وینش: تاریخنگار؟ فیلسوف؟ چون کلمهٔ بهتری پیدا نمیشود، میتوان گفت نظریهپرداز فرهنگی. اندیشههای اوا ایلوز برخلاف دیگر نظریهپردازان تاملات گلهآمیز غامض نیستند؛ بلکه غافلگیرکننده، صریح و تند هستند، شاید به این سبب که همهٔ پژوهشهای او از صمیم قلب برمیخیزند. دلمشغولیهایی هستند که رهایش نمیکنند. بیشتر کتابهایش به فارسی هم ترجمه شدهاند: صمیمیتهای سرد، شکلگیری سرمایهداری هیجانی، چرا عشق درد دارد. اوا ایلوز در مراکش متولد و در فرانسه بزرگ شده، در برخی از بهترین دانشگاههای جهان درس خوانده و بعدها در همانها تدریس کرده است. در نتیجه به یک روشنفکر بینالمللی تبدیل شده است. این مصاحبه را نشریه گوئرنیکا با او ترتیب داده است.
هر بچهٔ شانزدهسالهای که یک تیشرت با عکس چهگوارا تنش کرده به شما خواهد گفت: سرمایهداری همهمان را به روبوت تبدیل کرده است. اما به گمان ایلوز ابداً چنین نیست. برعکس، کاری که سرمایهداری با آدمها میکند درست عکس این است.
زندگیهای به شدت مدرن ما به شدت عاطفی یا هیجانی هستند. از همین جا بود که ایلوز شروع کرد به ریشهیابی دلمشغولی معاصر با مسالهٔ عواطف، که به زعم او، از محیطهای کار شروع میشود، از جایی که، هر اندازه عجیب به نظر برسد، از آموزههای فروید برای افزایش کارآیی کارکنان استفاده میکنند. بعد اندیشههای روانکاو بزرگ به بخشهای خصوصی زندگیهایمان سرریز کردند، آن اندازه که امروز بدون استفاده از رواندرمانی قادر نیستیم زندگیهایمان را توصیف کنیم، چنان که ایلوز در تازهترین کتابش نجات روح مدرن: درمان، عواطف، و فرهنگ خودیاری شرح میدهد.
ما برای توضیح کارهایی که میکنیم انگار حتماً باید به خاطرات دوران کودکی باز گردیم و نیازهای عاطفی خود را به رسمیت بشناسیم. او مفهوم «هوش عاطفی» هاوارد گاردنر را چون ادامهٔ بازار گرم روانشناسی میداند. آنچه برای گاردنر یک جور قابلیت در واکنشهای شخصبهشخص است، از نظر ایلوز پول رایج «سرمایهداری عاطفی» پیشرفته است.
او در نخستین کتابش مصرف اتوپیای رمانتیک: عشق و تناقضات فرهنگی سرمایهداری Consuming the Romantic Utopia: Love and the Cultural Contradictions of Capitalism ، توجه خود را بر موضوع وابستگی عشق به سرمایهداری مصرفی متمرکز میکند. وقتی در سدهٔ نوزدهم عشق محیط خانه را ترک میکند و وارد فضای عمومی میشود، «قرار» date به آن معنی که امروز میشناسیمش متولد میشود. همزمان، تبلیغاتچیها راهبردهای بازاریابی تازهای برای محصولات خانگی خلق میکنند تا زنان را جلب کنند. طولی نمیکشد که عشقوعاشقی و مصرف از یکدیگر غیرقابلتفکیک میشوند. و همین طور باقی میماند تا حدود پنجاه سال بعد، وقتی عشقوعاشقی عقلانی میشود. چیزی که زمانی عشق شورانگیز بود به محاسبه تبدیل میشود، آن طور که او در کتاب بعدی خود صمیمیتهای سرد: دستاورد سرمایهداری عاطفی Cold Intimacies: The Making of Emotional Capitalism توصیف کرده است.
امروز دیگر به جای اینکه منتظر شاهزادهای سوار بر اسب سپید بشویم که ما را به خانهٔ بخت ببرد، از راه «تحلیل هزینه-فایده» در جستوجوی زوج مناسب برمیآییم. در این دنیای تازه، تنها بدنهای سکسی و فیزیکهای ورزیده اجزایی از صمیمیت واقعی نیستند. جستوجوی یک دوستپسر یا دوستدختر بیشتر چیزی است در مایههای پیدا کردن یک دیگری «واقعی». از اینجاست صحبت بر سر جفتشدن پروفایلهای شخصیتی زنان و مردان. از اینجاست صحبت لاینقطع دربارهٔ تعامل عاطفی.
اینک تکههایی از یکی از مصاحبههای مهم او با نشریهٔ گوئرنیکا.
پرسش: بیشتر کتابهای شما به موضوع عشق و احساسات میپردازند، چیزهایی که از دید بیشتر آدمها به حوزهٔ روانشناسی تعلق دارند تا جامعهشناسی. چطور به موضوع عشق به عنوان موضوع پژوهش علاقهمند شدید؟
پاسخ: بله، احساسات به طور سنتی به حوزهٔ روانشناسی تعلق دارند، اما در همهٔ علوم اجتماعی و حتی در علوم انسانی اتفاقی افتاده که من اسمش را میگذارم «چرخش عاطفی» [مثل «چرخش زبانشناختی» و امثال آن]. مثلاً پیشتر در مطالعات ادبی بیشتر به تفسیر متنها میپرداختند و خیلی توجه نداشتند به این واقعیت که متنها و فیلمها تولید عاطفه میکنند و از این راه مخاطب را به درون خود میکشند. یا جامعهشناسان که کارشان این است که به این پرسش پاسخ دهند که چرا آدمها کارهایی را میکنند که میکنند، دربارهٔ رقابت حرف میزدند، وقتی چیزی را مصرف میکنید، یا دربارهٔ قشربندی اجتماعی، اما هرگز به احساس حسادت یا تحقیر یا شرم که میتوانند با قشربندی طبقاتی همراه باشند نمیپرداختند. پس میتوان گفت که در علوم اجتماعی و انسانی شاهد یک چرخش بسیار جدی بودهایم. و نه تنها در این حوزهها. در علمی چون عصبشناسی هم روی بخشهایی از مغز متمرکز شدهاند که احساسات در آنها جا خوش کردهاند.
نکتهٔ دیگر اینکه زمانی دراز در ادبیات ادعا این بوده که سرمایهداری عشق رمانتیک را ممکن میسازد چون فرض بر این است که سرمایهداری فردگراتر است و مشوق آزادی، امری که باعث میشود آدمها بر اساس گزینشهای عاطفی با یکدیگر وصلت کنند. من علاقهمند شدم راستی این ادعا را بیازمایم.
چطور از فضای رمانتیک به شبکههای «زوجیابی» رسیدی، که کتابت «صمیمیتهای سرد» بر آن متمرکز است؟
در واقع این دو موضوع ارتباطی به هم ندارند. چیزی که ابتدا نظرم را به خود جلب کرد دو ورژن بسیار متفاوت سرمایهداری بود. ورژنی که در مصرف اتوپیای رمانتیک دربارهاش صحبت میکنم که در آن کالاها میتوانند کمک کنند آدمها به هم دلبسته شوند؛ از راه برخی مناسک، مثلاً میتوانند با هم به سفر بروند یا به رستوران بروند. در این ورژن از سرمایهداری من نمیتوانستم یک موضع ضدمادیگرایانه اتخاذ کنم. به عبارت دیگر، ما این کلیشه را داریم که کالاها و احساسات/عواطف متضادند: احساسات معنویاند و درونی و کالاها مادی و بیرونی. گمان میکنم یکی از نتیجهگیریهای کتاب مصرف اتوپیای رمانتیک این است که بهراستی نمیتوان چنین دوگانه و تمایزی قائل شد، چون کالاها به آدمها کمک میکنند احساسات خود را بیان کنند، در حقیقت این احساسات را خلق میکنند. برای نمونه توجه کنید به آنچه ما اسمش را میگذاریم «فضای رمانتیک». صفت رمانتیک در قرن نوزدهم بیشتر بر یک منظرهٔ طبیعی دلالت میکرد و همین طور بر حرکت افکار و ایدهها. اما در سدهٔ بیستم معنی رمانتیک همان طور که میبینید از آنجا مشتق میشود که گویی برخی اشیا در واقع جوّی خلق میکنند. صحبت از فضای رمانتیک ــ که آنی است که باید بین زن و مرد اتفاق بیافتد ــ در واقع با آنچه پیرامونشان هست القا میشود.
یا این صفت «کول» [«باحال»] را در نظر بگیرید. کول بودن به این معناست که یک گرایش عاطفی معین داشته باشی، اما در عین حال وابسته به این است که چه میپوشی، به چه نوع موسیقی گوش میدهی، و شکل آرایش موهایت و ... . بخش اعظم فضای عاطفی همراه کالاها میآیند.
بخشی از مصرف اتوپیای رمانتیک به موضوع بههمآمیختگی عواطف و کالاها مربوط میشود. تحقیق من روی اینترنت بسیار متفاوت بود: وجه عقلانیسازی/راسیونالیزاسیون سرمایهداری. به عبارت دیگر گرایشهایی که حقیقتاً با عواطف و وجه عاطفی امور و آنچه من اسمش را میگذارم شهود و اندیشهٔ پرشور تناقض دارند. کتاب نفی نمیکند این امکان را که بازار مصرفی میتواند به شما کمک کند لحظات احساسی پرشوری را تجربه کنید، در تحقیق دربارهٔ اینترنت نشان میدهم که تکنولوژی آنچه را مردم سدهٔ نوزدهم شور عاطفی مینامیدند منتفی میکند، به این خاطر که تکنولوژی شما را اجبار میکند که روابط خود را به شیوهای کاملاً عقلانی مدیریت کنید و به این خاطر که یک گرایش بیاعتنایی یا منفی نسبت به پیشامد [امر تصادفی] خلق میکند.
این امکان انتخاب است که تجربهٔ شور عاطفی را به کلی دگرگون میکند، چون شور عاطفی بر کمیابی استوار است. «رواندرمانی» زبان مشترک بیشتر زنان و مردان حرفهای است که در اروپا و ایالات متحده زندگی میکنند. شما موفقیت وودی آلن را چطور توضیح میدهید؟ یا موفقیت اپرا وینفری را؟
نظرتان دربارهٔ دیدگاه هاوارد گاردنر و مفهوم «هوش عاطفی» چیست؟ در این نگاه که گویی هریک از ما مقدار معینی قابلیت واکنش عاطفی داریم که قابلاندازهگیری است [مثل ضریب هوشی یا آیکیو].
خب، فکر میکنم کاری که این نظریه میکند این است که آخرش به تخت و استاندارد کردن سبکهای عاطفی میانجامد. این چیزی است که در ایالات متحده به خوبی میتوانید ببینید ــ امیدوارم بهتان بر نخورد. اما این احساسی است که بیشتر خارجیها در ایالات متحده دارند. سبک عاطفی آمریکاییها در محیط کار کاملاً قابلپیشبینی است و از قواعد استاندارد معینی پیروی میکند. خب اگر میدانی که معنی هوش عاطفی داشتن این است که به شخص دیگر توجه داشته باشی، اینکه تا اندازهای باهاشان موافقت کنی، به یک روش محکم و جدی اما نه تهدیدکننده حرف بزنی، طبیعتاً با انبوهی از آدمها طرف میشوی که همان قواعد رفتار عاطفی را رعایت میکنند. پس یکی از پیآمدها استاندارد کردن واکنشهای عاطفی آدمها در محیط کار است.
پیآمد دیگر این است که شروع میکنی به ساختن سلسلهمراتبی از آدمها به شیوهای که تعداد انبوهی از آنها بیرون میمانند. تصور کنید کسی را که در شرایط سختی زندگی کرده و بزرگ شده است. والدینش مرتب سرش داد زدهاند. او به احتمال زیاد آدمی واکنشی خواهد بود که زود جوش میآورد و رفتارش برای کار در محیطهای کار امروزی مناسب نخواهد بود. اینها نشانههای جدی ناکارآیی انسانی و حرفهای تلقی میشوند. این هم مسالهای است.
فیلم تکاندهندهای هست ساختهٔ کن لوچ به نام کفشدوزک، کفشدوزک. فیلم تکاندهندهای دربارهٔ یک رویداد واقعی. زنی که سه یا چهار بچه دارد، بچههای کوچک، زنی است فقیر که برای نگاهداری بچههایش ناچار است کار کند. او برای اینکه مطمئن شود برای بچهها اتفاقی نمیافتد وقتی به سر کار میرود در خانه را قفل میکند. یک روز در خانه آتشسوزی میشود. یکی از بچهها صدمه میبیند یا میمیرد، دقیقاً خاطرم نیست. مقامات تامین اجتماعی بچهها را از او میگیرند، چون او را برای نگاهداری آنها صاحب صلاحیت ارزیابی نمیکنند. تصورش را میکنید ــ زنی که زندگیاش حول محور بچههایش میگردد، زنی که کار میکند تا با حقوق اندکش آنها را تغذیه و بزرگ کند ــ متهم میشود که صلاحیت ندارد. زن شکایت میکند، در دادگاه قاضی او را شماتت میکند و او از کوره به در میرود. شروع میکند به داد زدن. کاری که خیلی طبیعی است. همهٔ آدمهای نرمال از نظر ساخت عاطفی، وقتی احساس میکنند قربانی بیعدالتی واقع شدهاند داد و بیداد میکنند. اما همین رفتار باعث میشود از او سلب صلاحیت شود. داد زدن نشانهٔ این تلقی میشود که او حقیقتاً صلاحیت سرپرستی بچهها را ندارد، چون یک مادر خوب باید آرامش خود را حفظ کند و فضیلت اخلاقی طبقهٔ متوسط انگلستان را که توانایی کنترل احساسات خود بخشی از آن است، به نمایش بگذارد و اگر این کار را نمیکند پس یک مادر صاحب صلاحیت نیست. این نمونهای است که نشان میدهد چطور سبک رفتار عاطفی میتواند پیآمدهای نهادی داشته باشد، مثلاً در تصمیمگیریهای یک دادگاه. برخی آدمها بهتر از برخی دیگر بلدند چطور عواطف خود را مدیریت کنند، و یک جو پذیرش و باورپذیری پیرامون خود به وجود بیاورند.
من با اینکه برخی سبکهای عاطفی پذیرفتنیتر یا معتبرتر شناخته بشوند مخالفم.