آیدین فرنگی: در دههی سی سالهای ۱۸۰۰ میلادی وقتی «لئو تالستویِ» کودک، همراه برادرها و خواهرها در جنگلهای «یاسِنایا پالیانا» به بازی میپرداخت، از برادر بزرگترش افسانهای را شنید که تداعی آن، خاصه در آخرین سالهای عمر، در ذهنش جاری بود. فکر این کودکان اشرافزاده، در جنگلهای زادگاهشان، پیرامون تکه چوب سبز رنگی قصهپردازی میکرد که در یقینی خدشهناپذیر باور داشتند راز خوشبختی روی آن نوشته شده است. آنها گوشه و کنار جنگل، اطراف درختها و زیر علفها را میکاویدند، تا شاید با یافتن نسخهی سعادت، تا هفتمین آسمان نیکروزی پرواز کنند. تالستوی که سالهای بسیاری از عمرش را وقف خوشبختی مردمش کرد، در ۸۵ سالگی، هنگامی که بیش از دو سال با مرگ فاصله نداشت، یادداشتی نوشت با عنوان «یک تکه چوب سبز رنگ». او در آن یادداشت اعتراف میکند که آن تکه چوب سبز رنگ را پیدا نکرده، اگرچه همهی عمر دنبال آن گشته است. اگر او نسخهی سعادت را مییافت، دیگر جنگی در جهان روی نمیداد، بیماریهای همهگیر ریشهکن میشد و فقر و عذاب از زندگی انسانها رخت برمیبست. تالستوی آن تکه چوب، آن دستورالعمل رسیدن به نیکروزی را نیافت، اما وصیت کرد همان جایی دفن شود که در سالهای کودکی، جستوجو برای یافتن راز سعادت را آغاز کرده بود؛ در گوشهای از جنگلهای یاسنایا پالیانا، که جایش را دقیقاً مشخص کرده بود؛ بدون صلیب، بدون سنگ مزار، بدون نشان. اکنون نیز مزارش چنان است. سبزههای جنگلی روی مزارش روییدهاند و بازدیدکنندهها، از پشت نردههایی کوتاه که میان ایشان و مزار تالستوی فاصله افکنده، میتوانند به تماشای جایی بنشینند که این نویسندهی متولد ۱۸۲۸ نخستین بار به یافتن نسخهی اسرارآمیز نیکفرجامی اقدام کرد...
آنچه در بالا آمد روایتی بود از گفتههای «ولادیمیر تالستوی»، نوادهی تالستوی شهیر و رئیس موزهی وی در روسیه، که برای شرکت در برنامهی «یک هفته با تالستوی» به ایران سفر کرده است. نوادهی تالستوی که در همایش «افکار و آثار تالستوی» در مرکز فرهنگی شهر کتاب سخن میگفت، یادآور شد: «هر سال دهها هزار نفر برای بازدید از موزهی تالستوی به یاسنایا پالیانا میآیند تا از نزدیک محل تولد، زندگی، کار، نویسندگی و مزار این نویسندهی بزرگ را ببینند. سالهاست انسانهای بسیاری راز خوشبختی را در آثار و افکار تالستوی میجویند. او جایی در رمان «جنگ و صلح» گفته است: آدمهای بدذات همیشه در مسیر زندگی هم قرار میگیرند و آدمهای خوشقلب در مسیر زندگی هم. قطعاً تمامی کسانی که برای تالستوی گرد هم جمع میشوند یا به سوی کتابهای وی کشیده میشوند، در جرگهی آدمهای خوشقلب قرار دارند.»
رئیس خانوادهی تالستوی گفت: «تالستویِ اصلی و همسرش سوفیا، ۱۳ فرزند داشتند. یکی از پسرهای تالستوی که پدرِ پدربزرگ من است هشت بچه داشت و من چهار فرزند دارم. میبینید که تعداد تالستویها باید خیلی زیاد باشد. نوهی دختری تالستوی بعد از انقلاب اکتبر به ایتالیا رفت و با جوانی از اهالی آن کشور ازدواج کرد. پس بخشی از تالستویها در ایتالیا هستند. تقریباً بیست درصد خاندان ما در روسیه هستند و بقیه خارج از روسیه. همهی ما در سالهای زوج در یاسنایا پالیانا در همایش خانوادگیمان دور هم جمع میشویم.»
رئیس موزهی تالستوی افزود: «نویسندگان معدودی در جهان هستند که آثار و یادگارهای بسیاری از ایشان به جا مانده است. تالستوی نادرترین این افراد به شمار میآید. تختی با روکش چرم سیاه که نویسنده و سه برادر و یک خواهرش و حتی برخی نوههایش روی آن به دنیا آمدهاند، همچنان نگهداری میشود. میز تحریر تالستوی هم سر جایش است. این میز که از پدرش به وی ارث رسیده بود، برای نویسندهی بزرگ ما بسیار ارزشمند بود؛ طوری که اگر اتاق کارش را تغییر میداد، میز را همراه خود میبرد. دستنوشتههای تالستوی هم در گاوصندقی در مسکو نگهداری میشود. در کتابخانهی شخصیاش ۲۹ هزار جلد کتاب وجود دارد که همگی را نگه داشتهایم. در کلکسیون کتابهای او کتابهایی به ۳۸ زبان دنیا، از جمله فارسی دیده میشود. وی در حاشیه برخی کتابها یادداشتهایی هم نوشته است.»
علاوه بر ولادیمیر تالستوی، سخنرانان نخستین روز همایش آراء و افکار تالستوی عبارت بودند از «ابوذر ابراهیمی ترکمان»، رئیس سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی و رایزن سابق فرهنگی ایران در مسکو، «کریم مجتهدی»، استاد فلسفه در دانشگاه تهران، «رضا داوری اردکانی»، استاد فلسفه و رئیس فرهنگستان علوم و «مهناز صدری»، مترجم زبان روسی و مدرس دانشگاه.
نویسنده باید نظرگاه اصلیاش را پیدا کند
«تالستوی گفته است نویسنده اصیل کسی است که نظرگاه اصلی خودش را پیدا کند. با شرح دادن، نویسندگی کامل نمیشود. نویسنده باید نگاه داشته باشد. باید کانون اصلی را پیدا کند.» «کریم مجتهدی»، استاد فلسفه در دانشگاه تهران که «نگاهی به رمان رستاخیز» را موضوع سخنرانی خود قرار داده بود پس از تصریح بر نکتهی فوق، «رستاخیز» را بعد از «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» سومین و آخرین رمان بزرگ نویسندهی آن دانست و تصرح کرد: «اگرچه منتقدان فرانسوی، مثلاً آندره ژید، رستاخیز را اثر موفقی ندانستهاند، انسجام این کتاب در قیاس با دو رمان بزرگ دیگر نویسندهاش بیشتر است. در جاهایی از جنگ و صلح، رسماً با یک فیلسوف تاریخ سر و کار داریم. از طرف دیگر ویژگی مستندسازی که از خصایص مهم «جنگ و صلح» است، در کتاب رستاخیز هم دیده میشود. نویسنده در این اثر مستقیم به مطالعه و ثبت جامعه نشسته است. در رمان، عذاب وجدان نویسنده از رویدادی مربوط به دوران جوانیاش نیز بازتابیده است. رستاخیز از نظر آموزش نویسندگی اهمیت بسیاری دارد؛ زیرا با توصیف بهار و لطافت آن آغاز میشود و از روشنایی روز، به تاریکی زندان زنان میرسد. تالستوی با تیزبینی به توصیف جزئیات میپردازد و استادیاش را به وضوح نشان میدهد. داستان، اوضاع روسیه در یک مقطع تاریخی را به خوبی ثبت کرده است. بعضی جاها تالستوی با توصیفی دو یا چهار کلمهای از چهره یا لباس شخص، تصویری عالی از او ارائه میدهد. در واقع کار وی را میتوان با طرحهای سریع نقاشی مقایسه کرد. کار تالستوی در نویسندگی، همان طرح سریع نقاشی است. کلیت رستاخیز، ماجرای تلاش مردی است برای نجات دادن زنی که قربانی نقشهی همین مرد است و مرد در دادگاه، در جمع هیأت منصفه حضور دارد.»
این استاد فلسفهی غرب با اشاره به خصایص رمان رستاخیز، سخنانش را چنین ادامه داد: «وکلا در این رمان حرفهایی میزنند که از ایشان سلب وجدان اخلاقی میشود. همه چیز در این اثر صوری است. افراد، صوری صحبت میکنند، همه دنبال تفریحهای روزمرهی خودشان هستند، همه تظاهر به فرهیختگی میکنند، همه تظاهر به شناخت میکنند. شاعر و معلم هم صوری هستند. همه ظاهرسازی میکنند و نوعی دروغ بر کل جامعه حاکم است. بدین ترتیب نویسنده، کل جامعهاش را زیر سؤال برده است. برخی متخصصان فرانسوی نوشتهاند تالستوی با این اثر نوع خاصی از رمانهای اجتماعی را بنیان گذاشت.»
مجتهدی در ادامه، ضمن تشریح ویژگی واقعبینی در رماننویسی روسی، گفت: «تالستوی به هیچ وجه نمیگوید همهی انقلابیون درستکار هستند. برخی انقلابیهای او دلسوزند برخی دیگر منفعتطلب؛ بین انقلابیهایش کسانی تظاهر به دفاع از آزادی و حمایت از بینوایان میکنند و برخی دیگر از انقلابیهایش پر از عقدههای روحیاند و دچار انحرافهای جنسی. واقعبینی رمان روسی یعنی همین. اساساً قدرت رماننویسی روسی در واقعبینی است. سرچشمهی این رودخانهی بزرگ، گوگول است که بزرگترین واقعنویس دنیاست. چنین توانی در تالستوی هم هست. تظاهر در کار تالستوی جایی ندارد.»
مشاهدهی توأمان عظمت و حقارت آدمی
رضا داوری، استاد فلسفه در دانشگاه تهران، «تأملی بر مرگ ایوان ایلیچ» را به عنوان موضوع سخنرانی خود برگزیده بود. وی گفت: «هنر تالستوی این است که در مرگ ایلیچ عظمت و حقارت آدمی را دیده است. این حقارت و عظمت در نسبت با مرگ و در آیینهی آن ظاهر میشود؛ چنانکه افلاطون در فیدون عظمت سقراط را در آیینهی مرگش نشان داده است. مردمان چنان میمیرند که زندگی کردهاند. زندگی هم چنانکه افلاطون در صدر تاریخ فلسفه گفته است، مشق مردن است. یعنی هر لحظه میمیریم و زنده میشویم تا اینکه امکان دم به دم شدن و در کار بودن ما پایان مییابد. به عبارت دیگر ما با مرگ، زندگی میکنیم و علم و عقل و فهم آینده نیز به مرگ بستگی دارد. اینکه ارسطو انسان را حیوان مدنی بالطبع تعریف کرده و او را ناطق و فانی دانسته است، بیوجه نیست و شاید ناظر به نسبت میان عقل و سیاست و مرگ باشد. تالستوی در داستان خود کاری به پرسش از چیستی مرگ و جهان پس از مردن ندارد و با اینکه روح دینی داشته است، نخواسته است برای ما از اعتقاد به تجرد و بقای نفس سخن بگوید.»
داوری در ادامه با اشاره به اینکه مرگ ایوان ایلیچ گزارش زندگی و مرگ مردی است که درس حقوق خوانده و بیشتر عمر کوتاه خود را در مقام قضا به سربرده است، افزود: «او همواره به شغل و مقام خود اهمیت میداده و میکوشیده است وظایفش را به درستی انجام دهد. بعضی نویسندگانِ شرح احوال تالستوی نوشتهاند که نویسنده در مرگ ایوان ایلیچ داستان واقعی مرگ قاضی ایوان ایلیچ مچنیکوف را روایت کرده است. ایوان ایلیچ واقعی، قاضی دادگاه شهر تولا و برادر مچنیکوف، انقلابی بالنسبه مشهور روس بود که در ۱۸۸۱ به بیماری سرطان درگذشت. میگفتند قاضی در بستر مرگ از زندگی بیحاصلش اظهار نارضایتی کرده است. در ایوان ایلیچِ تالستوی، این نارضایتی صورتی خاص و بیانی شاعرانه دارد و شاید به همین جهت مچنیکوف گمان کرده است که تالستوی قدر شخصیت برادرش را نشناخته و احساس نارضایتیش را به چیزی نگرفته است.»
رئیس فرهنگستان علوم یادآور شد: «تالستوی وضعی را وصف میکند که در آن همسر و فرزندان و دوستان و پزشکان معالج ایوان ایلیچ، مرگ را باور ندارند و به مرگی که بیمار با آن دست به گریبان است اهمیت نمیدهند. در خانه ایوان ایلیچ و در اطراف او مهر و دوستی نیست و تظاهر و دروغ جای صفا و راستی را گرفته است. تالستوی کسی را از بابت دروغگویی و بیوفایی و تظاهر، ملامت نکرده و توقع نداشته است که خانهی ایوان ایلیچ خانهی مهر و صفا و انس با مرگ باشد و مگر ممکن بود که همهی کسان ایوان ایلیچ مرگاندیش شوند و اگر میشد، چه میشد؟! اینکه همه مرگاندیش شوند از جهت عقلی غیرممکن نیست، اما به نظر نمیرسد امکان وقوع داشته باشد. فرض کنیم این امر بعید متحقق شود، آیا مهر و صفا و وفا جای دروغ و بیمهری و تظاهر و خودبینی را میگیرد؟ شاید چنین باشد، اما در این صورت تکلیف کار دادگاه و پزشکی و تئاتر و آرایش و پیرایش خانه و گذران زندگی مردم چه میشود؟ مگر در حضور مرگ میتوان کار کرد؟ راستی در حضور مرگ چگونه باید زندگی کرد؟ ما با مرگیم، اما مرگ را فراموش میکنیم و با این با هم بودن و فراموش کردن است که عوالم بشری قوام مییابد. اگر مرگ نبود و گهگاه به آن متذکر نمیشدیم، فکر و علم و سازمان و دادگاه و شغل و مسئولیت هم نداشتیم. مرگ هست و زندگی با آن قوام و سامان مییابد، اما نسبتی که این قوام و سامان یافتن با مرگ یا فراموش کردن آن دارد، روشن نیست. آنچه میدانیم این است که در تاریخ، معنای مرگ و نسبت مردمان با آن دگرگون شده است؛ مع هذا فهم معنای مرگ حتی در یک تاریخ و مثلاً در تاریخ تجدد آسان نیست.»
پایان سخنرانی داوری اینگونه بود: «اگر نویسندگی تالستوی سه دوران داشته باشد، بیشتر اهل رمان و ادبیات و شعر، دوران دوم یعنی دورانی که در آن جنگ و صلح و آناکارنینا و... و مرگ ایوان ایلیچ نوشته شد را بهترین دوران میدانند؛ اما بیست سال آخر عمر تالستوی را هم نباید ناچیز گرفت. او در بیست سال آخر عمر، همهی صفا و پاکی هنرش را به صورت درس اخلاق و زندگی تدوین کرد. وی مبلّغ و معلّم مهر و دوستی و صلح و راستی و عدم خشونت بود و جهان اکنون به تعلیمات او بسیار نیاز دارد؛ زیرا هنور نمیداند که با دشمنی و جنگ و خشونت و دروغ و فریب و نیرنگ، نمیتوان به درستی و صلح و دوستی و آزادگی و راستی و صفا دست یافت.»
وقتی کمونیسم مردم شوروی از تعالیم تالستوی محروم کرد
«خاندان و پیروان تالستوی بعد از انقلاب اکتبر»، موضوع سخنرانی «مهناز صدری»، مترجم آثار روسی و مدرس دانشگاه بود. او گفت: «یاسنایا پالیانا همان ملک بسیار بزرگی است که تالستوی در آن زاده و سپس وارث آن شده بود و محل زندگی او و خانوادهاش بود. این ملک بعد از انقلاب اکتبر به عنوان موزه در اختیار حکومت قرار گرفت. راهنمایان کمونیست موزه به بازدیدکنندگان میگفتند: «بعد از انقلاب کبیر اکتبر، حکومت اتحاد جماهیر شوروی توجه خاصی به یاسنایا پالیانا داشته و برای حفظ و نگهداری آن از هیچ کوششی فروگذاری نمیکند.» ولی واقعیت چیز دیگری بود. از جمله مدارکی که در آرشیو کا. گ. ب یافت شد، نامهای بود که تاتیانا لوونا، دختر تالستوی در ۲۳ آوریل ۱۹۱۹ یعنی دو سال بعد از انقلاب از یاسنایا پالیانا به برادرش که در آن زمان ساکن مسکو بوده است، مینویسد. تاتیانا وضعیت یاسنایا را چنین شرح میدهد: «جیرهی غذایی برای خانوادهی ۱۴ نفری ما به اندازهای است که ما را فقط زنده نگه میدارد. هیچ وقت احساس سیری نمیکنیم. در عرض این دو سال هیچ چیز در یاسنایا سالم نمانده است. سقفها چکه میکنند، بخاریها دود میکنند، آسیاب خراب شده است، درشکهها و گاریها چرخ ندارند، علوفه برای احشام با زحمت زیاد و پول فراوان تهیه میشود. ابزار و وسایل کشاورزی، زین و یراق اسبها، حتی میخ و طناب و مایحتاج ضروری دیگر یا اصلاً گیر نمیآید یا با قیمتهای وحشتناک و زحمت بسیار تهیه میشود... من هم با تو کاملاً موافق هستم که باید یک جوری یاسنایا را سر پا نگاه داریم و از بلشویکها کمک مالی نگیریم، ولی برادر عزیز وضع آنقدر ناگوار است که فقط برای سر پا نگاه داشتن یاسنایا ماهیانه دهها هزار روبل لازم است.»
صدری در ادامهی سخنانش به رفتار حکومت کمونیستی در قبال تالستوی پرداخت و یادآور شد: «رژیم کمونیستی برای هر چه زودتر مسلط شدن بر زندگی و سرنوشت مردم روسیه از هیچ کوششی برای پاک کردن اذهان مردم به طور کلی از هر گونه اندیشه و تفکری از جمله تعالیم روحی و اخلاقی تالستوی فروگذار نمیکرد. تالستوی با وجود مخالفت با حکومت تزاری، با انقلاب هم موافق نبود و اعتقاد داشت خوشبختی و سعادت مردم جامعه بستگی تام به تعالی آن جامعه دارد و فقط با تغییر حکومت محقق نمیشود. در هر صورت لنین اولین قدم را در این اندیشهزدایی برداشت و تالستوی را «ملاکی در هیأت مسیح» خواند و باز هم پا را از این فراتر گذاشت و به تالستوی لقب «پیغمبری با دستورات مسخره برای نجات بشریت» داد. آثار مذهبی و فلسفی تالستوی شدیداً تحریم شده بود و اگر جایی هم به آن اشاره میشد، فقط در جهت نفی و هجو بود. به این ترتیب سه نسل از مردم شوروی بعد از انقلاب اکتبر از دسترسی به تعالیم تالستوی محروم ماندند.»
راه رفتن با کفشهای تالستوی
«ابوذر ابراهیمی ترکمان»، رئیس سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی و رایزن فرهنگی سابق ایران در مسکو، که به تازگی با همکاری «فرزانه شفیعی» اقدام به انتشار کتابی با نام «راه رفتن با کفشهای تالستوی» کرده است، در مورد کتاب یادشده گفت: «حضورم در روسیه باعث آشناییام با آثار تالستوی شد و ترجمههای فارسی آثارش خواندم. کم کم شروع کردم به جستوجو پیرامون شخصیت او. به زادگاهش رفتم و از موزهی تالستوی دیدن کردم. با همکاری دکتر فرزانه شفیعی شروع کردیم به گردآوری مکاتبات، آثار و موارد مرتبط با تالستوی. کتاب ما بیشتر معطوف به حالات روحی نویسنده در دههی آخر زندگیاش است. تالستوی در این مقطع به معنویت گرایش پیدا میکند. مکاتبات او با گاندی و شیخ محمد عبده موجود است. در این مقطع، دلنوشتههایی هم از او به جا مانده که نشان میدهد چقدر از حکم ارتدادی که کلیسای ارتودوکس به او داده بوده، رنجیده خاطر شده است. البته حکم کلیسای ارتودوکس مبنی بر ارتداد تالستوی هنوز هم پابرجاست.»
در ابتدای نشست علیاصغر محمدخانی، معاونت فرهنگی مؤسسهی شهر کتاب، مرکز فرهنگی شهر کتاب را مرکز گفتوگوهای ادبی ایران دانست و افزود: «کمتر کسی است در دنیا که به ادبیات علاقه داشته باشد و نام تالستوی را نشنیده باشد و کتابی از او نخوانده باشد. حتی کسانی هم که مطالعهای در زمینهی ادبیات ندارند، نام تالستوی را شنیدهاند. چندی پیش از یکصد منتقد ادبی در مورد آثار برگزیده ادبیات جهان نظرسنجی شد که تالستوی در این نظرسنجی با دو اثر در صدر سایرین بود. منتقدان از بقیهی نویسندگان بزرگ فقط یک اثر را نام برده بودند، اما تالستوی تنها کسی بود که دو کتاب وی در فهرست برگزیدهها قرار داشت: آنا کارنینا و جنگ و صلح.»