هممیهن: اولین رمان من، «به آواز باد گوش بسپار» که در سال ۱۹۷۹ منتشر شد، کمتر از ۲۰۰ صفحه است. با این حال، ماهها برای تکمیل
آن تلاش زیادی کردم. البته بخشی از دلیلش، زمان محدودی بود که برای کار روی آن
رمان داشتم. من یک کافه جاز (jazz cafe) راه
انداختم و از ۲۰ تا ۳۰سالگی، از صبح تا شب کارگری میکردم تا
بدهیهایم را پرداخت کنم. اما مشکل اصلی این بود که من نمیدانستم چگونه رمان
بنویسم.
راستش را بگویم، من غرق در خواندن مطالب مخالف شده بودم
- که علاقه من به رمانهای روسی و جلد شومیز انگلیسیزبان بود - اما هرگز رمانهای
مدرن ژاپنی را بهطور جدی نخوانده بودم. بنابراین نمیدانستم در آن زمان مردم چه
نوع از ادبیات ژاپنی را میخوانند یا اصلا چگونه باید داستانی به زبان ژاپنی
بنویسم. چندین ماه، با حدس و گمان محض پیش رفتم، سبکی را که بهنظرم میرسید سبک
جذابی است، برگزیدم و با آن شروع کردم، اما وقتی نتیجه را خواندم اصلا تحتتاثیر
قرار نگرفتم. به خودم گفتم: «ای بابا! چقدر ناامیدکننده». آنچه نوشته بودم، بهنظر
الزامات رسمی یک رمان را برآورده میکرد، اما نسبتا کسلکننده بود و در کل باعث دلسردی
من شد.
با نگاهی به گذشته، طبیعی بود که نتوانم رمان خوبی
بنویسم. اشتباه بزرگی بود که فرض کنیم فردی
مانند من که هرگز در زندگیاش چیزی ننوشته، میتواند در همان ابتدای کار، اثری
درخشان ایجاد کند. شاید تلاش برای نوشتن چیزی «رمانگونه» در ابتدا، کار اشتباهی
بود. به خودم گفتم: «از تلاش برای خلق مطلبی پیچیده، دست بردار. چرا تمام آن ایدههای
دستوری درباره «رمان» و «ادبیات» را فراموش نمیکنی و احساسات و افکارت را همانطور
که به سراغت میآید، آزادانه، به شکلی که دوست داری، بیان نمیکنی؟»
درحالیکه صحبت در مورد پیاده کردن آزادانه احساسات خود
آسان بود، اما انجام دادنش واقعا به این سادگی هم نبود. برای شروعی تازه، اولین کاری
که باید انجام میدادم این بود که دسته کاغذ خطی و خودنویسم را کنار بگذارم. تا
زمانی که جلوی من بودند، کاری که انجام میدادم انگار «ادبیات»
بود. به جای آنها، ماشین تحریر اولیوِتی قدیمیام را از
کمد بیرون آوردم. سپس بهعنوان یک آزمایش تصمیم گرفتم
ابتدای رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. با خودم فکر کردم، جهنم و ضرر، من که
دارم کاری غیرمتعارف انجام میدهم، چرا تا آخرش نروم؟
نیازی به گفتن نیست که توانایی من در نگارش انگلیسی زیاد
نبود. دایره لغاتم به شدت محدود بود و تسلطم به دستور زبان انگلیسی هم به همان
ترتیب. فقط میتوانستم جملاتی کوتاه و ساده بنویسم. این به آن معنا بود که هرچقدر
هم افکار پیچیده و متعددی در سرم میچرخید، حتی نمیتوانستم سعی کنم آن افکار را
وقتی به سراغم میآیند، به نگارش دربیاورم.
مجموعه محدود از کلمات
زبان باید ساده میبود، ایدههایم به شیوهای قابل
درک بیان میشد، توصیفها از چربیهای اضافی پاک و فُرم، فشرده میشد و خلاصه همهچیز
طوری بود که در ظرفی با اندازه محدود جا بگیرد. نتیجهاش یک نوع نثر خشن و پرورشنیافته
بود. با این حال، همانطور که در تلاش بودم تا خودم را به آن شکل بیان کنم، ریتم
خاصی شروع به شکلگیری کرد. من در ژاپن به دنیا آمدم و بزرگ شدم، بنابراین واژگان
و الگوهای ژاپنی - یعنی محتویات زبان - سیستمی را که «من» باشم پر کرده و سیستم در
حال انفجار بود. وقتی میخواستم افکار و احساساتم را در قالب کلمات بیان کنم، آن
محتویات، دیوانهوار شروع به چرخش میکردند و گاهی اوقات سیستم از کار میافتاد.
نوشتن به زبانی خارجی با تمام محدودیتهایی که داشت، این مانع را برطرف کرد. این
کار همچنین باعث شد تا متوجه شوم که میتوانم افکار و احساساتم را با مجموعهای
محدود از کلمات و ساختارهای دستوری بیان کنم، به شرطی که این کلمات و ساختارها را بهطور
موثری ترکیب کنم و آنها را به شیوهای ماهرانه به هم پیوند دهم.
درنهایت، یاد گرفتم که نیاز زیادی به استفاده از کلمات
دشوار نیست. لازم نبود سعی کنم مردم را با پیچوخمِ عبارات زیبا تحتتاثیر قرار
دهم.
خیلی بعد متوجه شدم که آگوتا کریستوفِ نویسنده، تعدادی
رمان فوقالعاده به سبکی نوشته که تاثیر بسیار مشابهی داشته است. کریستوف یک
شهروند مجارستانی بود که در سال ۱۹۵۶ در جریان تحولات مجارستان به سوئیس رفت
و در آنجا شروع به نوشتن به زبان فرانسوی کرد. او تا حدی این کار را از روی ناچاری
انجام داد، چون هیچ راهی وجود نداشت که بتواند با نوشتن رمان به زبان مجارستانی، زندگی
کند. با این حال، ازطریق نوشتن به زبان خارجی بود که موفق شد سبکی جدید و منحصربهفرد
خود را ایجاد کند. نوشتههایش دارای ریتمی قوی و براساس جملات کوتاه بود، عباراتی
که هرگز پر پیچوخم نبود، بلکه همیشه مستقیم و توصیفی دقیق و عاری از تدارکات
احساسی بود. رمانهای او در فضایی از رمز و راز فرو رفته بود که اشارهای به
موضوعات مهمی داشت که در زیر سطح پنهان بود. بعدها وقتی برای اولینبار با آثار او
روبهرو شدم، کاملا احساس نوستالژی در من ایجاد کرد، اگرچه طبع ادبی او آشکارا با
من متفاوت است.
پس از کشف تاثیر عجیب نوشتن به زبان خارجی و درنتیجه بهدستآوردن
ریتمی خلاقانه که بهطورمشخص برای خودم بود، ماشین تحریر اولیوِتیام را به گنجه برگرداندم
و بار دیگر برگه کاغذ خطی و خودنویسم را بیرون آوردم. سپس نشستم و فصلی را که به
زبان انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی «ترجمه» کردم. این «پیوند» چهبسا دقیقتر باشد، چون ترجمهای کلمهبهکلمه نبود. در این فرآیند،
به ناچار سبک جدیدی از ژاپنی پدیدار شد. سبکی که مال من شد، سبکی که کشف کرده
بودم. فکر کردم: «حالا متوجه شدم. این همان نحوهای است که باید انجامش دهم.»
کاملا برایم واضح شده بود.
اولین قدم بزرگ
من این رمان «نسبتا خستهکننده» را که تازه تمام کرده
بودم، از اول تا آخر به سبک جدیدی که اخیرا ساخته بودم، بازنویسی کردم. اگرچه خط
داستان کموبیش دستنخورده باقی ماند، شیوه بیان کاملا متفاوت شد. تاثیر آن بر خواننده
نیز متفاوت شده بود. البته این، رمانِ کوتاهِ «به آواز باد گوش بسپار» بود. از
شکلی که بهدست آمد، هنوز کاملا راضی نبودم. وقتی دوباره خواندمش، دیدم ناپخته و
پر از ایراد است. فقط ۲۰ تا ۳۰درصد از چیزی که میخواستم
بگویم، ظاهر شده بود. در هر حال، این اولین رمانم بود و من موفق شده بودم آن را به
شکلی بنویسم که بهنوعی جواب داده بود، بنابراین این احساس در من بود که اولین قدم
بزرگ را برداشتهام.
نوشتن به این سبک جدید، بیشتر شبیه اجرای موسیقی بود تا
نگارش ادبیات؛ و این حس تا امروز در من باقی مانده است. انگار کلمات به جای اینکه
از سَرم بیایند، از بدنم میآمدند. حفظ ریتم، یافتن بهترین آکوردها و اعتماد به
قدرت بداههنوازی؛ فوقالعاده هیجانانگیز بود. وقتی هر شب پشت میز آشپزخانه مینشستم
و با استفاده از سبک جدیدم سراغ کار روی رمانم میرفتم، احساس میکردم ابزار جدید
و پیشرفتهای در دستانم دارم. وای پسر، خیلی باحال بود! و این ابزار، حفره روحیای
را که با نزدیک شدن به ۳۰سالگی در من به وجود آمده بود، پر کرد.
از همان ابتدا، ایده کاملا روشنی از رمانهایی که میخواستم
خلق کنم، داشتم. انگار که صدا و سبک «اصلی» خودم را کشف کردم، نه با افزودن چیزی
به آنچه پیشتر میدانستم، بلکه با کاستن از آن. به این فکر کنید که ما در طول
زندگی چه بسیار چیزها به دست میآوریم. حال آنها را اطلاعات اضافی بنامی یا اضافهبار،
گزینههای زیادی برای انتخاب داریم، بهطوریکه وقتی میخواهیم خودمان را خلاقانه
بیان کنیم، همه آن انتخابها با هم برخورد میکنند و مانند یک موتور از کار
افتاده، خاموش میشویم. فلج میشویم. بهترین راهحل این است که با دور ریختن همه
چیزهای غیرضروری در سطل زباله، سیستم اطلاعاتی خود را پاک کنیم و به ذهنمان اجازه
دهیم اینبار آزادانه حرکت کند.
اصل آزادی
چگونه میتوانیم بین مطالبی که حیاتی هستند، مطالبی
که کمتر ضروریاند و آنها که کاملا غیرضروریاند، تمایز قائل شویم؟ یک قانون تجربی
این است که از خود بپرسید، «آیا با انجام دادن این کار، اوقات خوبی را سپری میکنم؟»
اگر زمانی که درگیر چیزی هستید که فکر میکنید برایتان
مهم است اما لذت نمیبرید، اگر نمیتوانید لذت و شادی خودجوشی را در آن بیابید،
احتمالا مشکلی وجود دارد. وقتی این اتفاق میافتد، باید به نقطه ابتدایی برگردید و
شروع کنید به دور ریختن همه چیزهای اضافی یا عناصر غیرطبیعی و این میتواند بسیار
سختتر از آن چیزی که بهنظر میرسد باشد.
درست پس از اینکه «به آواز باد گوش بسپار» برنده جایزه
ادبی ژاپنی برای نویسندگان جدید شد، یکی از همکلاسیهای دبیرستانیام برای ارائه
نظراتش در مورد رمانم به کافه جاز من آمد. یک کلام گفت: «اگر چیزی به این سادگی میتواند
رمان باشد، پس منم میتوانم رمان بنویسم» و رفت. البته کمی آزردهخاطر شدم، اما
منظورش را هم میدانستم. فکر کردم: «این یارو شاید کاملا پرت نباشد. شاید هرکسی
بتواند چیزی به همین خوبی بنویسد.» تنها کاری که کرده بودم این بود که نشسته بودم
و هرچیزی که به ذهنم رسیده بود را نوشته بودم. هیچ کلمه پیچیده، هیچ عبارت پیچیده
و هیچ سبک ظریفی وجود نداشت. همینطور پیش رفته و آنها را روی هم ریخته بودم. با
این حال، اگر آن همکلاسیام به خانه میرفت و رمانی مینوشت، هرگز به گوش من نمیرسید.
شاید فکر میکرد در دنیایی که رمانهای نیمهپخته من پذیرفتنی است، نیازی به نوشتن
نیست. اگر چنین بود، احتمالا قضاوت خوبی کرده است.
با این حال، با نگاهی به گذشته بهنظرم میرسد که برای
نویسندهای مشتاق، نوشتن «چیزی به همین سادگی» شاید چندان هم ساده نباشد. فکر کردن
و صحبت درباره خلاصکردن ذهنتان از شر چیزهای غیرضروری خیلی آسان است، اما درواقع
انجام دادنش نه. فکر میکنم که توانستم بدون هارت و پورت زیاد، از پسِ این کار
دشوار بربیایم، چون هرگز شیفته نویسنده شدن نبودم، بنابراین این جاهطلبی مانع من
نشد. اگر واقعا چیز اصیلی در رمانهای من وجود داشته باشد، فکر میکنم از اصل
آزادی سرچشمه میگیرد. من تازه ۲۹ساله شده بودم که بدون دلیل خاصی فکر کردم:
«دوست دارم یک رمان بنویسم!». من هرگز برای نویسنده شدن برنامهریزی نکرده و هرگز
به این فکر نکرده بودم که چه نوع رمانی باید بنویسم، یعنی تحت هیچ محدودیت خاصی
قرار نداشتم. من فقط میخواستم چیزی بنویسم که منعکسکننده احساس من در آن زمان باشد.
نیازی به نگرانی نبود. درواقع نوشتن، برایم سرگرمکننده بود و به من اجازه داد
احساس آزادی و طبیعی داشته باشم.
فکر میکنم (یا امیدوارم) که آن احساس آزاد و طبیعی بودن
در قلب رمانهای من نهفته است. این چیزی است که مرا به نوشتن ترغیب کرده؛ موتور
محرکم، به همان شکل که بود. باور دارم یک شادی غنی و خودجوش در ریشه تمام بیانهای
خلاقانه نهفته است. به هر حال، اصالت مگر جز فُرمی است که از آن انگیزه طبیعی برای
انتقال آن احساس آزادی و آن شادی بیقیدوبند به دیگران ناشی میشود؟
شاید انگیزه خالص، شکل و سبک خاص خود را به روشی طبیعی و
خودبهخودی به همراه داشته باشد. در این حالت، فرم و سبک، اصلا ساختگی نیست. یک
فرد باهوش ممکن است از تمام ذکاوت خود برای ایجاد فرم و سبک استفاده کند، ممکن است
هر مرحله را ترسیم کند، اما اگر آن انگیزه طبیعی را نداشته باشد، احتمالا شکست
خواهد خورد یا اگر شکست نخورد، چیزی تولید میکند که ماندگار نخواهد بود. مانند
گیاهی است که ریشههایش در زمین محکم نشده باشد، اگر باران کم باشد، نشاط خود را
از دست میدهد و پژمرده میشود و اگر باران تند ببارد، با از بین رفتن خاک سطحی، آن
هم از بین میرود.
این دقیقا نظر من است، اما اگر میخواهید تا جایی که میتوانید
آزادانه حرف بزنید، شاید بهتر باشد با این سوال شروع نکنید که «من دنبال چه هستم؟» در عوض، بهتر است بپرسید: «اگر دنبال چیزی
نبودم، چه کسی بودم؟» و سپس سعی کنید آن جنبه از خود را تجسم کنید. پرسیدن «من
دنبال چه هستم؟» همیشه شما را به فکر کردن در مورد مسائل سنگین سوق میدهد. هرچه این
بحث سنگینتر شود، آزادی دورتر میرود و حرکت گامهایتان کندتر میشود. هرچه حرکت
گامهایتان کندتر باشد، نثر شما از جنبوجوش کمتری برخوردار میشود. اگر این
اتفاق بیفتد، نوشته شما هیچکس را مجذوب نخواهد کرد - چهبسا حتی خودتان را.
در مقابل، آن «تو»ای که دنبال چیزی نیست، مثل پروانهای
سبکبال و آزاد است. تنها کاری که باید انجام دهید این است که دستانتان را باز
کنید و بگذارید آن پروانه اوج بگیرید. کلمات شما بدون دشواری جاری میشوند. مردم
معمولا اهمیتی به ابراز وجود نمیدهند؛ آنها فقط زندگیشان را میگذرانند. با این
وجود، شما میخواهید چیزی بگویید.
انسداد نویسنده
من بیش از ۴۰سال است که
داستان مینویسم. با این حال هرگز چیزی را که معمولا بهعنوان «انسداد نویسنده»
شناخته میشود، تجربه نکردهام. «میخواهم
بنویسم، اما نمیتوانم» برای من ناشناخته است. شاید بهنظر برسد من سرشار از
استعدادم، اما دلیل واقعی این موضوع، بسیار سادهتر است: من هرگز نمینویسم مگر
اینکه واقعا بخواهم، مگر اینکه میلم به نوشتن زیاد باشد.
وقتی این میل را احساس کردم، مینشینم و دست بهکار میشوم.
وقتی آن را احساس نمیکنم، معمولا به ترجمه از انگلیسی رو میآورم. از آنجایی که ترجمه
اساسا یک عملیات فنی است، میتوانم آن را بهصورت روزانه، کاملا جدا از میل خلاقانه
خود، دنبال کنم. در عین حال، راه خوبی برای تقویت مهارتهای نوشتن هم هست. اگر
حالش را داشته باشم، ممکن است سراغ مقالهنویسی هم بروم. درحالیکه به پروژههای
دیگر نگاه میکنم، به خودم میگویم: «به جهنم! رمان ننوشتن که مرا نمیکشد.»
با این حال، پس از مدتی، میل به نوشتن شروع میشود. میتوانم
احساس کنم مواد لازم در درونم ساخته میشوند، مثل فشاری که آب شدن برفها به سد میآورد.
سپس یک روز (در بهترین حالت)، وقتی دیگر نمیتوانم آن فشار را تحمل کنم، پشت میز
مینشینم و شروع به نوشتن میکنم. نگرانی در مورد ویراستارانی که بیصبرانه منتظر نسخه
مقرر هستند، اصلا ذهنم را درگیر نمیکند. من قول نمیدهم، بنابراین ضربالاجل هم
ندارم.
درنتیجه من و «انسداد نویسنده» با هم غریبهایم.
همانطور که احتمالا انتظار دارید، این موضوع زندگی من را
بسیار شادتر میکند. نویسندهای که در موقعیتی قرار میگیرد که مجبور به نوشتن در
زمانی است که حوصله نوشتن را ندارد، باید بهشدت استرسزا باشد. (شاید اشتباه میکنم!
یا شاید هم بیشتر نویسندگان واقعا این استرس را تجربه میکنند.)
وقتی به «اصالت» فکر میکنم، به روزهای کودکیام پرتاب
میشوم. میتوانم خودم را در اتاقم ببینم که در مقابل رادیوی ترانزیستوری کوچکم
نشستهام و برای اولینبار به آهنگهای بیچ بویز (موجسواری آمریکا) و بیتلز (لطفا
مرا خوشنود کن) گوش میدهم. «وای! فوقالعاده است! من هرگز چنین چیزی نشنیدهام!»
گویی موسیقی آنها دریچه جدیدی را در روح من گشوده است و هوایی که تا به حال
استشمام نکردهام، به ریههایم وارد میشود. حس ژرفی از کامروایی دارم، نشئهای
طبیعی را احساس میکنم. رهایی از زنجیرهای واقعیت، انگار پاهایم از زمین بلند شدهاند.
برای من «اصالت» باید اینگونه باشد؛ ناب و ساده.
اخیرا در روزنامه نیویورکتایمز به این جمله برخوردم که
در مورد اولین حضور بیتلز در آمریکا نوشته شده بود: «آنها صدایی تازه، پرانرژی و
بدون شک صدای خودشان را تولید کردند.» این کلمات ممکن است بهترین تعریف موجود از
اصالت را ارائه دهند؛ «تازه، پرانرژی، و بدون شک مال خودت.» تعریف اصالت با کلمات
دشوار است، اما میتوان حالت عاطفیای را که برمیانگیزد، توصیف و بازتولید کرد.
هربار که مینشینم و رمانهایم را مینویسم، سعی میکنم به آن حالت عاطفی برسم.
چون به طرز شگفتانگیزی احساس انرژی میکنم. گویی روزی جدید و متفاوت از همین امروز در حال زاده شدن است.
دوست دارم خوانندگانم هم هنگام خواندن کتابهایم، همین
احساس را بچشند. میخواهم دریچهای در روحشان باز کنم تا هوای تازهای وارد شود.
این همان چیزی است که هنگام نوشتن، به آن فکر میکنم و به آن امید دارم؛ ناب و
ساده.
داستانی از تنهایی و امید
«ماشین مرا بران» (Drive My Car)
«ماشین مرا بران» فیلم خاصی است. فیلمی درباره زبان است، اما سکوتهای آن قدرتمندترین لحظات ارتباطی را به همراه دارد. درام سهساعتهای در مورد غم و اندوه است، اما تجربه تماشای این فیلم، بهطرز عجیبی نشاطآور و آرامشبخش است. این یکی از معدود اقتباسها از نویسنده مشهور ژاپنی، هاروکی موراکامی است، گرچه نمیتوان نقش کارگردان فیلم را نادیده گرفت. این فیلم براساس داستان کوتاهی با همین نام در مجموعه «زنان بدون مردان» است. مجموع تضادهای این فیلم در مورد زبان و سکوت، در مورد غم و شادی، «ماشین مرا بران» را به فیلم خاصی تبدیل کرده که مخاطبان گستردهای را پیدا کرد. نامزدی این فیلم برای جوایز متعدد، نشاندهنده تناقض دیگری هم هست: باوجود تاریخ غنی سینمای ژاپن، از جمله فیلمسازانی مثل آکیرا کوروساوا و هایائو میازاکی، «ماشین مرا بران» پرمخاطبترین فیلم این کشور در تاریخ اسکار و اولین فیلمی است که موفق به دریافت جایزه بهترین فیلم شده است. همچنین این اولین فیلم غیرانگلیسیزبان است که از سوی هر سه گروه اصلی منتقد آمریکایی بهعنوان بهترین فیلم انتخاب شده است. داستان این فیلم در مورد بازیگر و کارگردان مشهوری است که قرار است با مرگ نابهنگام همسرش کنار بیاید.
روایتی از درد درون
«سوختن» (Burning)
فیلم «سوختن»، یکی از فیلمهای امیدوارکننده در بخش فیلمهای خارجی زبان اسکار بود. «سوختن»، آخرین ساخته «لیچانگدونگ»، شاعرِ سینمای کرهجنوبی است که پس از هشت سال وقفه، دست به ساخت یک شاهکار اقتباسی زده است. فیلم «سوختن» براساس داستان کوتاه «سوزاندن انبار» (Barn burning) هاروکی موراکامی است، سینمای چانگ، سینمای آدمهای دورافتاده و غیرطبیعی است که برای مردم از این جهت غیرطبیعی هستند که به جهان اطراف، طور دیگری مینگرند و پرسشهای ژرفتری دارند و ساده از کنار هر چیزی نمیگذرند. گرچه کارگردان این فیلم، برداشتی آزاد از داستان موراکامی داشته، فضای معمایی حاکم بر آن داستان را حفظ کرده است. تمام کاراکترهای فیلم «سوختن»، افرادی دردمند و دارای حسی عمیق نسبت به خود و اطرافیانشان هستند. در دیدار اول شخصیتهای فیلم، این جمله بیان میشود: «دو نوع گرسنه در جهان وجود دارد. اولی گرسنه کوچک که فقط به دنبال رفع نیازهای این زندگی است و دومی گرسنه بزرگ که هدفاش کشف معنای زندگی است.» این فیلم پر است از استعارههای جاسازشده درون سکانسها؛ از گربه و غروب خورشید تا مزرعه و آتشزدن گلخانهها. فیلم «سوختن» همانطور که از اسمش پیداست، در مورد سوختن است، اما سوختنِ درون.
داستانی پیچیده با طرحی ساده
۱Q۸۴
رمان ۱ کیو۸۴ یکی از پرفروشترین کتابهای موراکامی است که در بین سالهای ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰ منتشر شد و میلیونها نسخه از آن به فروش رسید. رمانی عاشقانه و حماسی است که وابستگیهای خانوادگی و عشق را به تصویر میکشد. تقریبا در تمام رمانهای موراکامی ابعاد موازی حضور دارد که شخصیتها میتوانند از شکافها یا درگاهها به این ابعاد موازی رفت و آمد کنند. طرح کلی این رمان بلند، ساده است: پسر و دختری یکدیگر را ملاقات میکنند، از هم جدا میشوند و سپس با اشتیاقی مالیخولیایی به دنبال یکدیگر میگردند. با این حال، رماننویس گفته است که میخواسته این داستان «ساده» را تا حد امکان «پیچیده» کند. داستان این رمان در سال ۱۹۸۴ اتفاق میافتد. «آئو مامه» در میان ترافیک شهر توکیو از تاکسی پیاده میشود تا از طریق راهی اضطراری به قرار مهماش برسد. او به هتلی میرود و کسی را میکشد. او دختری است که قصد انتقام از همه مردانی را دارد که زنان خود و دیگران را مورد اذیت و آزار قرار میدهند.
تلفیقی از واقعیت و رویا
کافکا در کرانه
این کتاب هاروکی موراکامی اولینبار در سال ۲۰۰۲ به ژاپنی منتشر شد. تقریبا سه سال پس از آن به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. این رمان در فهرست ۱۰ کتاب برتر سال ۲۰۰۵ نیویورکتایمز قرار گرفت و در سال ۲۰۰۶، «جایزه جهانی فانتزی» را دریافت کرد. کتابی سراسر معما و پر از اتفاقات عجیب و غریب با دو داستان که ظاهرا به هم بیربط هستند. «کافکا در کرانه» بین دو طرح موازی در هم میآمیزد و طوری پیش میرود که مرز واقعیت و رویاها را گم میکند. در این رمان با دو شخصیت اصلی هم روبهرو هستیم؛ کافکا تامورا که پسری ۱۵ساله است و برای فرار از نفرین از خانه فرار میکند. فرد دوم، ساتورو ناکاتا است؛ مرد ژاپنی مسنی که بهخاطر تصادفی که در کودکی داشته، توانایی عجیبی در صحبت کردن با گربهها دارد و روزهایش را برای یافتن و بازگرداندن گربههای گمشده به صاحبانشان صرف میکند. سفر کافکا، هم آزادی گریز و هم حس غمگینی از تنهایی را نشان میدهد.
روایتی از پذیرش مرگ
چوب نروژی
رمانهای موراکامی پر از چیزهای عجیبوغریب است؛ از گوسفندهای اسرارآمیز تا مردی که با گربهها حرف میزند. اما رمان چوب نروژی (یا جنگل نروژی) داستانی عادی است که در آن، خبری از اتفاقات عجیب و غریب نیست. از همین رو برخی از خوانندگان پروپاقرص موراکامی با خواندن این رمان، احساس سرخوردگی کردند. اما همین رمان بود که موراکامی را به جایگاه یک سوپراستار ادبی ارتقا داد. او خود میگوید این رمان، عقبنشینی نبود؛ بلکه یک ماجراجویی پرچالش بود تا خود را در مورد نوشتن داستانی به این سادگی، محک بزنم. فصل اصلی این داستان زمستان است؛ زمستان استعارهای طبیعی از مرگ است. زمستان، جهان را به سردی و تاریکی میاندازد و زندگی را به خواب زمستانی میبرد تا زمانی که خورشید بازگردد و بهار، جهان را در آغوش بگیرد. ما هم درست مثل شخصیتهای جوان رمانهای موراکامی، در فرهنگهایی بزرگ میشویم که مرگ را پنهان و انکار میکنند. این رمان اما به ما یادآوری میکند مرگ، امری طبیعی و اجتنابناپذیر است.