آرمان: بلقیس سلیمانی (۱۳۴۲-کرمان) کارشناسیارشد فلسفه دارد، و از دهه هشتاد با انتشار «بازی آخر بانو» که برایش جایزه مهرگان ادب و جایزه ادبی اصفهان را بهعنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۵ به ارمغان آورد، بیشتر خوانده و دیده شد. او نویسنده پرکاری است و کارهای بسیاری منتشر کرده که «به هادس خوش آمدید»، «روز خرگوش»، «سگسالی»، «من از گورانیها میترسم»، «خالهبازی»، «پسری که مرا دوست داشت» و «شب طاهره» برخی از آثار منتشرشده او هستند.
از کتابهای جدید و تجدید چاپیهایتان که در نمایشگاه عرضه میشود، بگویید.
امسال رمان «آن مادران، این دختران» برای اولینبار در نمایشگاه کتاب عرضه میشود. این رمان را انتشارات ققنوس منتشر کرده است. موضوع اصلی آن هم اختلاف و شکاف نسلها است. چاپ دوازدهم مجموعه «بازی عروس و داماد» و رمان «بازی آخر بانو» هم در نمایشگاه امسال عرضه میشوند.
شما بهعنوان نویسنده شناختهشدهای که سالهاست مینویسید و در نمایشگاه حضور دارید، چه چیزهایی برایتان در این نمایشگاه حائز اهمیت است که دوست دارید بر آن تاکید کنید و چه چیزهایی برایتان ناخوشایند؟
راستش بیش از هر چیز دیدار با ناشران و نویسندگان و مخاطبان آثارم برایم مغتنم و جالب است. مخصوصا مخاطبان، که کمتر امکان گفتوگو با آنها در طول سال فراهم میشود. راستش به یک معنا چیز ناخوشایندی تابهحال در نمایشگاه ندیدهام، جز حضور برخی سلبریتیها که اخیرا قلم به دست هم شدهاند. شاید هم این نگاه زیادی آرمانی و استعلاطلب است. بههرحال وقتی میبینم فضای فرهنگی نمایشگاه کتاب مورد هجوم سلبریتیها قرار گرفته است ناراحت میشوم، چون اساسا این فضا تجانسی با جهان غیراصیل این آقایان و خانمها ندارد.
از خاطرههای تلخ و شیرینتان در طول سالهای برگزاری نمایشگاه کتاب برایمان بگویید.
بهترین خاطرهای که از نمایشگاه در طول این سالها دارم دیدار با نویسندگان و مترجمان نامدار کشور است، برای مثال چند سال پیاپی در غرفه نشر ققنوس مینشستم پای صحبتهای مترجم خوب کشورمان روانشاد بهمن فرزانه که با طنز شیرینی حرف میزد و مدام سیگار نیمکشیدهاش را خاموش میکرد. در جواب چرایی این موضوع هم میگفت من میخواهم نصفسرطان بگیرم! بدترین خاطرهام برمیگردد به سالهای اولیه برپایی نمایشگاه که برای یک فرهنگ انگلیسی آکسفورد ثبتنام کردم، البته در اوج نداری، و آن فرهنگ هرگز به دستم نرسید.
به سبک و سیاق نمایشگاههای بینالمللی که فضایی است برای تبادل نظر و انتقال تجربیات نوشتن و ترجمه به دیگران، حالا که این امکان در نمایشگاه کتاب تهران میسر نیست یا اگر هست در بازار داغ فروش کتاب چندان به چشم نمیآید، از تجربههای نوشتنتان بگویید.
سالهای اولیه برپایی نمایشگاه هر وقت به آن سر میزدم، به خودم میگفتم ممکن است روزی کتابهای من هم در این غرفهها عرضه شوند، آیا ممکن است من هم مثل این نویسنده روزی کتابم را برای خوانندهام امضا کنم؟ شد. اراده معطوف به عمل؛ این چیزی بود که من داشتم، سوای اینکه نویسنده خوبی هستم یا نه، بههرحال به آرزویم رسیدم. اما برای آن عزیزانی که میخواهند نویسنده بشوند باید این میل و اراده معطوف به عمل را در خود با خواندن فراوان و نوشتن مداوم تقویت کنند.
از بین کتابهای خودتان، از اولین تا آخرین کتابتان، کدامیک را دوست دارید در اینجا پیشنهاد دهید؟ و اگر بخواهید از مترجمان دیگر هم کتابی پیشنهاد بدهید، چه کتابی؟
از آثار خودم «شب طاهره» و «این مادران و آن دختران» را پیشنهاد میکنم. «شب طاهره» را به این دلیل که مصایب طاهره را مصایب بخشی از زنان همنسلم میدانم. رمان «آن مادران و این دختران» را بهدلیل اینکه تازهترین رمانم است و دلم میخواهد بازخوردش را ببینم. از آثار دیگران کتاب خاطرات احمد زیدآبادی به نام «از سرد و گرم روزگار» را پیشنهاد میکنم که صمیمی و دردآشنا است.
و پرسش آخر، حالِ کتاب در این روزگار چطور است و پیشبینیتان از آینده کتاب چیست؟ به کدام سمت میرویم؟ و اینکه چه کارهایی میتوانیم بکنیم که کتاب، در این وضعیت بحران مخاطبی که رنج میبرد، حالش بِه شود. بهتر شود؟ یا به بیانی دیگر، دولتها چه کاری میتوانند بکنند؟ آیا این بحران، از خود دولتها ناشی میشود؟
اول بگویم فقط کتاب دچار بحران نشده، بسیاری از حوزهها و امور دیگر هم دچار بحران شدهاند؛ بخشی از بحران کتاب جهانی است و بخشی از آن ویژه جامعه پرتبوتاب خودمان. در ساحت جهانی، کتاب رقیبان توانمندی، مثل سینما و اینترنت پیدا کرده است، بگذریم که اصولا جهان سرمایهداری آدمی را به یک موجود مصرفزده تبدیل کرده که در میانه اقلام سفارشیاش کالای کتاب چندان جایگاهی ندارد، اگر هم داشته باشد کارکردش دیگر آگاهیبخشی نیست. در ایران ما در آستانه تبدیلشدن به موجوداتی دونده برای کسب مقام و پول شدهایم، در چنین وضعیتی کتاب به چه کار ما میآید؟ البته نباید فراموش کرد ما هرچه میکشیم هم از همین کتاب میکشیم، یادتان باشد ما نسل تیراژهای صدهزارتایی کتابهای جلدسفید هستیم، قطعا فرزندانمان این را میدانند!