مهر: سال گذشته کتاب «محبوس در هزارتو یا مذاب در آسمان» با عنوان فرعی «قطعاتی روانکاوانه در باب هنر مدرن» نوشته شهریار وقفیپور با شمارگان ۵۰۰ نسخه، ۱۵۰ صفحه و بهای ۲۳ هزار تومان در قالب مجموعه استخوانهای روح نشر نیماژ منتشر شد.
شهریار وقفیپور به ترجمه، شرح و تفسیر نظریههای ژاک لاکان، پزشک و روانکاو و پیش و بیش از همه فیلسوف معاصر فرانسوی مشهور است. او در این کتاب نیز با استفاده از ایدههای روانکاوی لاکانی به خوانش هنر مدرن میپردازد. روانکاوی لاکانی به باور صاحب نظرانی چون آلنکا زوپانچیچ میتواند ما را از خواب دگماتیسم بیدار کند. مباحث وقفیپور در این کتاب طریقی جدید در جریانهای نقد و تفسیر هنر و ادبیات باز میکند.
کتاب شامل ۱۳ مقاله به هم پیوسته با این عناوین است: «بازگشت هیولا»، «هنر مدرن به مثابه پایان هنر»، «هنر مدرن: بیگانگی، هراس، بیخانمانی»، «خشونت امر مقدس، آرمانشهر فاشیسم»، «هنر مدرن: ماخولیا و روان پریشی»، «فرشته تاریخ، فرشته هنر»، «هنر مدرن و ماشین»، «سیمپتوم: وحشت ابژه، ساخته شدن سوژه»، «معترضهی امر بینابینی»، «قانون: درونِ بیرون یا بیرون درون؟»، «نگاه ابژه»، «نگاه و نقاشی» و «las meninas و نقاشی به مثابه بازنمود بازنمایی». با وقفیپور گفتوگویی داشتهایم که در ادامه آن را مطالعه خواهید کرد.
آقای وقفیپور شما به شرح و تفسیر نظریات لاکان شناخته شدهاید. در این کتاب نیز ما با خوانش هنر مدرن با استفاده از سلاح روانکاوی لاکانی مواجه هستیم. اگر موافق باشید با این سوال شروع کنیم که تفکر زیباشناختی پس از لاکان چه تفاوتی کرد؟
تأثیر لاکان در زیباشناسی به عنوان یکی از شاخههای فلسفههای مضاف، به این مسائل باز میگردد که پس از لاکان با دیدی لاکانی به عنوان مثال کانت و زیبایی شناسی او را دوباره قرائت کردند. همینطور تأثیر لاکان در نجات دادن کانت و هگل از مواردی که آنها در فلسفه خودشان رادیکال نبودند یعنی در قسمتهایی که کانت کانتی نبود یا در جزئیاتی که هگل هگلی نبود، نیز به چشم میآید. به عبارتی در مواردی که هگل خود غیرهگلی میشود، لاکان به میان میآید.
با این اوصاف اما نمیتوان گفت که وجهی از زیبایی شناسی مستقیماً از لاکان یا اندیشههای روانکاوی بوجود آمده است، یعنی در این زمینه چیز چندانی وجود ندارد، اما در نظریات هنری مثلاً در سینما، ادبیات و... لاکان تأثیر شگرفی داشته است. او توانست برخورد روانکاوانه با هنر را از این سوءبرداشت مبتذل خلاص کند که باید به زندگی هنرمند پرداخت و پاتولوژیاش یا ساختار روانی را در آثارش پیدا کرد. لاکان همچنین در یک قدم جلوتر توانست برخورد روانکاوانه با هنر را از مساله پیدا کردن شخصیتهای روانی انسانهای واقعی در شخصیتهای داستانی یا سینمایی و... نیز نجات دهد. به باور لاکان شخصیتهای داستانی واقعی نیستند و متن ناخودآگاه ندارد. او بارها در سمینارهایش اشاره کرده که این شیوههای برخورد و مواجهه با هنر، روانکاوانه نیست. از طرف دیگر لاکان با ابداع مفهومی مثل «ابژه a» و اینکه در عین حال هم روی مادیت آن تاکید دارد و هم روی عملکردش، مستقیماً بر نظریات هنری تأثیر عمیق گذاشت، چرا که هنر هم در واقع همین عملکرد را دارد که ایده در یک مادیتی تحقق پیدا میکند. این تأثیرات را واقعاً نمیتوان نادیده گرفت.
نظریات لاکان بویژه در ایدههایی چون «بازگشت به فروید» نقد نظریههای فروید است یا تحول آن؟ ببینید فروید در تحلیل آثار ادبی و هنری دقیقاً به سراغ مواردی میرفت که لاکان با آنها مخالف کرده است.
در واقع همه این سوتفاهمها برخاسته از عمل فروید است. لاکان در ۱۰ سمینار اول خود که با عنوان «بازگشت به فروید» معروف است و همچنین در بسیاری از مباحث بعدیاش همیشه تاکید داشته که کارش صرفاً بازخوانی فروید بوده، اما این یک بازخوانی خاص است و زمانی میتوانیم آن را به درک کنیم که به این کلام مهم خود لاکان بازگردیم که «همیشه حق با فروید است حتی در جایی که اشتباه میکند.» این سخن بدان معنا نیست که فروید همیشه درست میگوید یا لاکان میخواهد به صورت دگماتیک به متن فروید بچسبد. این کلام لاکان به این معنی است که ما میتوانیم به گونهای فروید را بخوانیم که همیشه حق با او باشد. بنابراین لب کلام این نیست که حقیقت محق همیشه در متن فروید است، بلکه تفسیر و نقش مفسر هم اهمیت زیادی دارد. در اندیشه لاکان نیز شما چسبیدن به متن فروید را نمیبینید. به عبارتی بازگشت به فروید در اصل به معنای «بازگشت به معنی فروید» یا فروید ورای اصل لذت است.
درست است که پایه نظریههای لاکان بر فروید استوار است اما نمیتوان گفت که لاکان صرفاً فرویدی است. او میگوید که فروید مفاهیمی را ابداع کرده که در کلینیک روانکاوی کارآیی دارند و مهم هم همین مفاهیم است و ما باید ببینیم که فروید در کجا نتوانسته فرویدی باشد؟ همچنین لاکان هیچگاه به متونی که باعث شدند عدهای حکم به ابتذال روانکاوی بدهند، ارجاع نداد. آلیس میلر، روانکاو مشهور سوئیسی نیز گفته است که اشتباه فروید در بها دادن بیش از حد به ایدئولوژی زمانه خودش بود و ایدئولوژی زمانه فروید هم مرد بزرگ میخواست و به همین دلیل او مدام در آثار داستایوفسکی، میکل آنژ و... غور میکرد. این در صورتی است که برای لاکان مرد بزرگ مطرح نبود بلکه برای او پدر به عنوان یک کارکرد اهمیت داشت. میتوان گفت که کار لاکان این بود که هم فروید و هم روانکاوی را تا حد توانش از این بخش ایدئولوژیک آن جدا و نقد کرد.
به نظر من لاکان در مساله نوع نگاه تحت تأثیر مرلوپونتی است. نقد دیدگاه فروید این وجه از تفکر لاکان را با اشکال مواجه نمیکند؟
لاکان چه در سمینار اضطراب و چه در ابژه روانکاوی به مساله نوع نگاه اشاره کرده و از پدیدارشناسی ادراک کمک میگیرد. او در سمینار سوم که درباره روانپریشی است اشاراتی به مرلوپونتی دارد اما نمییتوان گفت که تحت تأثیر مرلوپونتی یا سارتر و یا هایدگر است. لاکان از این اندیشمندان بصیرتهایی گرفته اما او در حملههای خود به پدیدارشناسی را نیز برکنار نکرده است.
به عبارتی در خوانش لاکان از مرلوپونتی در حوزه تحلیل اثر هنری، سوژه نه اثر هنری بلکه نوع نگاه است؟
سوژه در اینجا میتواند مخاطب باشد. البته خود مؤلف هم مخاطب اثر هنری است بنابراین او هم میتواند سوژه باشد. سوژه هنر را از طرف دیگری هم میتوان توضیح داد مانند چیزی که کانت درباره امر اخلاقی میگوید. اینکه سوژه یک امر اخلاقی است، این است که عمل یا کنش اخلاقی بدون سوژه است و سوژه بعداً به آن وصل میشود. لاکان هم میگوید که سوژه بعد از کنش بوجود آمده و به صورت پسینی به آن کنش وصل میشود. در مورد هنر هم همین روند حاکم است. درست است که هنرمند از پروژه هنری به سوژه وصل میشود اما خود این پروژه چه ساختار و چه هدفش محو شدن مؤلف در آن است. یعنی اگر هم هنرمند به عنوان سوژه مطرح شود سوژهای است که میخواهد خودش را از اثر پاک کند و وقتی سوژه کامل میشود که مؤلف از اثر هنری کاملاً پاک شود.
در این درگیری و کنش برای حذف مؤلف پیام یا رمزگان اثر هنری چه جایگاهی دارند؟
لاکان بین پیام و کد فرق میگذارد. در نظریات او پیام در اصل این است که سوژه به دیگری بزرگ یا دالها پیغام میدهد. به همین دلیل هم میگوید که یک دال، سوژه را برای دیگر دالها بازنمایی میکند. اما کد چیست؟ کد سوژه را به سوژه دیگری معرفی میکند. لاکان در سمیناری که درباره «نامه ربوده شده ادگار آلن پو» داشت گفت که نامه به محض نوشته شدن به مقصد میرسد چون مقصدش همان دیگری بزرگ است.
در این کتاب به «پارانویا» و تأثیر آن در خوانش هنر مدرن نیز توجه ویژه شده است. آیا پارانویا خاص زندگی مدرن است؟ یا اینکه لاکان آن را مدرن بحث میکند؟
نمیتوان به این پاسخ صریحی داد. لاکان خود از یک طرف میگوید که ناخودآگاه پس از ظهور مدرنیته، نمایان شد و همچنین در جایی دیگر بیان کرده که شرط ظهور روانکاوی، مدرنیته، دوران مدرن و سوژه مدرن است و حتی میگوید که آن چه ححقیقت دارد علم مدرن است و پیش از آن اگر چیزی وجود داشته باشد، «اپیستمه» است.
اما از طرف دیگر ما میتوانیم اینگونه هم ببینیم که درست است که ناخودآگاه برای دوران مدرن است اما ما میتوانیم درباره پیش از دوران مدرن هم این نگاه را داشته باشیم. در واقع میتوان گفت اگر ما پارانویا، روان نژندی و یا انواع صورتبندیهای ناخودآگاه را به قبل از دوران مدرن هم نسبت دهیم، این نسبت دادن ما در چهارچوب و پاردایم مدرن است چون خود ما در این پارادایم قرار داریم و نظام نمادین ما مدرن است، بنابراین شاید این نسبت دادن بیوجه باشد. از طرفی دیگر میتوانیم این را بگوییم که پارانویا و روانپریشی یک امر مدرن است، اما این بدان معنا نیست که بگوییم از نظر روانپزشکی میتوان نتیجه گرفت که فلان شخصیت که پیش از دوران مدرن بوده پارانویید نیست، اما در بحث لاکانی میتوان این گونه گفت که پارانوییا که از یک ساختار روانی خاصی میآید تا پیش از دوران مدرن کمتر میتوانست خود را نشان دهد.
مسلح شدن به ابزارهای لاکانی در تحلیل اثر هنری کاملاً دید ما را تغییر میدهد. مثلاً بحث لاکان درباه پارانوییا واقعاً دید ما را نسبت به تابلوی «کشتی دیوانگان» بوش تغییر خواهد داد و حتی ممکن است این اثر را رئالیستی تلقی کرد.
مسلماً بله. دلیل آن هم این است که واقعیت یک چیز داده شده نیست بلکه به باور لاکان واقعیت چیزی است که ما فقط از پنجره فانتزی به آن دسترسی داریم. حتی میتوان این پنجره را پنجره ایدئولوژی یا پنجره جهانبینی هم نامید. این جهانبینی و ایدئولوژی و فانتزی این گونه نیست که بخواهد واقعیت را برای ما تفسیر کند، بلکه این موارد واقعیت را برای ما میسازد و یا میتوان گفت که اینها واقعیت را برمیسازند. بنابراین هرگونه تغییر در چهارچوبی که کل آن واقعیت را عوض میکند، خوانشهای شما هم تغییر خواهد کرد. کما اینکه چیزی هم که ما آن را به عنوان رئالیسم میشناسیم بیشتر از آنکه با واقعیت و حتی واقعیت برساخته سروکار داشته باشد، یکسری قوانین و چهارچوبی برای ارجاع است.
اگر موافق باشید به بحث اختگی و سازوکار ان در تفسیر اثر هنری هم بپردازیم. اختگی را به محروم شدن از منابع تعبیر کردهاند. چنین تعریفی میتواند سازوکار نگاه ما به اثر هنری را تغییر دهد؟
این تعریف شما از اختگی پاسخ فردی وسواسی به اختگی است نه اینکه تعریف خود اختگی باشد. اختگی فقدان داشتن است؛ ناتوانیِ برناگذشتنی. این یک تعریف است. اختگی در تعریف دیگر فاصله بین یک دال است با مرجع یا مدلولش. کلمه میز فاصلهای دارد با یک میز واقعی. این فاصله مانع از این میشود این دو روی همدیگر باشند و شما کاملاً آن را به چنگ بیاورید، اما از آن طرف یک ویژگی برسازنده هم دارد، چرا که میز با کلمه میز این دو دقیقاً روی هم نیستند و فاصله دارند این فاصله اجازه میدهد که سوژه در این میان شکل بگیرد.
از طرف دیگر اختگی یعنی اینکه شما فقدان دارید پس شما میتوانید سوژه یا میل شوید. پس اختگی مانعی هست برای شما در راه رسیدن به ابژه و هم اتفافا شرط برسازنده همان ابژه میل است. پس اختگی درست است که یک محدودیت است و خود تناهی انسان است اما شرط برسازنده انسان بودن هم هست.
اگر از این بعد نگاه کنیم عدم توجه به اختگی، عدم امکان هرمنوتیک را هم پیش میکشد؟
بله. یکی از مشکلات روانپریشها این است که مدام میخواهند جملهای بگویند که کامل و صریح باشد و نمیتوانند قبول کنند که یک «چیز» معانی دیگری هم داشته باشد. بنابراین روانپریشها در طلب روشنی کامل هستند، اما از آن طرف میببینیم که آنچه روانپریش تولید میکند حال چه گفتار روزمرهاش باشد چه نوشتههایش اعم از داستان و... غیرشفاف و درک ناپذیر است و جملات ناتمام، عدم انسجام و... در آن تولیدات دیده میشود.
اما باید این نکته را هم اضافه کنم که عدم توجه به اختگی اساسیترین وجهاش این است که عدم افراط هرمنوتیک را پیش میکشد. من نمیخواهم بگویم که کسی مانند ژاک دریدا روانپریش است اما برخوردش از نظر ساختاری شبیه روانپریشهاست. اینکه شما فکر کنید تا به آخر میتوان تفسیر کرد و نردبان بیپایان تفسیر یا اشاره بیپایان دالها به همدیگر وجود دارد، حالتی از روانپریشی است. همچنین یکی از مشکلات روانپریشهاست این است که کاری را نمیتوانند به پایان برسانند و مثلاً اگر حرف میزنند نمیتوانند حرف زدنشان را قطع کنند. باید حتماً چیزی از بیرون حرفشان را قطع کند. بنابراین حرف شما درست است که عدم قبول کردن اختگی میتواند عدم امکان هرمنوتیک باشد اما از آن طرف میتواند خود را به شکل هرمنوتیک فزاینده نیز نشان دهد.
...که میتوان نام آن را بیماری هرمنوتیک نام گذاشت؟
بله. حتی میتوان آن را جنون هرمنوتیک هم نامید. همانطور که ما در پارنوییدها میبینیم که هیچوقت نمیتوانند قبول کنند که پشت یک حرف ساده معانی دیگری ممکن است وجود نداشته باشد. مدام در پی این هستند که در هر چیز سادهای توطئهای علیه خود پیدا کنند و این همان جنون هرمنوتیکی است.
جنون هرمنوتیک بالذات یک بیماری روانی است؟
نه این یک برساخت نظری است و نباید آن را به ساختار روانی وصل کرد. اگر لاکان در مقالهای مینویسد که ساختار معرفت بشری یک ساختار پارانوییدی است، باید به تفسیر آن بپردازیم. پارانویید بدان معنی است که همه چیز را میخواهد به اصل خودش و چیزی که از آن آمده وصل کند یا به دنبال این است که به همه چیز پاسخ دهد. ساختار علم و معرفت بشری نیز همین است، اما نباید از این سخن این معنی را استنتاج کنیم که همه کسانی که درگیر معرفت بشریاند پارانویید هستند.
اگر موافق باشید به بحث تاریخ هنر هم بپردازیم. لاکان هرچند به هگل نقد وارد میکند، اما بهگونهای انگار خود هم به پایان هنر اعتقاد دارد. نظر شما در این باره چیست؟
او به طور خاص حرفی در این موضوع نزده است، اما از خلال صحبتهایش میتوان فهمید که به پایانهایی در تاریخ اعتقاد دارد و نه پایان تاریخ. همیشه امکانش هست که کار دیگری کرد و طرحی نو در انداخت، حال چه در هنر، چه در سیاست و... این چیزی است که از تفکرات لاکان میتوان استنتاج کرد اما هیچگاه خودش از پایان تاریخ، پایان هنر و... صحبت نکرده است. حتی زمانی که صحبت از «پایانها» میکند، جنبه چرایی طرح این مسائل مدنظرش است. مثل زمان مواجهه ما با سوژه و تفاوتی که بین سوژه گفته و گفتن است.
لاکان در جایی گفته است که فریب دادن همیشه با دروغ گفتن رخ نمیدهد و ما بسیاری از مواقع با راست گفتن هم فریب میدهیم. یعنی در اینجا تفاوتی بین سوژه گفته و گفتن وجود دارد. بنابراین در کلینیک روانکاری او بیشتر به دنبال این است که چرا این حرف گفته میشود؟ این حرف خطاب به کیست و چه کارکردی دارد؟ در مورد پایان هنر یا پایان تاریخ هم در تفکر لاکانی درستی یا وقوع و عدم وقوع آن مطرح نیست، این که چرا چنین نظریهای داده میشود اصل است. مثلاً شما در مواجهه با ایده پایان تاریخ فوکویاما، اگر از نظر نظری بخواهید بگویید که اشتباه است، شاید چندان راه به جایی نبرد، اما اگر بپرسید که برای چه این ایده داده شده و چه کارکردی میتواند داشته باشد، قطعاً راهگشاست. بنابراین باید بحث کرد که این پایانها چه کارکردی دارد و با چه هدفی گفته میشود؟ یا اینکه باید این سوالات را مطرح کرد که پایان برای کدام هنر؟ پایان برای هنر چه کسانی؟ و...
با این اوصاف نظر لاکان به تاریخ دوری یا حلقوی چیست؟
ببینید تاریخ جدای از سوژه وجود ندارد و در واقع ساختارهای سوژه است که ساختارهای تاریخ را میسازد. بنابراین خطی یا حلقوی و دوری بودن تاریخ نیز بستگی به ساختارهای سوژه دارد. البته این به معنی سوبژکتیویسم صرف نیست که همه چیز برخواسته از آن سوژه باشد بلکه برخاسته از یک ساختار است که خود سوژه را هم آن ساختار شکل داده است.
بنابراین پایان تاریخ برابر با پایان انسان نیست؟
بله، دید لاکانی و آلتوسری در اینجا راهگشاست. التوسر رسالهای دارد که پاسخی است به جان لوئیس. جان لوئیس یک شخصیت واقعی نیست، اما بسیاری اشتباه کرده و او را واقعی پنداشتهاند. جان لوئیس در فلسفه در اصل اصطلاحی است برای عقل سلیم. جان لوئیس میگوید: مگر تاریخ را انسانها نمیسازند. M.l یعنی مارکسیست لنینیست که میتواند خود آلتوسر باشد، پاسخ میدهد که کدام انسان؟ نه انسانها نمیسازند و انسانی که شما میگوئید برساخته بورژوازی است. پایان انسانی را که مدنظر فوکو است منظور پایان انسان به عنوان موجودی بیولوژیک نیست، پایان انسان پایان یک نوع ایدئولوژی از انسان است.
آیا کارکرد درمانی هنر را خود لاکان در مقام عمل در کلینیک روانکاوی به کار برد؟
خیر به هیچ عنوان. در سیمنار ۲۳ که سمینار آخر است و به جویس میپردازد و بحث جویس به مثابه سنتوم را مطرح میکند، میگوید که جویس احتیاج به روانکاوی نداشت چون توانست با هنرش به آن چیزی برسد که قرار بود در روانکاوی به آن برسد یعنی انسجام روانی خودش را حفظ کند. به این صورت اگر بخواهد کارکرد درمانی مؤثر داشته باشد در خود هنر انجام میشود نه در دفتر روانکاو. نکته این است که روانکاوی مدنظر لاکان، شاید کارکرد درمانی داشته باشد، اما هدفش درمان نیست. او میگوید که اگر هدف را درمان بگذاریم اتفاقاً هیچگاه به آن نخواهیم رسید. تجربه روانکاوی تجربه سوژه ناخودآگاه شدن است که از پروداکتش ممکن است درمان اتفاق بیفتد.
استفاده از هنر در روند سایکوتراپیها مشکلش این است که همیشه ایگو را هدف قرار میدهند و اتفاقاً این روند بیشتر از آنکه درمانی باشد و یا تغییری در ساختار روانی ایجاد کند صرفاً ایگو را قویتر میکند و کارکرد این قویتر کردن افزایش خودشیفتگی مراجعه کننده است. به قول میلر رواندرمانیها هدفشان وسواسی کردن یا فوبیایی کردن مراجعه کننده است.