چطور همه به معراج بروند، دیوانگان نروند؟ مگر دیوانگان چهشان است که به معراج نروند؟ وقتی شیاطین هم برای خودشان معراج دارند (مرشد و مارگاریتای بولگاکوف)، پرندگان هم حتی معراج دارند (منطقالطیرِ عطار)، زرتشتیان معراجِ خودشان را دارند (ارداویرافنامۀ ویراف)، یهودیان (عرفان مرکابایِ برآمده از رؤیای حزقیال نبی)، مسیحیان (مکاشفه یوحنا، مکاشفات هرماس، کمدیِ الاهیِ دانته)، مسلمانان (حدیث معراج، جاویدنامۀ اقبال)، هر یک جداجدا به معراج میروند، چرا دیوانگان به معراج نروند؟ رؤیای آدم مضحکِ داستایفسکی معراجِ دیوانگان است.
قصه، قصۀ آدم مضحکی است که همیشه همه دستش انداختهاند و به او خندیدهاند و هیچ وقت این تمسخر و تحقیر دیگران برایش عادی و تکراری نشده است: «من همیشه ظاهر مضحکی داشتم. به نظرم از اول زندگی اینطور بودم. لااقل مطمئنم که از هفتسالگی به بعد این را میدانستم. بعد رفتم مدرسه، بعدش هم دانشگاه و... چه فایده؟ هر چه بیشتر یاد میگرفتم بیشتر میفهمیدم که مضحکم... همیشه همه به من میخندیدند، ولی هیچ کدامشان نمیدانست یا به فکرش نمیرسید که اگر فقط یک نفر توی دنیا باشد که بهتر از هر کس دیگری بداند من آدم مضحکیام، آن یک نفر خود منم.» داستایفسکی انگار «بر دیده مجنون نشسته» است و از حال او خوب خبر دارد. انگار دارد از کار زشتِ هر روزۀ ما پرترهای میکشد و پیش چشممان به نمایش میگذارد. از اینکه همۀ ما جوری با این آدمها رفتار میکنیم که تو گویی هر روز به مراسم اقرار به دیوانگی دعوت شدهایم. تا از آنها این اقرار را نگیریم، با نگاه طولانیمان، با پوزخندمان، و خیلی هم که مؤدب باشیم، با بیاعتناییمان، خیالمان تخت نمیشود که خدا را شکر که خودش هم فهمید که دیوانه است. همینهاست که جانِ آدمِ مضحکِ داستایفکسی را به لب رسانده است و با اینکه آه هم در بساط ندارد، طپانچهای میخرد که خودش را خلاص کند.
شبی که قرارِ خلاصی دارد، شبِ معراجِ اوست. با اینکه شبها بیخوابی دارد و تا خودِ صبح روی مبلی مینشیند و فقط به جلو خیره میشود، آن شب طپانچه در دست، نشسته به خواب میرود. خواب میبیند با طپانچه خودش را کشته است و کسی همراهش میشود و به آسمانها میرود و در جایی همچون بهشتِ عدن فرود میآید. جایی که آدمها در آن رنج نمیکشند و آرامند. آدمِ مضحک خیلی جلوی خودش را میگیرد که دربارۀ زمین و رشد و پیشرفتِ انسانها بر زمین جلوی ساکنانِ بهشت حرفی نزند. ساکنان بهشت هم هیچ وقت آدم مضحک را نمیرنجانند. تا اینکه مدتی از فرودِ آدم مضحک میگذرد. انگار آن آدمهای بهشت همه دچار هبوط شده باشند. رفتهرفته، آنها نیز شروع میکنند به تکرارِ همان رفتارهای آشنا برای آدم مضحک. کمکم طوری او را نگاه میکنند که انگار دیوانه است. همینکه میخواهند دستوپایش را در دارالمجانین به غلوزنجیر ببندند، از زورِ وحشت از خواب میپرد.
حالا او حقیقت را میداند و فقط اوست که حقیقت را میداند. حقیقت آن است که میشود بر روی زمین بهشت ساخت. بهشتی را که او پیش از هبوطِ انسانها تجربه کرده است. همه میگویند نه، چون بهشت را ندیدهاند. اما او میداند، چون در بهشت زندگی کرده است. قرار میگذارد که دوره بیفتد و موعظه کند. حتی اگر بیش از پیش او را جنزده یا متوهم بخوانند. دیگر هیچ وقت از اینکه او را مضحک میشمارند و به او میخندند، ناراحت نمیشود. حتی وقتی آدمها به او میخندند، برایش عزیزتر میشوند. چون میداند که آنها گناهی ندارند. آنها فقط حقیقت را نمیدانند: «خدایا چقدر سخت است آدم تنها کسی باشد که حقیقت را میداند!» حالا من که همهجا میگویم این آدمهای به اصطلاح دیوانه چیزهایی میدانند که ما نمیدانیم، شما قبول نکن!