شرق: فرهنگ رجایی، استاد فلسفه سیاسی و روابط بینالملل، رئیس دانشکده انسانیات دانشگاه کارلتون در کانادا است. در چهارم فروردین سال ۱۳۳۱ در ده خسبیجان از دهستان کزاز اراک به دنیا آمد. تحصیلات عالی خود را در دانشگاههای تهران (علوم سیاسی ۱۳۵۴)، اوکلاهما (مدیریت دولتی ۱۹۹۷) و ویرجینیا (روابط خارجی و فلسفه سیاسی ۱۹۸۳)، به اتمام رساند. در دانشگاههای تهران، دانشکده روابط بینالملل، انجمن حکمت و فلسفه، پژوهشگاه علوم انسانی، و دانشگاه شهید بهشتی ایران و در مؤسسه شرقشناسی جدید در دانشگاه هامبولت آلمان، دانشگاه آکسفورد انگلستان، و دانشگاه ایالتی شانی در ایالت اوهایو در امریکا استاد آموزشی و پژوهشی بوده است. از فرهنگ رجایی تاکنون حدود هفده کتاب تألیفی و ترجمه و مقالات بسیاری به زبانهای فارسی و انگلیسی منتشر شده است. از جمله آثار مهمِ او میتوان به این کتابها اشاره کرد: «اندیشه و عمل کنت تامپسون»، «خداوند هنجارها»، «اسلامگرایی و تجددگرایی؛ تحول گفتمان در ایران»، «مُشکله هویت ایرانیان؛ ایفای نقش در عصر یک تمدن و چند فرهنگ»، «بازیگری در باغ هویت ایرانی: سرنمونی حافظ»، «معرکه جهانبینیها در خردورزی سیاسی و هویت ما ایرانیان»، «فهم نظریههای سیاسی»، «پستمدرنیسم: منطق فرهنگی سرمایهداری متأخر»، «زندگی فضیلتمند در عصر سکولار» و «هانا آرنت و محبت به دنیا: زندگی یک زن بیوطن» اشاره کرد.
دور از انتظار نبود در روزهای پرالتهاب اعتراضات ۱۴۰۱ در نشستی که با دکتر فرهنگ رجایی در روزنامه «شرق» داشتیم، بحث به سمت موضوعات سیاسی و شرایط کنونی کشور برود، چراکه ایشان در زمینههای مختلف از جمله سیاست، تاریخ و فرهنگ تحقیق و مطالعه کردهاند و مهمتر از آن دست به تألیف و ترجمه آثاری در این زمینه زدهاند. دغدغه اصلی فرهنگ رجایی، زیست سیاسی و اجتماعی مردم ایران است، البته با نگاهی تاریخی. وقتی بحث درباره وضعیت سیاسی کنونی ایران درمیگیرد، ایشان به نکتهای اشاره میکند که بارها در نوشتهها و سخنرانیهایشان بر آن تأکید کردهاند و آن چیزی نیست جز اینکه چرا پرسش در جامعه و بیش از آن در میان نخبگان ما تعطیل است. فرهنگ رجایی به دیدارش با دکتر رضا داوریاردکانی اشاره میکند و میگوید، همین موضوع را هم با ایشان مطرح کردهام و گفتم به اعتقاد من مشکل اصلی جامعه ما در همین نکته است: «غیاب پرسشگری!» فرهنگ رجایی باور دارد، راه رسیدن به پاسخ چیزی جز «همپرسه» نیست. او میگوید: «این تعبیر افلاطونی را اولین بار دکتر حمید عنایت در ترجمه کتاب «سیاست ارسطو» استفاده کرده است. آنهم در سال ۱۳۳۷ که تازه مدرک لیسانس خود را گرفته بود». فرهنگ رجایی از جمله مترجمانی است که علاقهمند است از تعابیری استفاده کند که جان کلام را منتقل کند. از اینرو وقتی حمید عنایت از «همپرسه» به جای «دیالوگ» استفاده میکند، او به استقبالش میرود و از آن در کتابهایش استفاده میکند. همپرسه، جهانی از پرسشهای اصلی است که باید به آنان پاسخ داده شود. رجایی باور دارد: «هیچ پرسشی در خلأ مطرح نمیشود و در واقع یافتن پاسخ به پرسشهای ابدی درباره چگونه زیستن و چه غایتی را دنبالکردن از سه عامل متأثر است و از آنها گریزی نیست. اولین و مهمترین این سه عامل جهانبینی و دو دیگر، عوامل مکانی/محیطی (فرهنگ و سنت محلی) و زمانی/دورانی (عصری که انسان در آن زندگی میکند) هستند». واقعیت این است که پرسشهای اصلی آدمی همهجایی و همهزمانی و برای همه انسانها است و به کیستی، از کجایی، چگونگی، هدف و غایت زندگی مربوط میشود. نکته اما این است که پاسخ به این پرسشها یکباره نیست، بلکه مدام به پاسخهای روزآمد نیاز دارد، پاسخهای درخوری که در هر دوره متناسب با زمانه باشد.
بهراستی وضعیت کنونی ایران حاصل چیست؟ چرا جامعه بیش از آنکه در پی پاسخ پیچیده به پرسشهای ساده باشد، پاسخهای ساده به پرسشهای پیچیده میدهد. فرهنگ رجایی معتقد است: «فرق بین یک جامعه بازیگر یا به بیان دیگر در حال توسعه، مثل کانادا، آمریکا و اروپای غربی و جوامعی که به زبان روانشاد داریوش شایگان در تعطیلات تاریخی به سر میبرند، این است که جوامع بازیگر پاسخهای پیچیده به سؤالهای ساده میدهند و جوامع غیربازیگر پاسخهای ساده به سؤالهای پیچیده. برای مثال از جنگ جهانی دوم تا الان حدود هشتاد سال گذشته و پدیدهای به نام اسرائیل در خاورمیانه بروز کرده است، اما نمیدانیم اسرائیل چیست و با اسرائیل باید چه کنیم. اینها سؤالات سادهای است اما ما به جای پاسخهای پیچیده، جوابهای ساده به آن میدهیم. به گمان من زمانی اعراب و جهان اسلام میتواند با پدیده اسرائیل مواجه شود که مهمترین مراکز اسرائیلشناسی را که تحلیلهایی در سطح جهانی بدهد ایجاد کنند. اما چنین مرکزی در جهان اسلام وجود ندارد. حالا میتوانم برگردم به همپرسه و به شخصیت سقراط که قهرمان اصلی افلاطون است. سقراط میگوید تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم. یعنی جوابی ندارم اما سؤالات خوبی میپرسم».
فرهنگ رجایی معتقد است: «در جوامعی که در تعطیلات تاریخی بهسر میبرند نظریه توطئه طرفدار زیاد دارد و حتی جانشین تحلیل علمی شده است. اشتباه نشود، منظور این نیست که توطئه وجود ندارد و یا کشورهای زورگو و استکباری سیاست جهانخواری نسبت به دیگر جوامع ندارند، بلکه منظور این است که این تمایل تنها یکی از عوامل و متغیرهای تحلیل است نه تمامی آن. یافتن پاسخ مناسب در درجه اول به پیچیدگی فراوان نظری و سپس به اراده تحلیلهای بیطرفانه، غیرهنجارانه و مفصل نیاز دارد. مقصود از جامعه مبتنی بر همپرسه، جامعهای است که در آن گفتوگو رکن اساسی آن را شکل میدهد». با اشاره به کتاب هانا آرنت درباره «درسگفتارهای فلسفه سیاسی کانت»، از فرهنگ رجایی میپرسم، با اینکه کانت در مورد گفتوگو ویژگیهای مهمی را برمیشمرد که یکی از آنها روشنگری و توسعه فکر است، اما از طرفی برخی او را پدر انقلاب فرانسه میدانند. شما بهتر میدانید انقلاب فرانسه یکی از خشونتبارترین انقلابهای جهان است. این تضاد را چگونه ارزیابی میکنید؟ رجایی میگوید: «خیلیها میگویند کانت پدر انقلاب فرانسه است، اما علاقهمندان کانت این را اغراق میدانند. شاید یکی از دلایل آن همین بحث روشنگری است و تأکید کانت بر عقل و آزادکردن خویش از بندگی است؛ بندگی دیگری و خود. اما اینکه چطور جامعهای دچار انقلاب میشود سؤال سادهای است که نیاز به پاسخ پیچیده دارد. اینکه انقلاب منشأ گفتوگو میشود یا نه برمیگردد به اینکه چه تعریفی از انقلاب داریم. به گمان من بهترین تعریف را از انقلاب حضرت مولانا دارد، چون بیفزاید می توفیق را، قوت می بشکند ابریق را. انقلاب که علیه کشور نیست. معمولا انقلابها علیه حکومت است نه علیه مملکت. اتفاقا ادعای انقلابیون این است که میخواهند ملک و مملکت را که در زبان جدید state میگویند نجات دهند، بنابراین انقلاب عبارت است از طلاق بین جامعه و حکومت. این دو هستند که بازیگر اصلی هر کشوری هستند. در خاورمیانه کنونی که بین حکومت و ملک خلط شده است، تصور میشود حکومتها ملک هستند. ما تعبیر نادرستی از انقلاب تحتتأثیر حزب توده پیدا کردهایم. در انقلاب قرار نیست گفتوگو باشد، انقلاب منقلبشدن است. قدرت می بشکند ابریق را. انقلاب مثل بازشدن رود نیل است، اگر رود نیل را با رود تاریخ مقایسه کنیم، رود تاریخ میایستد، درست مثل رود نیل که ایستاد. اگر شما موسی هستید سرفراز از این بحران بیرون میروید، اگر موسی نباشید غرق میشوید. اما تاریخ به ما میگوید انقلاب چیز خوبی نیست. در کل تاریخ بیش از دَه انقلاب وجود ندارد. در حالیکه تشکیل حکومت، مملکتداری فراوان است، چون مثبت است. به نظرم با توجه به این واقعیت که در کل تاریخ تعداد معدودی انقلاب بیشتر وجود ندارد، باید روی انقلاب تأمل کرد، اما گاه گریزی از انقلاب نیست. به نظرم حزب توده این تصور خیالپردازانه را القا کرده که انقلاب راهحل همهچیز است. اگر بخواهیم با حکمت عامیانه از انقلاب سخن بگوییم باید به خاطرهای اشاره کنم که در بین رانندگان و مسافران اتوبوسهای قدیمی بین شهرها رایج بود. مسافران وقتی در اتوبوس مینشستند شاگرد رانندهها با پلاستیکی در دست در اتوبوس حرکت کرده و میگفتند کسی کیسه انقلاب نمیخواهد؟ انقلاب هم منقلبشدن جامعه است. وقتی جامعه منقلب میشود چیزهایی از آن بیرون میریزد که شاخ درمیآورید. البته منقلبشدن، جامعه را هم سر حال میآورد، اما باید موسیای باشد تا جامعه را به جهتی هدایت کند که سامان و تمدن ایجاد شود. بنابراین اینکه کانت پدر انقلاب باشد مغایرتی ندارد با اینکه در انقلاب گفتوگو نیست. گفتوگو برای حکومتداری و دیپلماسی است».
فرهنگ رجایی باوری راسخ به گفتوگوی انتقادی دارد. شاید از همینرو است که کتاب «زندگی فضیلتمند در عصر سکولار» از چارلز تیلور و «درسگفتارهای هانا آرنت درباره فلسفه سیاسی کانت» را برای ترجمه و تألیف برگزیده است. هانا آرنت در این کتاب با اشاره به روحیه نقادی و نقدپذیری کانت، دو نامه از او به مارکوس هرتز، پزشک و فیلسوف آلمانی را تحلیل میکند، کانت به منتقد خود چنین مینویسد: «شما واقفید که من با ایرادات منطقی با نیت رد صرف آنها برخورد نمیکنم، بلکه با تفکر درباره آنها همیشه میکوشم آنها را در نظرات خودم ادغام کنم و به آنها فرصت دهم تا حتی افکار محبوبم را نیز دگرگون کند. من امیدوارم با بیغرضی و مشاهده قضاوت دیگران به بینش سومی برسم که در بصیرتهای سابق من بهبود ایجاد کرده است». هانا آرنت بر «بیغرضی» تأکید میکند و میگوید بیغرضی با توجه به نظر دیگران به دست میآید و نتیجه موضع برتر یا بالاتری نیست که اختلاف نظر را به مدد قرارگرفتن در ورای دعوا حلوفصل کند. بعد نامه دوم کانت را میآورد: «ذهن به آرامش و سرگرمی کافی نیاز دارد تا بتواند فعالبودن خود را حفظ کند، تا قادر شود با طراوت و تازگی شیء را از همه جنبههایش مشاهده کند و بدان وسیله دیدگاه خود را از خردبینی به کلانبینی گسترش بدهد و به این طریق بتواند همه دیدگاههای ممکن را ببیند و هریک را با ابزار دیگر مشاهدهها درک کند». هانا آرنت میگوید در اینجا ما با مفهوم گستردهکردن ذهن روبهرو هستیم که بدان وسیله روایت اندیشه دیگران را مدنظر قرار میدهد. «گستردهسازی ذهن» نقش تعیینکنندهای در «نقد قوه داوری» بازی میکند و روش کسب آن «مقایسه قضاوت خویش با قضاوتهای ممکن و نه عملی دیگران و خود را به جای شخص دیگری قراردادن» است.
از فرهنگ رجایی درباره نحوه «گستردهسازی ذهن» با نظرات دیگران میپرسم، رجایی میگوید: «کانت سه شرط اساسی برای گفتوگو قائل است. اول اینکه به ذهن گسترده باور دارد. به باور کانت اگر من از قبل بدانم شما چه میگویید و به محض اینکه حرفی میزنید فکر کنم منظورتان را فهمیدهام، این به معنای ذهن گسترده نیست. ذهن گسترده دنبال منطق درونی بیان است. دوم بینشگری است، بینشگری بهتعبیر حافظ یعنی کو به تأیید نظر حل معما میکرد. باید نظرباز باشید. در کتاب «بازیگری در باغ هویت ایرانی؛ سرنمونی حافظ»، حافظ به نوعی نظریهپرداز است. برای نظریهدادن باید بینشگر باشید. باید مشاهده کنید و فرض را بر این نگذارید که تنها من میفهمم. این تصور دشمنِ فهم است. اینکه من میفهمم، دشمن دانش و بینش است. سوم باید کوشش کنید تا غیرجانبدارانه باشید. باید حجاب جهل به خود بزنید. تظاهر کنید که من نمیدانم. اگر این سه شرط اساسی فراهم شود، میتوانیم گفتوگو کنیم». شاید بتوان گفت برای گفتوگو بیش از هر چیز به تواضع نیاز داریم؛ به پذیرش مخالف و پذیرش جهانبینیهای دیگر. چارلز تیلور در اینباره میگوید: «وضعیت فعلی، هم ما را متواضع میکند و هم آزادیبخش است. جنبه تواضعبخش آن این است که همکاران سکولارِ انسان حضور تندروترمان یادآور میشوند: چه خوب که شما مسیحیان دوآتشه دیگر میداندار صحنه نیستید وگرنه دوباره به اصل تفتیش عقاید بازمیگشتیم. جنبه آزادیبخش آن زمانی خود را نشان میدهد که ما این حقیقت را دریابیم و به جمعبندی مناسبی برسیم. این نوع آزادی، تنها در موقعیتی بروز میکند که هیچکس میداندار صحنه نباشد... در حال حاضر ما با کمک دشمنانمان توانستهایم قدری به این آرمان نزدیک شویم».
فرهنگ رجایی میگوید: «ما به دشمن فکری نیاز داریم. دشمن فکری کمککننده است. هر کدام از ما در آن واحد یک ارکستر چهارنفره داریم. کوارتت که میگویند یعنی همین. به گمانم همه ما با این ارکستر سر و کار داریم و مهمترین نوازندهاش مخالفزن است و کسی است که از نظر فکری دشمن فکری یا حریف بنده است. ظاهرا موظفم یک کشتی جوانمردانه با او داشته باشم. خدمتی که نوازنده مخالف به من میکند این است که به من نشان میدهد با چه موضعی در تضاد هستم. کمکی که او به من میکند هیچوقت همسخنانم به من نمیکنند. فرض کنید اگر ادعا میکنم میخواهم موحد باشم، دیگر نمیتوانم ماتریالیست باشم، با هم جور درنمیآید. اندیشههای مارکس کمک میکند بفهمم موضع متناقض چیست و مواظب باشم در چاله آن تناقض نیفتم. منتها این تضاد را نمیفهمیم، مگر به کمک بصیرتها و بینشهای مارکس. بنابراین نوازنده بسیار مهم در ارکستر کسی است که ساز مخالف میزند، اما من لازمش دارم و باید به او احترام بگذارم، ضمن اینکه شکی در آن نیست که با او مخالفم اما نمیتوانم بیاحترامی کنم. اگر او نبود، تناقض خودم را نمیدیدم. دوم اینکه نوازنده بسیار قوی دیگری نیاز دارم که رقیبم است. رقیب بحثهای خوبی مطرح میکند، اما من ادعا میکنم جنسم از او مرغوبتر است. بنابراین نوازنده رقیب تفاوتم را نشان میدهد. نوازنده رقیب کمک میکند تا تفاوتِ اندیشهای را که ارائه میدهم، ببینم و دریابم چه تفاوتی با او دارم. اگر این تفاوتها نبود موقعیت خودم را نمیفهمیدم. جلال آلاحمد کمک میکند تفاوتم را با او ببینم. نوازنده بعدی همسخن من است. هانا آرنت کمک میکند که در همسخنی با او بحثم را قوام دهم، اما اگر فقط در همسخنی با آرنت ادامه بدهم پس تمایز من چیست؟ حمید عنایت همسخنم است، اما باید با او وجه تمایزی داشته باشم. اگر اولی تناقض است، دومی تفاوت و سومی تمایز است. این سه اگر نباشد، ارکستر قوی نداریم. بنابراین خطر عدم تولید علم ایجاب میکند به این سه احترام بگذاریم. الان در فرهنگ ما چه اتفاقی میافتد؟ ما داریم با دست خودمان متحدان خود را تخطئه میکنیم. بازار سنتی ما میتواند درس خوبی به ما بدهد. همه طلاسازها در یک راستهاند و آنقدر خوب عمل میکنند که وقتی شما میگویید من فلان حلقه طلا را میخواهم، همه میدانند کدام مغازه این حلقه را دارد. مشکلی هم با هم ندارند و آخرش هم هر کس سود خودش را میبرد. اما واقعا شرمآور است که استاد دانشگاه طوری درباره همکارش حرف میزند که انگار دشمن او است، در حالیکه همسخن و رقیب او به شمار میرود و چهقدر خوب است یک همسخن و رقیب قوی باشیم. بالاخره میرسیم به نوازنده چهارم که خودم هستم، من چه میکنم؟ به تجانس نیاز دارم، یعنی نباید درون خودم دچار انشقاق شوم و مصداق این سخن حافظ باشم که چون به خلوت میروند، آن کار دیگر میکنند. باید دید برخی روشنفکران قلابی که حرفهای قشنگی میزنند، یک درصد از حرفهایشان را در خانه اجرا میکنند یا نه. این یعنی انشقاق. چنین ارکستری معرکه آرا ایجاد میکند. شما نمیتوانید بگویید خواندن کاپیتال مارکس قدغن است، نمیتوانید بگویید کتاب سرمایه سانسور شود، چون یک پای ارکستر لنگ میماند». تعبیر «معرکه آرا» یکی از همان تعابیری است که فرهنگ رجایی آن را در کتاب «زندگی فضلیتمند در عصر سکولار» به کار میگیرد: «به تعبیر تیلور مؤمنان و بیایمانان به دلیل جهانبینی متفاوت و داشتن مقام گردآوری ویژه خویش، اختلاف دید، هویت، تعریف و نگرش دارند، ولی این اختلاف ربطی به سپهر عقلورزی و مقام داوری ندارد. همه موظف و از نظر اخلاقی به رفتار مناسب و همسان متعهد هستند. به همین دلیل، چالش اصلی در زمان حاضر این است که چگونه سامانی به وجود آوریم که علیرغم حضور معرکه جهانبینیها، یک زندگی به دور از جنجال، دشمنی و بینظمی برای همه انسانها فراهم آید. راهحل اساسی در همین تمایز میان جهان هنجاری/اخلاقی (جهانبینی) و جهان رفتاری (آرا) است. جهان اول بهناچار تعریف خاصی به تکتک ما میدهد، اما جهان دوم رفتار همسان و محترم را ضرور میدارد. اینکه عارف بزرگ، ابوالحسن خرقانی این گفته را تابلوی خانقاه خود کرده بود دلالت بر فهم وی از این تمایز دارد: در این سرا هرکه درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد بر خوان ابوالحسن به نان ارزد». از فرهنگ رجایی میپرسم چه زمانی ایدئولوژی بر «معرکه آرا» غلبه میکند؟ او میگوید: «از همان لحظهای که دیگری را غیر ببینید. بگذارید مثالی ساده بزنم. در خیابان بهار کنار دانشگاه خوارزمی برای خرید رفته بودم. دنبال جنس ایرانی میگشتم. جنس ایرانی نبود و فروشندهها میگفتند مگر میخواهی پولت را حرام کنی؟ من جنس ایرانی میخواستم. آیا تو این حق را برای من قائل هستی یا نیستی؟ ایدئولوژی اندیشه زمانی است که شما فتوای حق صادر میکنید. خودحقبینی به هر شکلی یعنی ایدئولوژی».
در تفسیر هانا آرنت، تفکر نقادی وقتی امکانپذیر میشود که دیدگاههای دیگران ارزیابی شود. البته فوت و فن تفکر نقادانه همدلی چنان گستردهای را شامل نیست که به کمک آن فرد بتواند بفهمد در ذهن دیگر مردمان دقیقا چه میگذرد. بلکه تفکرکردن با فهم کانت از روشنگری به معنای «تفکر برای خود» است که مصداق این حکمت اصولی است: «هرگز منفعلانه خرد نورزید، تسلیم به چنین موضع انفعالی تعصب خوانده میشود»، در حالی که روشنگری پیش از هر چیز آزادشدن از قید هر نوع تعصب است. از فرهنگ رجایی میپرسم جامعه در حال توسعه از این منظر چگونه جامعهای است؟ بسیاری بر این باورند که، تا تفکر انتقادی و برخوردهای به دور از تعصب از اجزای اصلی یک جامعه نباشد، بعید است بتوان این جامعه را یک جامعه در حال توسعه دانست. او میگوید: «جامعه در حال توسعه نداریم، بلکه جامعه بازیگر داریم. چون جامعه توسعهیافته برای اهل بهشت است. برای کسانی که اهل باور نیستند، عبارت توسعهیافته کمی کملطفی در حق آن جامعه است. اگر میگویید کانادا توسعهیافته است، یعنی دیگر جایی برای توسعه نمانده است. در صورتیکه این جوامع توسعهیافته و به معنای دقیقتر بازیگر بیش از هر چیز متکی به زوالنویسان خود هستند». شاید مرادِ فرهنگ رجایی از زوالنویسانی که مطرح میکند، این باشد که کسانی هستند که پایانِ پایانها را اعلام میکنند. جامعه بازیگر، جامعهای است که پایانها در آن بیدلیل به عمر خود ادامه نخواهند داد. وقتی دوران پدیدهای در عرصههای مختلفِ ادبیات، فرهنگ، سیاست یا تکنولوژی به پایان میرسد، کسی باید ناقوس مرگ آن را به صدا درآورد. یعنی دورهای کهنه شده و نو در حال زادهشدن است. اما آنچه در جامعه کنونی ایران رخ داده، ادامه زوال است. زوال جامعهای که دهههاست بر اینگونه بودن آن پافشاری میشود و هنوز نیز برخی اصرار دارند این جامعه رو به زوال را دوباره با همان عناصر فرسوده احیا کنند. اینک مسئله اینجاست که چه کسی پایانِ پایانها را اعلام خواهد کرد، در سیاستهای اقتصادی، در سیاستهای فرهنگی و اجتماعی. آیا زوالنویسی در سنت گذشته ما رواج داشته است؟ فرهنگ رجایی میگوید: «ابنخلدون آخرین نظریهپرداز و زوالنویس در تاریخ جهان اسلام است. نظریه زوال این است که از خودت بپرسی چه میکنی. ابنخلدون از خودش پرسید جهان اسلام چه وضعی دارد؟ بعد تصمیم گرفت کتاب تاریخ جهان اسلام را بنویسد. قبل از آنکه تاریخ را بنویسد، مقدمهای نوشت که چرا اینطور به تاریخ نگاه میکند. این مقدمه از خود کتاب مهمتر است. چون کتاب تاریخ جهان اسلام، کتابی است مثل کتابهای دیگر درباره جهان اسلام. در واقع دانش است، اما مقدمهاش بینش است. ابنخلدون در همان ابتدای مقدمه میگوید گاه جهان چنان دگرگون میشود که گویی یک آفرینش تازه ایجاد شده است». تأکید رجایی بر تفاوت ماهوی «دانش» و «بینش» از این منظر اهمیت دارد که «بینش» حاصل درک تفاوتها است. ابنخلدون که باب اندیشه درباره زوال و انحطاط جهان اسلام بهنوعی با او آغاز و پایان مییابد، شرط اعتدال و بیطرفی را مهمترین شرط مطالعه و تحقیق میداند. او بهعنوان یکی از مهمترین زوالنویسانِ مشرقزمین به دنبال تنظیم اندیشهای واقعگرایانه بود که از دیدِ او در پیوند تاریخ و فلسفه ممکن میشد، او معتقد بود: «تاریخ از حکمت سرچشمه میگیرد و سزاست از دانشهای آن شمرده شود».
فرهنگ رجایی معتقد است: «تیلور زندگی فضیلتمند را مالکیت انحصاری هیچ نگرش خاص نمیداند. هر کس با هر نوع جهانبینی میتواند یک زندگی فضیلتمند داشته یا نداشته باشد. غرض از زندگی سالم و فضیلتمند، گذران عمر به شکلی است که کیفیت و کمیت هر دو، متحقق و شأن هر کدام به کفایت و بجا رعایت شود. نمیتوان از هیچیک غافل شد یا در نقش یکی اغراق کرد، زیرا هر دو جنبه مهماند. آنچه در ظاهر ساده اما از یکسو مهم و اساسی و از سوی دیگر تعیینکننده است، یافتن محل تلاقی مناسب میان دو سپهر کیفیت و کمیت است». اینک اگر بخواهیم به اعتراضات اخیر بازگردیم، به نظر میرسد جامعه کنونی ما نیز بهتعبیر چارلز تیلور، مطالبهای جز زندگی فضیلتمند ندارد. خواستهای که در تمام ادوار تاریخ بشر و دستکم از عصر روشنگری به بعد، در جوامع مختلف مطرح بوده است.