کد مطلب: ۲۶۶۸۳
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۰

داستایفسکی، فرزند ابدیت

بلقیس سلیمانی

از وقتی به یاد دارم بین برگزیدن داستایفسکی یا تولستوی به عنوان بزرگ‌ترین نویسنده‌‌ی روس در تردید بودم. در نگاه کردن به هر دو کلاه از سر بلندقدترین نویسندگان هم می‌افتد چه برسد به ما، خود‌نویسنده‌پندارهایی که در وطن خویش نیز به رسمیت شناخته نمی‌شویم.

چندوقت پیش وقتی داوری سخت ناباکوف را درباره‌ی این دو نویسنده می‌خواندم ناگهان دریافتم شباهت عجیبی بین آن‌ها از یک سو و آپولون و دیونیزوس از سوی دیگر وجود دارد. تولستوی آپولون‌وار می‌نویسد و جهان داستانی‌اش را با دقتی تقریبا ریاضی‌وار می‌سازد ولی داستایفسکی  با شوری دیونیزوسی می‌نویسد و ابایی از شلخته‌نویسی ندارد. و در بند حد و حدود و مرزها، فرم‌ها و ساختار نیست اما چنان شور و شیدایی در جهان داستانی‌‌اش وجود دارد که مخاطب اصلا اهمیتی به ساختار و ساختمان داستان‌های او نمی‌دهد. به این جهت فکر می‌کنم این دو قله در کنار هم، شانه‌ به شانه‌ی هم، به ما تماشاگران آن‌ها چشم‌اندازی کامل و دقیق از روسیه و انسان ‌روسی می‌دهند و یکی بدون دیگری و به تمامه نمی‌تواند روسیه‌ی بزرگ و وسیع را نمایندگی کند.

داستایفسکی برای من به عنوان یک نویسنده‌ی کوچک، که از قضا به نوعی در همسایگی او بودم، نمونه‌ی اعلای نویسنده‌ای دست‌نیافتنی اما آموختنی بود. من آن‌قدر واقع‌بین بودم که بدانم نویسندگانی از سنخ داستایفسکی هر از قرنی یک‌بار ظهور می‌کنند و تمنای مثل آنان شدن تمنایی عبث و پوچ است. چراکه این سنخ از نویسندگان تخیل‌ها و ذهن‌های ناب و درخشانی هستند که ظهورشان آدمی را به گونه‌ی انسان امیدوار می‌کند. موجودی که شناختنش از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. نویسندگانی مثل داستایفسکی با رهیافت‌شان به روان پر از گره و لایه در لایه‌ی آدمی به ما این نوید را می‌دهند که راه رستگاری ما از شناخت خودمان می‌گذرد.

در وهله‌ی اول به نظر می‌رسد که ما به طور طبیعی باید خودمان را از دیگر موجودات بیشتر و بهتر بشناسیم اما واقعیت این است ما در هر گامی که برای شناخت جهان و خودمان برمی‌داریم بیشتر متوجه می‌شویم غوطه‌ خوردن در این اقیانوس پرتلاطم کار هرکسی نیست. داستایفسکی یکی از آن معدود غواصان روح آدمی بود که شاید در تورش نتوان مروارید دید اما بسیار خس و خاشاک و پدیده‌های نادر صید کرد که بسیار کسان از نیچه تا کامو و از فروید تا کافکا از صید او بهره بردند. بهره بردن هم خود نعمتی و اقبالی و اندک هوش و نبوغی می‌خواهد که ما نویسندگان این دیار به سهم خود و به قد و اندازه‌ی توانایی خود از دستاوردهای این صیاد توانا استفاده کرده و می‌کنیم. راستش برای من غیر از این‌که غور داستایفسکی در روان آدمی و لایه‌های وجودش آموزنده بوده چیزی بسیار شخصی از او آموختم که در کار داستان‌‌نویسی‌ام به کارم آمد و آن استفاده از «رنج» به مثابه «سرمایه‌» بود. داستایفسکی علاوه بر این‌که مردی رنج کشیده بود که تجربه‌های زیستی نابی از سر گذرانده بود رنج را عامل نوشتن و از همه مهم‌تر عامل رستگاری می‌دانست. من از داستایفسکی یاد گرفتم رنج‌های شخصی‌ام را تا حد امکان تبدیل به رنج وجودی بکنم و آن‌ها را از طریق افکار، احساسات و کردار شخصیت‌های داستانی‌ام بیان کنم و دیگری را در فهم آن‌ها شریک بگردانم. به عبارتی رنج‌‌های هر نویسنده‌ای منبعی لایزال برای آفرینش هستند که اگر نویسنده‌ای بتواند آن‌ها را گره بزند به تجارب عام بشری، ای بسا اثری موفق خلق کند. از همین رهگذر هم تجربه‌های زیستی‌ام را دستمایه‌ی آفرینش داستان‌هایم قرار داده‌ام. همان کاری که داستایفسکی کرده بود. پیش از این او ابایی نداشت حتا نقصان‌ها و بدی‌های خودش مثل بیماری صرع خود و عادت به بازی رولت را در آثارش به تناوب استفاده کند. شاید یکی از دلایلی که خواننده‌ی داستان‌های داستایفسکی به سرعت به هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌های او می‌رسد همین صداقت او در عریان کردن روح خود است که به نوعی روح انسان روسی است.

موضوع دیگری که از داستایفسکی آموخته‌ام منطق گفت‌وگوی شخصیت‌های داستانی بود (البته امیدوارم آموخته باشم.)  البته که هر نویسنده‌ای یک سوگلی در میان انبوه شخصیت‌هایی که خلق می‌کند دارد اما این سوگلی مانع گفت‌وگوی دیگر آدم‌ها و کردار دیگر کاراکترها نمی‌شود.  او تمام زمین بازی را از آن خودش نمی‌کند. ممکن است کاپیتان باشد ولی به هر حال یکی از اعضاء تیم است که بدون دیگران کاپیتان بودن و سوگلی بودنش بی‌معنا می‌شود. داستایفسکی از نظر من این تقسیم عادلانه‌ی انرژی داستانی را به بهترین وجهی در برادران کارامازوف به انجام رسانده است. اگرچه آلیوشا سوگلی نویسنده است ولی هیچ خواننده‌ای او را بیشتر از دیمیتری، ایوان یا خود کارامازوف پیر به یاد نمی‌آورد.

شاید به همین علت بود که باختین آثار او را چندصدایی نامید. او اجازه داد شیطان حتا بیشتر از عیسی مسیح در اثرش خودنمایی کند. (منظورم آنجایی است که یکی از آباء کلیسا مسیح را تهدید می‌کند.)

داستایفسکی خیلی پیش از شعار امروزی همه‌حقی، به همه‌ی شخصیت‌های داستانی‌اش اجازه داد تردیدها، خبث‌ها و نیکی‌های خود را چنان بر خواننده عریان کنند که او آن‌ها را حتا در خبث‌های‌شان به خوبی درک و فهم کند.

نکته‌ی دیگر که می‌توان از داستایفسکی آموخت و امیدوارم من هم به قدر وسعم آموخته باشم، فرزند زمانه‌ی خود بودن و در عین حال فرزند ابدیت بودن است. (این مورد اخیر در مورد من صدق نمی‌کند!) رمان شیاطین داستایفسکی داستان مبارزانی است که در روسیه‌ی قرن نوزدهم دست به اقداماتی علیه دم‌و‌دستگاه تزار می‌زدند ولی در عین حال داستایفسکی ما را از قرن نوزده می‌برد به وادی پرسش‌های ابدی؛ مثل چگونه با دست‌‌های آلوده‌ی خود کنار بیاییم یا چگونه به بهانه‌ی خیر جمعی به شر امکان ظهور بدهیم.

یا مفهوم رایج نیهیلیسم قرن نوزده روسی و آنارشیسم آن دیار که یکی مثل نقل و نبات در جامعه‌ی روشنفکری مصرف می‌شد و دیگری در ضدیت با حکومت‌ها در آثار او به دقت موشکافی شده‌اند.  همه‌ی این‌ها او را به قرن نوزده روسیه وصل می‌کند اما او مثل هر ذهن ناب و درخشانی از قرن خود فراتر می‌رود و آن‌ها را تبدیل به موقعیت‌های وجودی در شخصیت‌ها و اتفاقات داستانی می‌کند و کیست که چنین آرزویی نداشته باشد. کدام نویسنده است که نخواهد در دل یک موقعیت تاریخی و زمانی مشخص، روان انسان دیروز و امروز و فردا را عریان کند.

خوشا روسیه‌‌ی بزرگ که چنین نویسنده‌ای دارد و خوشا ما که به مدد مترجمان، اقبال خواندن آثار چنین نویسنده‌ی بزرگی را داشتیم و دریغ و درد که طبیعت بخیل و چشم‌تنگ است و قرن‌ها باید بگذرد تا دوباره چون اویی چشم بر این مغاک و در این مغاک بگشاید.

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST