مهر: داستان بلند «گور سفید» تازهترین اثر داستانی مجید قیصری است که از سوی نشر افق در ایام نمایشگاه کتاب تهران منتشر شد. قیصری در گور سفید در مقام نویسندهای جسور به روایتی از زندگی یک رزمنده بازگشته از جنگ پرداخته است. رزمندهای که کشاکش تغییرات اجتماعی ایران پس از جنگ او را به جایی رسانده است که خود را در نقش یک اصلاحگر اجتماعی میبیند و دست به تصفیه انسانی جامعه میزند. قیصری شرح این دگردیسی هولناک و نیز آنچه در ادامه آن برای این فرد رخ میدهد را در این داستان بلند روایت کرده است و هنر او در این روایت نه قصهپردازی صرف که سفر به درون ذهن و زبان این رزمنده و راوی داستان است که برادر اوست. به بهانه انتشار این اثر با وی به گفتگو نشستیم که در ادامه میخوانید:
آقای قیصری گور سفید بیش از هرچیز وامدار یک تم داستانی جذاب و حیرتانگیز است و بدون شک این سوال برای هر مخاطبی وجود دارد که این قصه چقدر واقعیت دارد؟
ما حافظهی جمعی داریم و خاطره هر قومی و ملتی میتواند با رجوع به خاطرات خودش از قصهها و داستانها برداشتهای متفاوتی بکند اما آنچه در عالم داستان مهم است باورپذیری است. اگر خوانندهای داستانی را خواند و باور کرد دیگر مهم نیست که این واقعه در عالم واقع رخداده باشد یا خیر. داستان گور سفید یادآوری حکایتهای بسیاری است که در پیرامون ما رخ میدهد و حافظه جمعی خوانندگان به دنبال نشانههای واقعیتری است مانند کسانی که میخواستند با اسیدپاشی در اصفهان دست به پاکسازی بزنند یا...
چهرهای که از یک سرباز و حتی فرمانده بازگشته از جنگ در قصه شما روایت میشود بسیار تلخ و خارج از تعاریف موجود درباره آنهاست. اینهمه تلخی و سیاهی برای روایت و خلق یک شخصیت چه دلیلی دارد؟
یکی از وظایفی که داستان و کلاً هنر بر عهده دارد آشناییزدایی است. این تصور که همهی سربازان یکشکل و همانند باشند یا پرستاران یا دکترها و فوتبالیستها و ... یک تصور کلیشهای است که من به آن میگویم تیپ؛ کافی است کمی بهدقت به دور و بر خودمان نگاه کنیم تا از این تصویر کلیشهای فراتر برویم. شکل گرفتن کلیشه کلاً با تبلیغ همراه است. یاد خاطره یکی از دوستانم افتادم که میگفت میهمانی از یکی از کشورهای غربی داشتیم؛ چند روزی مسافرت رفتیم؛ شهرها و مناطق مختلف را باهم دیدیم؛ با زنان و مردان بسیاری نشست و بر خاست داشتیم؛ روزی در خانه نشستم بودیم، تلویزیون را روشن کردیم؛ میهمان ما گفت بزن تلویزیون خودتان؛ گفتم این تلویزیون خودمان است؛ گفت نه! اینها همان آدمهایی که من دیدم نیستند. شاید اگر سری به زندانها بزنید و با کسانی که از ایران مهاجرت کردند گپی بزنید، بتوانید تصویر واقعیتر از همنسلهایمان به دست آورید.
راوی داستان (قلیچ) و برادر وی (صالح) و حتی دختری که در داستان وارد میشود و حتی مادر این دو برادر برای مخاطب امروز داستان شما نماد خاصی هستند؟ اساساً دوست دارید داستانتان را نمادین روایت کنید و از مخاطب بخواهید که از ظاهر این شخصیتها و روایت عبور کند و به زیر پوست آنها برسد؟
اینکه مخاطب چه برداشتی دارد باید منتظر نقدها و نظرهای بیشتری باشم. کار هنوز تازه است و نظر دوستان و خوانندگان دارد کمکم به دستم میرسد. ولی آنچه تاکنون به دستم رسیده؛ شخصیت صالح را بهخوبی دیدهاند. در نزدیکی خود کسانی را شناختهاند که بعضی از خصوصیات صالح را داشتهاند. باورپذیر بودن شخصیت صالح اولین دغدغهام بود. اینکه بعدها صالح تبدیل به نماد تفکری یا نحلهی فکری بشود نمیدانم. فکر میکنم کمی زود است که دربارهاش حرف بزنیم. اما بد نیست بدانیم که کارکرد اسطوره، الگوی تکرارشوندهی آن است. زمانی که شخصیتی را میگویم اسطوره شده که الگوی روایتش تکرارشونده باشد. متأسفانه شخصیت صالح چنین ویژگی دارد و اینکه شما میفرمایید شخصیت یا شخصیتهای این داستان نمادین هستند از همینجا نشأت میگیرد.
شما تمهای موضوعی و متنوعی را در داستانها و رمانهایتان مورداستفاده قرار دادهاید. چه مسئلهای شما را در این روزهای خاص اجتماعی و سیاسی در ایران به سمت این روایت یعنی برادرکشی و دیگر خشونتهای ناشی از تعصب دینی هدایت کرده؟
به باور من، تم داستان چیزی نیست که نویسنده آن را انتخاب کند. نویسنده آن را کشف میکند. هر زمانهای تم خاص خودش را تولید میکند و تحت تأثیر یک یا چند تم میچرخد. وظیفهی ما تشخیص این تمها است. شاید دیگران در این عصر و زمان تمهای دیگری را تشخیص بدهند. من زمانی که پا به کوچه گذاشتم، لاستیکها را آتش زده بودند و چشمها میسوخت از گاز اشکآور، صدای تیر توی کوچهها و خیابانها قطع نمیشد و مردم این شعار را سر میدادند "برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟ ". ولی با این شعار صدای تیر قطع نشد و کف خیابان جوانان ما میافتادند و زمانی که پا از شهر خودم بیرون گذاشتم و برای دفاع از کشورم در مقابل دشمنی متجاوزگر قرار گرفتم، میدانستم که دارم میروم به پیشواز مرگ یا کشته شدن یک "برادر مسلمان دیگر". فکر کنم وقتی یک نوجوان، ذهنش یک دهه به این فکر که توسط برادر دینیاش کشته میشود یا کی یکی از آنها را میکشد، انباشته شود؛ کفایت کند تا زنده است ناخودآگاه به این مضمون فکر کند. یادمان باشد برادرکشی نتیجه است؛ علت این قتل مهم است. میتواند علت در هر دورهای چیزی باشد؛ خیانت، حرص و طمع، شهوت یا حسادت باشد.
نکتهای که من در گور سفید پس از خواندن قصه متوجه شدم نوع روایت شما است که به نظرم در شرح واقعه آن؛ هم در خارج از فضای ذهنی راوی و هم در بستر اتفاقاتی که داستان را پیش میبرد؛ بدون پیچیدگیهای مرسوم برای کشف و رمزگشایی از دل یک اتفاق رخ میدهد. آیا در این عدم پیچیدگی تعمدی وجود دارد؟
قرار ما این است که پیچیدگیها را ساده کنیم. رسیدن بهسادگی دشوارترین راه است. داستانهای بزرگ دنیا دنبال درک و انتقال همین موضوع هستند. آیا روایت رمان "بیگانه" کامو پیچیدگی دارد؟ یا "مرگ ایوان ایلیچ" و صدها نمونهی دیگر. پیچیدگی در روایت گاهی برای فرار طراحی میشود. فرار از خیلی چیزها است ... این داستان پرده از یک معمای خانوادگی برمیدارد و مهمترین دغدغه داستان نشان دادن شخصیتی که به یک قانون رسیده ست و آن قانون را دارد اجرا میکند. اگر سادگی در روایت وجود دارد به خاطر نزدیک شدن به شخصیتهاست. تمرکز بر اعتراف راوی است. قلیچ میخواهد دست به یک خودزنی یا اعتراف بزند. میخواهد روایتی از یک پاکسازی بزند که خودش از نزدیک شاهدش بوده ولی نمیدیده و بهمرور کشفش کرده و حالا دارد این کشف را به شکل یک اعتراف در اختیار خواننده میگذارد. شخصیت صالح و تیمش، شخصیتهایی هستند که در نزدیکی ما زندگی میکنند و ما فکر میکنیم بسیار پیچیده هستند درحالیکه بسیار سادهدلاند. و همین سادگی علت مخوف و رعبانگیز بودن صالح و دوستانش است. بهگونهای که دلمان برای اینهمه سادگی میسوزد. چراکه تاوان این سادگی را مردمی میدهند که نمیدانند در همسایگی چه کسی دارند زندگی میکنند. شاید هم میدانند و کاری از دستشان بر نمیآید.
شما تجربه مواجهههای عجیب با داستان و نقدهای غیرادبی و حتی سیاسی با اثر داستانی را دارید. مانند اتفاقاتی که برای رمان "باغ تلو"رخ داد. انتظار و حوصله چنین مواجهههایی را برای بار دیگر دارید؟
الآن سرگرم کار بر روی چند طرح دیگرم. دلمشغولی این روزهایم، کارهای آتی است. چیزهای زیادی از این دوران و زمانه یاد گرفتهام. کمی آبدیده شدهام. یادگرفتنیها را میشنوم و مینوشتم. نقدهای غیرادبی و حتی سیاسی زمانی که باید تأثیر خودش را رویم میگذاشت نگذاشت. نشانهاش کارهای بعدی است که کردم. در مقابل بیمنطقی و لجاجت فقط یکچیز میشود گفت: "اگر تو چغندر نپزی، من دیگ نجوشم. "