آیدین فرنگی: نام «یانوش گلوواتسکی» (Janusz Głowacki) نمایشنامهنویس لهستانی ساکن آمریکا، برای دوستداران هنر نمایش در ایران ناآشنا نیست. تا کنون ترجمهی فارسی دو نمایشنامه از او منتشر شده است: «خانه» و «آنتیگونه در نیویورک». «خانه» را که «فرزانه قلیزاده» ترجمه کرده، نشر «نیلا» سال ۱۳۸۶ در سری کتابهای کوچک خود به چاپ رسانده و «آنتیگونه در نیویورک» را با ترجمهی «حسن ملکی» نشر «تجربه» منتشر کرده است. نمایشنامهی اخیر در ایران شهرت بیشتری دارد؛ چراکه هم ترجمهاش تا ۱۳۸۸ سه بار تجدید چاپ شده و هم سال ۱۳۸۶، «هما روستا» آن را در تالار مولوی به روی صحنه برده است.
وقایع هر دو نمایشنامه در نیویورک میگذرد و شخصیتهای هر دو اثر مهاجران ساکن این شهرند؛ شهری که «فلی»، لهستانیِ بیخانمانِ نمایشنامهی «آنتیگونه در نیویورک» دربارهی آن میگوید: «توُ این شهر هیچی دیگه جا نداره. همین پارک دیگه جا نداره. خدای من! اینجا نیویورکه، سیبِ بزرگ، نه یه آشغالدونی مثلِ سنْ خوان. ]با افتخار[ بلندترین ساختمونها و عمیقترین قبرها اینجاند...»(ص۲۴)
در نمایشنامهی «خانه» سه نقش وجود دارد: «ویتِک»، «اُلِک» و «نمایشنامهنویس» که هر سه لهستانیاند و مرد. دو شخصیت نخست ـ که نقشهای اصلی نمایشاند ـ مثل خیلی از لهستانیهایی که به آمریکا مهاجرت کردهاند در تمیزکاری و مرمت خانهها تخصص دارند و «نمایشنامهنویس»، شخصیتِ «دستوپاچلفتی و شلخته«ای که «در لهستان برای خودش کسی بوده»، به سفارش یکی از هموطنان مهاجرش در کنار دو نقش نخست مشغول کار شده است.
چنانچه از دیالوگهای ردوبدل شده بین وُلِک و ویتِک برمیآید، اگرچه این دو به شدت درگیر باورهای کاتولیکی هستند، گاه به رغم داشتن تعصبات، دست به رفتارهایی میزنند که کاملاً ناسازگار با اصول مذهبیشان است.
در هر دو نمایشنامه اتفاقی تقریباً مشابه روی میدهد: در نمایشنامهی خانه، ویتک به زن مورد علاقهاش که در لهستان ساکن است دربارهی وضعیت زندگیاش در نیویورک دروغ میگوید تا او را به آمریکا بکشاند:
ویتک: ... آخه بهش گفتم با من بیا، من حالا یه پِنتهاوس دارم با یه دربون.
الک: چرا همچین حرفی زدی؟
ویتک: چرا؟ چرا؟ خب دوستش داشتم. اگه دربون نداشتم که باهام عروسی نمیکرد.(ص۱۶)
و در «آنتیگونه در نیویورک» فلی که با دروغپردازی دربارهی زندگیاش در آمریکا، دختر مورد علاقهاش را از لهستان به نیویورک کشانده، خود را از چشم او پنهان میکند. دوست روسش، ساشا، میگوید از فرط خجالت خودت را قایم کردی. فلی که منکر ماجراست، میپرسد باید از چی خجالت میکشیدم؟
ساشا: ]پارک را نشان میدهد.[ از این. جنابعالی بهش گفته بودید یه خونهی سهخوابه داری، دربون داری، ماشین داری.(ص۶۱) ... بعدش وقتی «یولا» اومد اینجا دنبالت، رفتی قایم شدی توُ اون بوته و بیرون نیومدی. ... من باهاش حرف زدم. یه ریز گریه میکرد. التماست میکرد از پشت بوتهها بیایی بیرون. تو نیومدی. روز بعد گذاشت رفت؛ برگشت لهستان.(ص۶۲)
اتفاقهای نمایش خانه در آپارتمانی در خیابان پنجم نیویورک روی میدهد و ماجراهای نمایش آنتیگونه در نیویورک در یکی از پارکهای این شهر. در نمایش دوم «ساشا»، «فلی» و «آنیتا» (شخصیت زن) بیخانمانهای مهاجری هستند که در آمریکا جز آسمان سرپناه دیگری نصیبشان نشده است! ساشا یهودی است و اهل روسیه، فلی لهستانی است و آنیتا اهل پورتوریکو.
در ابتدای نمایش، پلیسی وارد صحنه میشود و کمی دربارهی بیخانمانها به تماشاگران توضیح میدهد: «همین اول بگم، من هیچ دشمنیای با اونها ندارم. اونها هم مثل من و شماند، فقط خونه ندارند... باید بگم اینها فقط آمریکایی نیستند. بعضیهاشون از کشورهای دیگه اومدهند. چندتاییشون به هوای آزادی سیاسی اومدهند، اما بقیهشون فقط اومدند سطح زندگیشون بره بالاتر... این آدمها برداشت عجیبی از زمان دارند. مثلاً ما سالها رو در نظر میگیریم، اینها ساعتها رو. یه مثال براتون میزنم: ما شبها میخوابیم؛ درسته؟ چرا؟ چون قاعدهش اینه. اما اینها روزها میخوابند، چون به نظرشون اینطوری امنتره.»(ص۸)
این نمایشنامه با طنز تلخش زندگی دردناک مهاجران را به تصویر میکشد. علاوه بر نیازهای معیشتی، مانند سایر انسانها، نیاز به عشق هم از نیازهای اساسی بیخانمانهایی است که گاه به هم جفا میکنند و گاه از هیچ وفایی در حق یکدیگر دریغ ندارند.
گلوواتسکی نیش و کنایه به دیکتاتوری سوسیالیستها را فراموش نمیکند. ساشا، که وقتی در شوروی زندگی میکرده سر در دنیای نقاشی داشته، میگوید: «خلاصه با یه نقاش دیگه یه نمایشگاه توُ لنینگراد گذاشتیم. کارهای من آبستره بود. برای همین هم راستش طالب تابلوهای من نبودند. اما سرپرست گالری یکی از شاگردهای پدرم بود. این شد که یکیش رو گرفتند. بعد برژنف اومد اون رو دید. از جلوی بقیهی تابلوها تندی رد شد. فقط جلو تابلوی من وایستاد. مدت زیادی بهش خیره شد و دستآخر بهش تف کرد... به هر حال اون آخرین نمایشگاه من در روسیه بود. سرپرست گالری من رو توُ مطبوعات کوبید و گفت که من بهش کلک زدم و شبونه اون هنر فاسد رو بردم به گالری اون...»(صص ۷۷ و ۷۶)
او بعداً از شوروی میگریزد، در آمریکا نمایشگاهی برپا میکند، اما سرانجام سر از کار بازسازی ساختمان درمیآورد. با فروپاشی زندگی زناشوییاش، دست از همه چیز میشوید و بازی روزگار او را به جمع کارتنخوابهای نیویورک میکشاند. اگرچه ساشای نقاش از بهشت سوسیالیزم به بهشت سرمایهداری گریخته است، جز تیرهروزی چیز دیگری از این دو جهان (سوسیالیزم و سرمایهداری) نصیبش نمیشود. شخصیتهای دیگر گلوواتسکی نیز چنین تجربهای دارند: گریز از یک بدبختی به بدبختی دیگر؛ گریز از یک فلاکت به فلاکت دیگر.
آنیتا دربارهی خودش چنین میگوید: «یه وقتی ]با مادرم[ روزی هیجده ساعت کار میکردیم. پول جمع میکردیم هرچه زودتر برگردیم پورتوریکو. میخواستیم یه بودگا بخریم، یه خواربارفروشی که دورتادور درش چراغهای قرمز و آبی چشمک بزنه. عین درخت کریسمس، یا چراغهای ماشینهای پلیس؛ از اونهایی که نورش میچرخه، قشنگ. ... مادرم توُ خیال خودش روزی رو میدید که پدرم، که با یه زن دیگه رفته بود، میآد توُ خواربارفروشی ما و از وضعی که بههمزدیم چشمهاش گرد میشه. اون وقت مادرم از اون پشت میآد بیرون و رو نشون میده و میگه: «ما اینیم. همهی اینها رو من درست کردم. هیچیش هم مال تو نیست.» ... بابام جلوش زانو میزنه و التماس میکنه قبولش کنه، بگذاره براش کار کنه، اما مادرم تنها کاری که میکنه اینه که برمیگرده میره و در رو پشت سرش میبنده. ... مادرم مُرد. هر چی جمع کرده بودیم خرج کردم توُ پورتوریکو خاکش کنم. بقیهش رو هم برادرم به جیب زد و افتاد زندان...»(صص ۶۷ و ۶۶)
فلیِ سرگردان هم که از لهستان فرار کرده و آخرسر خانهای جز لای بوتههای پارکی در نیویورک قسمتش نشده، در تخیلش رؤیای بازگشت به وطن را میپروراند؛ رؤیایی ناممکن. او برای رسیدن به آمریکا یک کلیهاش را فروخته است: «... اگه بخوایی توُ زندگی سربلند باشی، باید یه کم ازخودگذشتگی کنی دیگه. هیچ میدونی اگه کلیهم رو توُ ورشو نفروخته بودم، پام به منهتن نمیرسید؟»(ص۴۱)
شخصیتهای گلوواتسکی بیبهره از مهر سرزمین مادریاند و بیبهره از مهر سرزمینی که به آن مهاجرت کردهاند. همچنین در هر دو نمایشنامه زنی هست که شوهرش را رها کرده، ترجیح میدهد در کنار مردی ثروتمند روزگار بگذراند.
در مقدمهی نمایشنامهی خانه، دربارهی نویسنده چنین آمده است: «یانوش گلوواتسکی (متولد ۱۹۳۸، لهستان) در دانشگاه ورشو درس خوانده و در لهستان و سپس آمریکا نمایشنامه، فیلمنامه، رمان، داستان کوتاه و مقاله نوشته است... او در ماه آگوست ۱۹۸۰ به کارگران اعتصابی کشتیسازی گدانسک پیوست و بعداً این تجربه را در رمانی به نام «این روز را به ما بده» نگاشت. رمان در لهستان توقیف شد، اما نسخههایی از چاپ زیرزمینیاش در ۱۹۸۱ به خارج راه یافت و در سراسر جهان بازتاب داشت. در دسامبر ۱۹۸۱ هنگامی که گلوواتسکی برای نخستین اجرای کمدی سیاهش، نیمسوزها، در تئاتر رویال کورت به لندن سفر کرده بود، در لهستان حکومت نظامی برقرار شد و او به همین دلیل از بازگشت به کشور منصرف شد و سال بعد به نیویورک کوچید.»
وی که فیلمنامهی «صید مگسها» ساختهی «آندره وایدا»، ۱۹۷۰، را نوشته، نمایشنامهی آنتیگونه در نیویورک را سال ۱۹۹۳ و نمایشنامهی خانه را در سال ۱۹۹۵ منتشر کرده است. نمایشنامههای دیگرش عبارتند از: ضربه(۱۹۷۴)، فوتبال(۷۶)، جزای زنا(۷۷)، نیمسوزها(۸۱)، فورتینبراس مست میکند(۸۶)، صید سوسکها(۸۷)، خواهر چهارم(۲۰۰۰).
گلوواتسکی که خود به ترجمهی انگلیسی آثارش نظارت میکند، چنانچه از دو اثر ترجمه شدهاش به فارسی برمیآید، خالق کمدیهای تلخی است که مخاطب را به دنیای زندگی مهاجران میبرد؛ مهاجرانی رانده شده از سرزمین نیاکانی و درمانده در کشوری که به آن تعلق ندارند؛ مهاجرانی که در جستوجوی رفاه، یا تن به استثمار و تحقیر میدهند، یا مأمنی جز پارک نصیبشان نمیشود.
کتابها:
ـ خانه، یانوش گلوواتسکی، ترجمه: فرزانه قلیزاده، نشر نیلا، چاپ اول، ۱۳۸۶، پالتویی، ۲۴ صفحه.
ـ آنتیگونه در نیویورک، یانوش گلواتسکی، ترجمه: حسن ملکی، نشر تجربه و نشر هیچ، چاپ سوم، ۱۳۸۸، پالتویی، ۸۸ صفحه.