آیدین فرنگی: «جریان عادی اینجا فریادهایی است که در رودی از خون غرق میشود؛ تکان و لرزه، چشمهای برگشته، زبانهای آویزان، بهمنی از امعاء و احشاء، سرهایی که قِل میخورد، گاوهایی که پوستشان مثل موز کنده میشود، خوکهای رنگپریدهی شقه شده، حیواناتی که از پا آویزان میشوند، پشت سر هم میگذرند و مدام کوچکتر میشوند، و ما با سر و صورتِ غرق خون و چکمههای پر از عرق کار میکنیم؛ در جنبوجوش هستیم، فریاد میزنیم، گاهی بلندتر از حیوانات؛ با هم دعوا میکنیم یا ادایش را درمیآوریم؛ با صدای بلند برای لاشهها آوازهای اپرایی میخوانیم، برای خوکها آوازهای رکیک میخوانیم، وقت نفس کشیدن نداریم، باید ضربآهنگ را حفظ کنیم. سرمان در امعاءواحشاء فرو رفته، دستهایمان در حال زیرورو کردن است و کاردهایمان مشغول بریدن...» (سرگیجه، ص۱۲)
«سرگیجه»، اثری است داستانی از «ژوئل اگلوف»، نویسنده و فیلمنامهنویس فرانسوی که «موگه رازانی» آن را به فارسی ترجمه کرده است. راوی در شهری زندگی میکند که هوا و محیط اطرافش به غایت آلوده است. او که در کشتارگاه به کار مشغول است، با مادربزرگش زندگی میکند و تصمیم دارد روزی زادگاهش را ترک کند، «اما راه انتخاب همیشه باز نیست.»
راوی در ابتدای اثر، محیط زندگیاش را چنین معرفی میکند: «از نظر آب و هوا هم بخت با ما یار نیست. تا جایی که به خاطر دارم اینجا همیشه همین قدر گرم و همین قدر تاریک بوده است. هرچه ذهنم را زیر و رو میکنم، یک ذره هوای خنک هم به یاد نمیآورم. خاطرهای از باز شدن آسمان ندارم، یا حتی از سوراخ شدن این لحاف خاکستری که بعضی روزها حتی تا روی سرمان پایین میآید و اگر باد بلند نشود، روزها و گاهی هفتهها از صبح تا شب ما را در مه فرو میبَرد. به طور قطع محیط سالمی نیست. بچهها رنگپریدهاند، پیرها درست پیر نشدهاند. در واقع تشخیص این دو از هم همیشه ممکن نیست. به هر حال من که اطمینان دارم تا آخر عمر اینجا نخواهم ماند. با همهی اینکه میگویند همه جا مثل هم است، با همهی اینکه میگویند محلهای بدتر از این هم وجود دارد، اما یک روز به دیدن جاهای دیگر خواهم رفت... (ص۷)
اما مگر کنده شدن به همین سادگیهاست؟ «میدانم روزی که از اینجا بروم، غمگین خواهم شد. حتماً چشمهایم از اشکتر میشود. به هر حال ریشههای من اینجاست. تمام فلزات سنگین را مکیدهام، رگهایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. در تاریکی میدرخشم، پیشابم آبیرنگ است، ریههایم مثل کیسهی جاروبرقی پر است و با این حال، میدانم روزی که از اینجا بروم، حتماً اشکم سرازیر میشود. طبیعی است، من اینجا به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام. هنوز هم به یاد دارم چطور در بچگی جفتپا توی چالههای روغن میپریدم و وسط زبالههای بیمارستانی غلت میزدم. هنوز صدای مادربزرگ را میشنوم که با فریاد به من میگفت مراقب لوازمم باشم. لقمههایی که با گریس سیاه برای عصرانهام آماده میکرد... و مربای لاستیکی سیاهی که مزهی پرتقال تلخ، اما کمی تلختر میداد... من کنار خط آهن بازی کردهام، از تیرهای برق بالا رفتهام، توی حوضهای تصفیه آبتنی کردهام. و بعدها، در گورستان ماشینها... اما به هر حال خاطرهاند. آدم حتی به بدترین جاها هم دلبستگی پیدا میکند؛ مثل دودهای که به ته بخاری میچسبد.» (ص۹)
صفحههای کتاب سرشار از تصاویر دردناک زندگی راوی و شرایط تیرهی محیط زندگی اوست. باید کتاب را بخوانید تا هم با جزءبهجزء سیاهی زندگی راوی آشنا شوید و هم شایدگاه با او احساس قرابت داشته باشید.
«به «بورچ» که بیرون به من ملحق شده است میگویم:
ـ اینکه نشد زندگی.
یک فنجان به اصطلاح قهوه از دستگاهی که از شش ماه پیش به این طرف چیزی جز آب جوش تحویلمان نمیدهد، به طرفم میگیرد و میگوید:
ـ ولی زندگیِ ماست.
همان طور که لیوان را به دهانم نزدیک میکنم با غرولند میگویم:
ـ بله، اما من دیگر این زندگی را نمیخواهم. به زودی از اینجا میروم.
ـ و میخواهی کجا بروی؟
با شکلکی زیرکانه جوابش را میدهم، مثل کسی که میخواهد بگوید در این باره فکرهایی دارم، اما ترجیح میدهم از آن حرفی نزنم؛ در حالی که واقعاً نمیداند میخواهد چه غلطی بکند.» (ص۳۸)
البته یادداشت حاضر کوشیده فقط با برجسته کردن موارد مربوط به مهاجرت، خوانندهی احتمالی را به صورت پررنگ با یکی از مضامین اصلی کتاب آشنا کند و مروری بر کل مضامین داستان نیست.
ماهیگیری یکی از تفننهایی است که برخی اهالی محل سکونت راوی روزهای تعطیل، خود را با آن سرگرم میکنند. «اگر چیزی نداشته باشی سر قلاب بزنی، مهم نیست؛ نباید نگران باشی. کافی است قلاب را توی آب بیندازی و بعد از چند ثانیه حتماً چوبپنبه زیر آب میرود. موضوع این نیست که ماهیهای اینجا احمقتر از ماهیهای جاهای دیگر هستند؛ مسأله فقط این است که میخواهند از آب بیرونشان بیاوری، از آنجا نجاتشان بدهی. بیرون از آب بهتر میتوانند نفس بکشند؛ به علاوه سوزش و خارش بدنشان هم کم میشود. به همین دلیل خوشحال هستند. بعد میتوانی هر کار بخواهی با آنها بکنی. ولشان کنی روی علفها تا بمیرند، سرشان را به سنگ بکوبی، کافی است که فقط آنها را به دلیل اینکه کوچک یا زشت هستند، دوباره به رودخانه نیندازی. تنها خواستهی آنها همین است. توقع زیادی ندارند.» (ص۴۱)
در صفحهی ۸۶، بین راوی و دوست صمیمیاش «بورچ» چنین گفتوگویی شکل میگیرد:
«راوی: راستی، کریسمس چه کار میکنی؟
بورچ: کریسمس؟ مگر نگذشته؟
ـ خب نه، سه هفتهی دیگر است.
ـ حتماً با کریسمس سه سال پیش اشتباه گرفتم...
ـ حتماً. خب چه کار میخواهی بکنی؟
ـ درست نمیدانم. شاید برای خودم میگو بخرم و آواز شب شیرین را بخوانم.
ـ باید به خانهی ما بیایی. این طوری بیشتر خوش میگذرد.
ـ خیلی لطف میکنی. نه نمیگویم.»
حضور بورچ در خانهی راوی فصل بعدی داستان را شکل میدهد. بورچ با خودش نوشیدنی گازداری را به خانهی راوی میبرد. او این نوشیدنی را ده سال پیش در بازی تیراندازی در جریان یک جشن برنده شده است. بورچ میگوید: «ده سالی میشود که آن را برای مناسبتهای بزرگ نگه داشتهام.» حضور در جشن کریسمس در خانهی راوی و مادربزرگش، بعد از ده سال بزرگترین مناسبت زندگی بورچ است...
بعد از جشن، بورچ و راوی شروع به گفتوگو میکنند و مادربزرگ چرتش میگیرد....
«بورچ: راستی، بالاخره کی میروی؟
انگشت سبابهام را روی بینی میگذارم تا بفهمانم ساکت شود. اما همان هم برای هوشیار کردن مادربزرگ کافی بود.
ـ چی؟ کجا میخواهی بروی؟
ـ هیچ کجا مادربزرگ، نگران نشو. بخواب.
و دوباره میخوابد.» (ص۹۴)
بعد از شبنشینی کریسمس، راوی میخواهد دوستش را تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کند، که باران میگیرد. توصیف او از باران چنین است: «وقتی باران گرم و چرب روی سرمان میریزد، زود متوجه ماجرا میشویم. بارانی که تمام گردوغبار معلق در هوا را با خود پایین میآورد. و مثل روغنی که از ماشین تخلیه شده باشد، با قطرههای درشت رویمان میریزد.» (ص۹۸)
و کتاب چنین به پایان میرسد: «به محض اینکه وسط یک کابوس بیدار میشوی، باید به این فکر باشی که باید دوباره به آن برگردی.
صبح به تصوری که از صبح داری شباهت ندارد. اگر عادت نداشته باشی، حتی متوجه آن نمیشوی. تفاوت آن با شب خیلی ظریف است. باید باریکبین باشی. فقط یک پرده روشنتر است. حتی خروسهای پیر هم دیگر تفاوت بین آنها را تشخیص نمیدهند.
بعضی روزها، چراغ خیابانها خاموش نمیشود. اما خورشید بالا آمده، حتماً یک جایی، بالای افق، پشت مه، دود، ابر غلیظ و ذرات غبار قرار دارد.
هوای بد یک شب قطبی را تصور کنید. روزهای آفتابی ما به آن شباهت دارد.» (ص۱۰۱)
سرگیجه، ژوئل اگلوف، ترجمه: موگه رازانی، نشر کلاغ، تهران، ۱۳۹۱، ۱۰۱ صفحه، قیمت: چهار هزار تومان.
برای خرید آنلاین این کتاب به فروشگاه اینترنتی شهر کتاب مراجعه کنید.