گوناگون مشاهده میشود. داستایفسکی با تکیه بر سنت رمان نویسی به خوبی توانسته است چنینانسانی را روایت کند و او را در مواجهه با بنیادیترین مسألهی جهان معاصر یعنی ایجاد ارزشهای نوین، عبور از ارزشهای کهن و نیل به جهانی خودساخته به تصویر کشد. به تصویر کشیدن وقایع و شخصیتها رمان را از انواع ادبی پیشین خود متمایز میکند واین توانایی را در متن ایجاد میکند که نزدیکتر و ملموستر از قصههای کهن واسطورهها، مخاطب خود را به همذاتپنداری عمیقی برساند. این همذاتپنداری عمیق بستری میشود برای روایت انسانی همانند مخاطب، نه قهرمانِ خوشطینت و ضدقهرمانِ بدطینت، یا فرشته و ابلیس. رمان روایتی میشود که هر چند بر تخیل تکیه کرده است، اما به اندازهای بر واقعیتهای شناختهشدهی مخاطب استوار است که میتوان گفت به واقعیت میپیوندد. چنین روایتی نه برای قهرمانپروریمناسب است نه برای بازتولید اساطیر و قصههای کهن، چنین روایتی برای محاکات انسانِ محدود به زمان و مکان مناسب است، انسانی که جزئیات رفتارهایش برایمان کاملاًآشناست، انسانی که میتوانیم حضورش را در دنیای خودمان لمس کنیم.
او در ادامه آورده است: حالا اگر بخواهیم برای انسانی که در عصر جدید به سر میبرد خصوصیتی را ذکر کنیم که در انسان اعصار پیشین کمتر به چشم میآمد، باید سراغ ویژگی اصلی عصر جدید برویم؛ تغییر ارزشهای پیشین و تولید ارزشهای نوین. این همان مضمونی است که در آثار داستایفسکی به اشکال گوناگون به تصویر در آمده. بنابراین رماننویس پس ازداستایفسکی تمام تلاش خود را میکند تا شاید جنبههایی از انسان معاصر را روایت کند که داستایفسکی روایت نکرده است، با پرداختن به سویههایی که به جبر تاریخی، فرهنگی، جغرافیایی یا زبانی از دسترس داستایفسکی دور مانده است. برای کسی مثل من چیزایی مثل وقایع خاورمیانه، شخصیتهای برآمده در این نقطهی تاریخی و جغرافیایی، باورهای خاص آنان و در نتیجه فرمهایی که از این سویههای جدید بیرون میآید، تنها کورسوی امید برای نوشتن رمان پس از داستایفسکی است.
داستایفسکی به عینیگرایی محض هیچ تمایلی ندارد
الاهه علیخانی، نویسنده، در بخشی از یادداشت خود با عنوان «داستایفسکی و من» میگوید: «جنایات و مکافات» به ضرسقاطع، اولین تجربهی شگفت من بود. در همان صد صفحهی اول رمان، راسکولنیکف تبر را بالا میبردو درست روی شقیقهی آلیونا ایوانونا، پیرزن نزولخوار، فرود میآورد و تنها اندکی بعد فرق سر خواهر بختبرگشتهاش را هم تا پیشانی میشکافد و بقیهی رمان را به پرداختن صدای توی سرهای شخصیتهایش (بعد از این رخداد) مشغول میشود. آنطرفتر راوی داستان «قمارباز» در آن تصمیم میگیرد عشقش را بگذارد و با بلانش، زن اغواگر فرانسوی، به پاریس بشتابد و خواننده را با بهت یک تصمیم غافلگیر کند و در بقیهی داستان عواقب این تصمیم را نشان بدهد.
او ادامه داد: «جنایات و مکافات» اولین مواجههی من نه فقط با داستایفسکی که با جهان داستانی گستردهای شد که جهان نوشتههای من را هدف قرار داد. تحلیلهای فلسفی و روانکاوانهی داستایفسکی از آدمها، بدون اینکه ترس از زیادهگویی داشته باشد، شگفتانگیز بود و جهان فکری مرا زیر ورو کرد. دنیایی مشحون از شک و تردیدهایی ملموس چیزی که عینیگرایی از پس واکاویدن آن بر نمیآمد و پیدا بود داستایفسکی به عینیگرایی محض هیچ تمایلی ندارد. او بلندگویی داشت که صداهای توی سرهای شخصیتهایش را به گوش خوانندههایش میرساند. صداهایی که هر کدام چیزی میگفتند که بعضاً در تضاد و تناقض باهم بودند و به همهیآنها شدیداً بیطرفانه میدان داده میشد. چخوف مرد داستانهای موقعیت بود وداستایفسکی قهرمان بلامنازع داستاننویسی ِ شخصیتمحور. حالا موقعیتی را فرض بگیر که چخوف بسازد و داستایفسکی آدمهای مختلف خود را در آن قرار دهد. این دقیقاًهمان چیزی است که مرا سالها به خود مشغول کرده است. تفاوت واکنشهای آدمها درلحظهی شکلگیری ماجرا، به یک معنا منحصربهفردبودن آدمها در تجسم عقاید، آن هم در قالب کنش. موقعیت بهمثابه بیرونریز و شخصیت بهمثابه موقعیتپرور.
او در پایان گفت: بر کسی پوشیده نیست هم چخوف هم داستایفسکی جزو خدایان برتر چندآوایی در داستان نویسیاند. یکی در ساخت موقعیت و دیگر در ساخت شخصیت و درهمآمیختگی این دو به رویایی وسوسهانگیزاتوپیایی در داستان نویسی میماند که جا دارد عاشقان چندآوایی در داستان در آن تأمل کنند. دروغ چرا؟ پیشازاین، هیچوقت به مواجههام با داستایفسکی فکر نکرده بودم. اما اگر کسیمیپرسید چگونه داستانهایی تو را شگفتزده میکند بدون شک خصوصیات داستانهای داستایفسکی را ردیف میکردم. این سؤال که داستایفسکی چه تاثیری در جهان داستانهای تو گذاشته است، شاید فرصتی بود تا مرا باز به دنیای داستانهای داستایفسکی برگرداند و سبب شود ناگهان به آگاهی عمیقی از روند نوشتن خودم دست یابم. حالا میبینم دوربین همینگوی و تفنگ چخوف را برداشتهام و حمله کردهام به شخصیتهاو غایتم این است شخصیتهایی بسازم که در یک موقعیت واحد اعمالی منحصربهفرد و چند صدایی دارند و گاهی حتی خلق موقعیت را وامدار شخصیت خودند.
آنای فداکار
گودرز گودرزی، منتقد، پژوهشگر، در بخشی از یادداشت خود با عنوان «برشی از زندگی پرافت و خیز داستایفسکی» مینویسد: وجود آنّا به عنوان همسر، مسیر زندگی و روند نویسندگی داستایفسکی را دگرگون و قرین شور و شادی و امید میکند. آنّا زن فهمیدهای است؛ داستایفسکی را میبیند، میداند و میفهمد. همین امر او رادر نظر داستایفسکی، زنی کامل جلوه میدهد. در واقع باید گفت؛ آنّا مساوی است بازندگیِ تازه برای کسی که در چنبرهی بیم و هراس دست و پا میزند. این آنّا است که جان و روان و ذهن و اندیشهی داستایفسکی را پر و بال میدهد و حیات و زندگی او را معنا میبخشد و افق نگاه و دید او را وسعت میدهد و قلم او را زنده و پویا میکند. این زن جوان و کاربلد، نبوغ داستایفسکی را پرورش میدهد و از او نویسنده و رماننویسی بزرگ بهوجود میآورد. نویسندهی ما در کنار آنّای باهوش و مهربانْ بهجز اینکه میتواند رمان «جنایت و مکافات» را سروسامان بدهد و آن را به اتمام برساند؛ رمانهای مطرح و ماندگار دیگری را مینویسد و میآفریند: «ابله»؛ «جنزدگان»؛ «جوان خام»؛ ... و شاهکار قلمی او «برادران کارامازوف». باری! این آنّای فداکار است که مجدّانه و سرسختانه از حقوق همسر نویسندهاش دفاع میکند و دلسوزانه کارهای ادبی و قلمی او را دنبال میکند و پیمیگیرد و در بهانجام رساندن آنها، تلاش و کوشش بسیار میکند و زحمتها و رنجهای زیادی را به جان میخرد؛ تاجاییکه با ناشران بیانصاف، به جرّوبحث میپردازد و با طلبکاران طمّاع، سروکله میزند و جانانه مدافع حقوق ادبی و قلمی شوهرش است. در یک جمله: آنّا خود را فدای داستایفسکی میکند!
او میافزاید: روشن است که داستایفسکیْ آدم چشمسفیدی نیست و قدر و ارج آنّا را میداند؛ چنانکه در نامهای مینویسد: آنّا با رشتهی عشق آنچنان مرا به خودش وابسته کرده است که اگر قرارباشد بدون او زندگی کنم، بدون شکّ خواهم مرد». امّا این داستایفسکی نیست که شاهد مرگ آنّا میشود و در سوگ او مینشیند؛ داستایفسکی ۳۷ سال جلوتر از آنّای باوفایش، چشم از جهان فرو میبندد؛ در یک روز برفی ماه ژانویه ۱۸۸۱. آنّا کسی را دنبال دکتر فرستاده است. او سخت نگران است و کنار بستر شوهر زانو زده است. جلوی بچّهها خویشتنداری میکند؛ ولی رفتارش پر از اشک و گریه است. بچّهها با چشمهای اشکآلود، گرداگرد تخت پدر جمع شدهاند. آن بیرون، باد همه جا را جاروب میکند و روی برفها لیز میخورد. داستایفسکی رو به همسرش کرده با صدایی محزون، با صدایی بس اندوهگین که به دشواری شنیده میشود، سپاسمندانه میگوید: «عزیزم! با چه اندوهی تو را ترک میکنم!»
او در پایان میگوید: بیشکّ و بدون کمترین تردید میتوان ادعا کرد که شهرت و آوازهی فئودور داستایفسکی- یکی از قلههای بلند و سر بر آسمان سودهی ادبیّات روس و جهان- مرهون و وامدار آنّاست. اگرسرنوشتْ آن دو را- که گویا هیچگونه همنمایی و سنخیتی با هم نداشتند- آشنا نمیکرد، داستایفسکی در همان سالهای آغازین نویسندگی، زِهمیزد و نام و نامآوری امروز خود را بهدست نمیآورد. پس، اگر کسی بخواهد کتابی را از این نویسندهی نامبردار روس بخواند، ابتدا بهجاست که مقداری از وزنِ مرارتهاو دغدغههای یگانه زنی که او را به خوبی و به درستی درک میکرد و واژهواژه وسط سطر چرکنویسهای وی را با وسواس و با طیب خاطر پاکنویس میکرد، احساس کرده، دَمی درنگ کند، آنگاه یقیناً شیرینیِ مطالعهی کتاب را بیشتر حسّ خواهد کرد ودرخواهد یافت.
کاوشهای ظالمانهی داستایفسکی
سمیه کاظمی حسنوند، نویسنده، در بخشی از سخنان خود با عنوان «رنج آغشته به فضیلت» گفت: داستایفسکی یکی ازبزرگترین نویسندگان جهان است. اما آیا او فقط یک نویسنده است؟ من میگویم نه! او یک روانکاو، حکیم و حتی فیلسوف هم هست. نگاه او به جهان از ورای رمانهایش، نگاه بزرگ و والایی است. بهجرئت میتوان گفت او یک روانکاو است. درون قهرمانش را میکاود ودر این کاوشهای مداوم و صد البته ظالمانه، قهرمانان او با تمام وجوه و کلیت انسانیشان، علیرغم تمام بدیها، خوبیها، زشتیها و زیباییها با خود واقعیشان مواجه میشوندو سرانجام هم پیمیبرند که فقط با از بین بردن بدیهای درونی، راه رستگاری برایشان باز است. مبارزهای همهجانبه بین تمام کشمکشها، خواستهها، علایق و نیازها. کشمکشی که بسیار رنجآورتر و مخوفتر از مبارزات بیرونی است. و این شاخصهی بیشتر کارهای داستایفسکی است.
او افزود: بهطورکلی، او کسی را لایق رستگاری میداند که توانایی تحمل رنج را داشته باشد. تحولی عظیم و بزرگ که شاید از عهدهی هر کسیبرنیاید و این رنج، رنجی درونی است. رنجی درونی که مثال آن در جهان بیرون بههیچوجه پیدا نمیشود و تمام قوانین و مجازاتهای اجتماعی در برابر این رنج درونی در واقع تسلی به حساب میآیند. قهرمانان داستانهای او اغلب شخصیتهای خاکستریاند. نه سیاهاند و نه سفید، نه فرشتهاند و نه شیطان مطلق! چراکه در نهایت این شرایط و موقعیتی است که از زیر ردای انسانها یا شیطان بیرون میآید و یا فرشته! سیاهمستهای داستانهای او غالباً نهاد پاکی دارند و جنایتکارانش هم تشنهی توبهاند. بهترین نمونهی آن همان خانوادهی لجامگسیخته و بااستعداد «برادران کارامازوف». جدال بین خیر وشر، روشنایی و تاریکی، ابلیس و فرشته در آثار او به وفور دیده میشود و بهتر وبیشتر از هر کس دیگری اعتقاد دارد که در وجود شرورترین و پستترین جنایتکاران نیزمیتوان نور رستگاری و نیکی را دید. دقیقاً بههمین خاطر است که داستایفسکی بههیچوجه ردای قضاوت برتن نمیکند تا کسی را که ولو شرورترین آدمها باشد محکوم کند. چون، دربدترین شرایط و بغرنجترین اوضاع همیشه و در همه حال روزنهی امید رستگاری به رویانسانها باز است.
لحظههای ناگهانی آگاهی و شناخت
هاله رفیع، نویسنده، در یادداشت خود با عنوان «سفری عمیق در تیره و روشن روح انسان» اظهار داشت: از میان کتابهای داستایفسکی فقط کتاب «جنایت و مکافات» را خواندهام (پنج سال پیش و به زبان انگلیسی). به نظرم داستان بسیار گیرا (جذاب) و درعینحال تأثیرگذار بود. احساسات و انگیزههای ضدونقیض شخصیتهای داستان پیچیدگیهای روح انسانی را به من نشان میداد و مرا عمیقاً در خودم فرومیبرد. اغلب خودم را بهجای شخصیتهای داستان میگذاشتم، به رنج، بهایمان، به اخلاق و به معنای زندگی فکر میکردم و از خودم میپرسیدم که اگر من در آن شرایط بودم چه میکردم (یا چه باید میکردم). سال ۱۳۹۵، همان زمانی که «جنایت و مکافات» را میخواندم، در حال نوشتن مجموعهی داستانم بودم. شاید مهمترین تأثیری که داستایفسکی بر جهان داستانیام داشت، این بود که مرا به سفری عمیق در تیرگی و روشنایی روح انسانی برد و اهمیت «آن لحظههای ناگهانی آگاهی و شناخت» را برایم پررنگتر کرد.