گاهی خواندن برخی کتابها تجربهای ماندگار از حیرت و حسرت در ذهن خواننده ایجاد میکند؛ حیرت از مواجهه با ایدههای نو و حسرت اینکه چطور این آرای بدیع، به ذهن شما خطور نکرده است یا بدانها در حین تأملات خود چندان بها ندادهاید. واقعیت امر در مورد من این است که حتی با دیدن نام فرعی کتاب «نظم اجتماعی در جامعه معاصر»، احساس کردم که به احتمال زیاد با اثری چالشبرانگیز روبرو خواهم بود، زیرا تاکنون «آثار منفی و مثبت ترس» آنهم نه در حیطه دانش روانشناسی، بلکه در حوزه جامعهشناسی و جامعهشناسی سیاسی چندان ذهن مرا درگیر نکرده بود. بعدتر در کنکاش بیشتر راجع به چرایی چنین تجربهای نزد خود، به نظرم رسید که کماعتنایی متمایل به بیاعتنایی مطلق من به مقوله اهمیت ترس در نظم اجتماعی، تا حد قابل توجهی به این واقعیت بازمیگردد که گفتمانهای غالب در مباحث سیاسی و اجتماعی در جهان معاصر، بیش از آنکه طرفدار اعمال اقتدار و خشونت و ترسهای مثبت و منفی متعاقب آن باشند، بر درونیشدن ارزشها و لزوم ابتنای نظم اجتماعی بر باورهای پذیرفتهشده افراد جامعه و بهاصطلاح رایج ما ایرانیها بر «فرهنگسازی» استوار است و برای تأمین نظم و امنیت، کنترل غیر رسمی را از کنترل رسمی برتر میشمارد.
دیگر نکته مهم در همین بحث چهبسا این واقعیت باشد که بهخصوص در نیمه دوم قرن بیستم و در بلوک غرب، مسئله نظم و امنیت، محوریتی را که در نیمه نخست قرن بیستم، بهواسطه رشد جرم و فساد در شکل سازمانی خود، نزد اندیشمندان علوم اجتماعی پیدا کرده بود، از دست داد و آمریکاییها گمان بردند که در جامعهای منظم زندگی میکنند و بنابراین نظم اجتماعی اولویت سابق خود را ـ لااقل برای آنان از دست داده است. چند رخداد اما در پایان قرن بیستم و طلیعه قرن بیستویکم، موضوع نظم اجتماعی را دوباره به یکی از مهمترین دستور کارهای اندیشه اجتماعی بدل کرد. این رخدادها عبارت بودند از: فروپاشی بلوک شرق، گسترش تروریسم بینالمللی و تأثیر آن بر ساختارهای سیاسی و اجتماعی جوامع و جهش بیسابقه جرایم و آشوبهای نژادی در اروپا در سالهای ۲۰۰۲ ـ ۲۰۰۰.
نویسنده کتاب «Fear in contemporary society»، ولادیمیر شلاپنتوخ (۲۰۱۵ ـ۱۹۲۶ م) جامعهشناس روسیالاصل و استاد جامعهشناسی دانشگاه میشیگان آمریکا، با همین فراموشی و یا بهتر است گفته شود تغافل که راجع به مسئله نظم و مهمتر از آن، نقش ترس و کنترل رسمی در ایجاد نظم و امنیت، در علوم اجتماعی معاصر اتفاق افتاده است، زاویهای معنادار دارد و این کتاب را برای جبران همین کاستی در سال ۲۰۰۶ به رشته تحریر درآورده است.
شلاپنتوخ که جوانی خود را در دوران حکومت مخوف استالین گذرانده است، تجربه ترس خویش از زیستن در سایه حکومتی توتالیتر را دستمایه بیان مسئله اثرش میکند و مینویسد: «هنگامی که از من سؤال میشود که بارزترین ویژگی جامعه شوروی چیست، همیشه پاسخم «ترس» (احساس نگرانی برخاسته از حضور خطر واقعی یا تصوری) است.» او با ذکر مثالهایی از زندگی شخصی خود و برخی از هنرمندان شوروی، نشان میدهد که آنان همواره از اینکه تحت نظارت، کنترل، تعقیب و تهدید پلیس مخفی شوروی قرار بگیرند، نگرانیهای جدی داشتهاند و هرگاه احساس میکردهاند که کسی در چنین دایره منحوسی گرفتار شده است، ارتباط خود را با او کم یا قطع میکردهاند: «تجربههایم در اتحاد جماهیر شوروی مرا با ماهیت پیچیده ترس اجتماعی آشنا کرد، در درجه نخست دیدم که چگونه ترس میتواند مردم را غیر اخلاقی و چگونه حتی بهترین انسانها و روابط نزدیک آنها را بیاعتبار کند.»
مسئله اصلی کتاب اما درباره تجربه ترس در جامعه شوروی یا جوامعی شبیه آن نیست، بلکه اهمیت و تمایز اثر از آنجا ناشی میشود که شلاپنتوخ به ردیابی مسئله ترس در جوامع دموکراتیکی چون آمریکا نیز میپردازد زیرا بهمرور زمان و در اثر اقامت در آمریکا، شلاپنتوخ درمییابد که بسیاری از برداشتهایش درباره این کشور خطا بوده است و بیشتر از آنکه ریشه در واقعیتهای جاری در آن جامعه داشته باشد، منبعث از دوگانهسازیهای ذهنی مطلقانگارانهای بوده که در میان بسیاری از عوام و خواص متأثر از فضای جنگ سرد رواج پیدا کرده بود. یکی از این خطاهای تحلیلی، به مورد ترس در جامعه آمریکا و بهطورکلی دموکراسیها بازمیگردد، زیرا شلاپنتوخ و رفقایش در شوروی بر این گمان بودند که «آمریکاییها نمیترسند» اما تجربه زیسته آمریکایی نشان میدهد اگرچه آن سنخ از «ترس تمرکزیافته»ای که دولت تمرکزگرایی چون شوروی در دل مردم عادی میافکند، در اینجا کمتر محلی از اعراب دارد، اما «مردم آمریکا همچنین، جوامع مابعد شوروی از ترسهای نامتمرکز متعددی رنج میبردند: ترس از بیکاری، انواع مختلف ترس از تبعیض (نژادی، قومی، مذهبی، جنسی و غیره)، ترس از ورشکستگی، ترس از عدم توان پرداخت هزینههای بیمارستانی، آموزش یا اعتبارات بانکی و البته ترس از جرایم ارتکابی در خیابان، در خانه و در مدرسه.»
شلاپنتوخ معتقد است جریان غالب جامعهشناسی معاصر و بهخصوص جامعهشناسی آمریکایی، متأثر از تالکوت پارسونز که نظم در جامعه آمریکا را معلول ارزشهای درونیشده شهروندان میدانست، به نقش دولت، ترس از دولت و امکان حفظ نظم و امنیت بهواسطه ترس از آنچه جورج اورول «برادر بزرگ» مینامد، چندان بها نداده است و به بیانی صریحتر از جانب او، اهمیت آرای توماس هابز را درنیافته است و این متفکر مهم را زیر سایه جان لاک و پارسونز، به فراموشی سپرده است.
به نظر شلاپنتوخ در جریان اصلی علوم اجتماعی موارد زیر بیشترین اهمیت را داشتهاند: ۱ـ نادیده گرفتن نقش حیاتی نظم اجتماعی، خطر جرم و فساد برای جامعه ۲ـ برآورد زیاده از نقش ارزشهای درونیشده در حفظ نظم ۳ـ خلط ارزشها و مقررات ۴ـ افزایش نقش ارزشهای مشترک در جامعه ۵ـ نادیده گرفتن خصلت تخریبی برخی ارزشها ۶ـ تمرکز فوقالعاده در ریشه خودجوش ارزشها و مقررات از «پایین» ۷ـ بیتوجهی به ریشه برخی ارزشها و مقررات از «بالا» ناشی از فعالیت نخبگان ۸ـ افزایش نقش کنترل غیر رسمی و کاهش نقش کنترل رسمی بهویژه نقش مثبت دولت در حفظ نظم؛ و اینها همه بدان معناست که در این جریان عمده، نهتنها نقش ترس یعنی «ترس مثبت» بهمثابه شرط لازم برای تأمین نظم نادیده گرفته شده است، بلکه ترس نشأتگرفته از دولت و نهادهای زیرمجموعه آن، امری قریب به یقین ـ خسارتبار تلقی شده است.
شلاپنتوخ لیبرالها، چپهای تندرو و پستمدرنها را در نگرش منفی نسبت به دولت بهعنوان منشأ ترس، همسخن میداند و با یادآوری نقش مثبت ترس در کارنامه موفق شوروی در حفظ نظم و امنیت، مبالغه در نقش فرهنگ و ارزشها و عواملی چون خانواده، ارتباطات، افکار عمومی و گروههای ذینفوذ در حفظ نظم را که همزاد کمتوجهی به نقش دولت و اقتدار مشروع آن و پیامدهای آن نظیر ترس از مجازات است، خطایی راهبردی در دانش علوم اجتماعی معاصر قلمداد میکند، زیرا حتی «کلیه گروههای غیر رسمی ]نیز[ بهطور گستردهای بهمنظور مجبورکردن اعضایشان به پیروی از مقررات رفتاری که از آنها انتظار میرود، از ابزار ترس از محدودیتها، استفاده به عمل میآورند» و این خود موید جمله پایانی شلاپنتوخ است: «نقش حیاتی حفظ نظم در هر جامعهای به قانون و دولتی که ضمانت آن را میکند منوط است.»
نظم اجتماعی در جامعه معاصر؛ آثار منفی و مثبت ترس ـ نوشته ولادیمیر شلاپنتوخ ـ ترجمه اصغر صارمی شهاب ـ انتشارات جامعهشناسان ـ ۲۹۰ صفحه ـ ۲۴هزار تومان