ایران: سینا دادخواه نویسنده جوان معاصر که دغدغه فرهنگنگاری
زیستی مردم شهر و روایتهای نادیده و ناشنیده طبقه متوسط فرهنگی-اجتماعی را دارد
در سومین کتاب خود «شاهراه» نیز مانند آثار قبلیاش به همین موضوع میپردازد. او
از مراکز خرید و خیابانها و مردم داستان میسازد و در دل داستانها لحظات خوش و ناخوشی
را که کمتر در ادبیات ایران مورد توجه قرار گرفته روایت میکند. روابطی که به هر
سختی و فراز و فرودی شکل میگیرد و زمان بر آن میگذرد و آدمها در دل آن روابط
تغییر میکنند و بعد ناگهان باز تنهایی خود آدمها. اینبار البته تکنیکیتر و قدری شخصیتر
از داستانهای پیشین.
«شاهراه»
بهعنوان سومین رمان دادخواه پس از رمانهای دیدهشده
«یوسفآباد خیابان سیوسوم» و «زیباتر» در سال ۹۶ منتشر شد و این روزها در آستانه چاپ
سوم است.
سینا دادخواه از اولین کتابش راهی را باز کرد که بهعنوان
نویسنده نسل شناخته شود، این را با استناد به مقدمه همان کتاب میگویم. کمی بعدتر
شاید به خاطر نظر خوانندگان یا احوال نویسنده به یک نویسنده تمامقد شهرنویس و در
اصل تهراننویس تبدیل شدی. روایت این انتخاب که امروز اینجا بایستی از کجا میآید؟
نمیدانم برچسبهایی مانند نویسنده نسل و... چقدر در توصیف
نویسنده کارآیی دارد اما گویا تأثیراتی دارد که نمیتوان انکارش کرد. وقتی میگویند
نویسنده نسلی حتماً عناصر و نشانههای نسلی هست که میگویند. برای نویسنده شهری
و... هم ماجرا جز این نیست. با این عناوین هم مخالف هستم هم نیستم. تا جایی که این
عناوین سد راه کار خلاقه نوشتن نشود به مخاطب کمک میکند تا بداند با چه کتابی طرف
است و قرار است با چه شخصیتها و فضاهایی مواجه شود، اما با بیشتر از این مقدار
موافق نیستم. اگر بخواهم توضیح مختصری بدهم: ما، متولدین دهه شصت که جوانیمان در
دهه هشتاد بود. دقیقتر پرتاب شدیم به فضای دهه هشتاد. با فضاهای کمتر تجربهشده روبهرو
بودیم. دو مثال عام میزنم: اولی پدیده اینترنت. وقتی اینترنت به وجود آمد یکسری
آشناییهای تصادفی، عرصههای بازتری برای نوشتن و بیان تجربههای شخصی در وبلاگنویسی
شد. دومی هم شهر انگار روی خوشی به ما نشان داد: مراکز فراغتی مانند سینماها، کافهها
و... تعدادشان بیشتر شد. انگار سبک زندگی شهری که در دهههای شصت و هفتاد به محاق
رفته بود رشد پیدا کرد. خب همه اینها از ما آدمهای دیگری ساخت و به نظرم تجربه عام
نسلی ماست که در آن سالها با چیزهای تجربه نشده روبهرو شدیم. من که انباشته بودم
از میل به توصیف و روایت این فضاهای جدید که نسلهای قبل انگار کمتر تجربهاش کرده
بودند. مثلاً در سال 84-83 یادم است در خیابان گاندی در یکسال سه-چهار کافه باز
شد پر از آدمهایی که آنجا میآمدند و ناگهان همه اینها آنموقع معنی جدیدی پیدا
کرد. هرچند بعد از گذشت چند سالی این کافیشاپها با همه مختصاتشان (عکس فروغ فرخزاد
روی دیوار، صندلی فرفورژه، سانشاین و...) جای خودشان را به کافه به معنای واقعی
دادند و حالا ما واقعاً با فرهنگ کافهنشینی طرف هستیم. وقتی به کافه میروی منویی
از قهوه روبهرویت میگذارند که مدلش را در استانبول، پراگ و... میبینی. من دوست داشتم
درگیر این فضاها شوم. اگر منظور از نویسنده نسلی بیان کردن این فضاهای جدید است من
قطعاً از این عنوان استقبال میکنم.
چقدر کار نویسنده است خودش را با این القاب
نامیدن؟ در ایران معمولاً بعد از چاپ یکی دو کتاب مخاطب و منتقد ادبی تصمیم میگیرند
به خالق عنوانی بدهند اما همان طور که گفتم در کتاب اولت خودت را با این نام معرفی
کردی.
یک بخشی از اینکه میگویی شیطنت بود! یکجور زورآزمایی و
ابراز قدرت بود گفتن اینکه من هم هستم! اصلاً به نظرم میل به اینجور بیان شدن یک
نوع شاخصه نسلی است.
دو چیز را باید از هم تفکیک کنیم: نویسنده و داستاننویس.
در ایران نمیدانم چرا اینطور شده که نویسنده و داستاننویس را یکی میدانند و تو
باید برای اثبات نویسنده بودنت حتماً داستان بنویسی. در حالی که میتوانی یک
روزنامهنگار زبردست، گزارشگر، ناداستاننویس درجهیک و... باشی اما داستاننویس نباشی. با این
همه نویسنده درجه یکی هستی. من از همان ابتدا دلم میخواست نویسنده باشم نه صرفاً
داستاننویس. برای همین در کتابهام چیزهایی هست که لزوماً داستانی نیستند. مثلاً
توصیف شهر تهران. انگار یک مسئولیتی را روی دوشم احساس میکنم تا از آنها
بنویسم. شاید اگر ما روزنامهنگاری درستی داشتیم جای اینها در روزنامه بود. ماجرا
محدود به ایران نیست. در دنیا هم کتابهای آلن دوباتن را مردم میخوانند و مثل طبق
زر میبرند. اینها داستان نیستند. بیان تجربهاند. مردم دوستش دارند چون حامل
بینشاند. در ایران مرز نویسندگی و داستاننویسبودن بسیار مخدوش است. من هم در داستانهام
مجبور بودم یا دوست داشتم چیزهایی که لزوماً داستانی نیستند در سیر شخصیتهایم
حاضر باشند. عدهای از داستانخوانهای حرفهای میگویند ما یک جاهایی کتاب تو را
میگذاریم کنار تا بعداً به آن برگردیم. چون احساس میکنیم دیگر با داستان طرف
نیستیم. من هم میگویم باکی ندارم اینها داستانی هستند یا نه.
پای رسالتی که برای خودت تعریف کردی...
من رسالتی ندارم. زیر پل سیدخندان پیاده شدم. (خنده)
از طرف دیگر به نظر من داستانهای سینا دادخواه
همپای این توصیفاتی که از شهر در روایت خودش گنجانده، پر از استعارههای مدرن است.
چیزی که کلاسیکخوانهای ادبیات شاید نتوانند با دامنه تشبیهات آن ارتباط برقرار کنند
و به نظر میرسد رویکرد مدرنی است که تا پیش از این خیلی در داستاننویسی کلاسیک
ما جایی نداشته است.
حرفت حتماً درست است. من اگر مدل خاصی مینویسم ثمره
بلاگنویسی در دهه هشتاد است. برایم مهم است این زبان به رسمیت شناخته شود. البته
نوع خوب آن. امروز نمیشود از این زبان دفاع کرد، چرا که تبدیل شده به زبان
میکروبلاگنویسی کانالهای تلگرامی، که نه ویرایش درستی دارد نه طراوت سابق را.
اما آن زمان وبلاگنویسی یک پروژه شخصی بود و هر فردی در هر جایگاهی سعی میکرد
هفتهای یک یا دو پست را در بهترین حالت خودش منتشر کند. این زبان وبلاگنویسی
پتانسیلهایی را در زبان فارسی آزاد کرد که بیسابقه بود. یکجور بامزگی و سبکباربودن
در آن زبان هست که من همچنان مسحورش هستم. هیچ قرابتی با آن زبان سرسنگین داستانی ما
که انگار رمزنگاری شده بود، نداشت. نمیخواهم کسی را متهم کنم اما اگر بخواهی رمانهای
مهم دهههای شصت و هفتاد را بخوانی، جز چندتایی، بقیه زبانهای سنگین و پیچیدهای
دارند و حتی افراد کتابخوان را دچار مشکل میکنند. نمیخواهم تشویق کنم به سادهنویسی
که سادهنویسی میتواند توأم با مهملنویسی شود. اما همانطور که گفتم پتانسیلی در
زبانفارسی آزاد شد که به نظرم تا امروز قدرش را ندانستیم و شاید جوانمرگ شد. این
زبان فارسی حتی تا دوران فیسبوک هم کار میکرد اما در اینستاگرام دچار رخوت و مرگ
شد. اینستاگرام
به خاطر تفاوت ماهویای که با فیسبوک دارد به زبان فارسی آسیب جدی زد. در
اینستاگرام نوشته در اولویت دوم نسبت به عکس قرار دارد و برخی اوقات آن نوشته
(کپشن) در حکم تبلیغ به حساب میآید. روش ارتباط گرفتن کاربرها هم مهم است کاربری
که میتواند با عکس ارتباط برقرار کند چندان با نوشته کاری ندارد. در حالی که تا
پیش از این ما اغلب با رسانههای متن محور سروکار داشتیم. اما امروز به دلایلی
مختلف تعداد افرادی را که اهل نوشتن در چنین رسانههایی باشند یا به آنها دسترسی
داشته باشند کمتر شده است.
بهنظرم امروز یکی باید برود با بچههای قدیمی وب (وب
نسل ۲) صحبت کند و
بپرسد آنها فضای امروز را چگونه میبینند. آیا کسی که در سالهای ابتدایی دهه
هشتاد بهطور منظم وبلاگ مینوشت هیچ تصوری از این موج انقلابی عظیم تولید محتوا، تصویری
و نوشتاری، داشته؟ امروز اینستاگرام تبدیل به یک مردابی از روایتها شده که در دل
همین مرداب شاهد تولید روایتهای جدید هستیم.
در اصل محتوا بازتولید میشود.
درست است. انگار نوشتن بیموضوع شده. بحث محدود به نوشتن
هم نیست شما یک ویدئو هم تولید کنی در عرض بیستوچهار ساعت در اینستاگرام به
بایگانی میرود و دیگر معلوم نیست کجاست. از همه گفتیم، جا دارد یادی کنیم از
مرحوم گودر.
حالا که از شبکههای اجتماعی مختلف حرف زدیم به
روایت در آنها فکر میکنم مثلاً دوستهای فیسبوکی داشتیم، دوستهای گودری و حتی
دایره لغاتمان با هر کدام فرق داشت.
دقیقاً. بهنظرم از اوجب واجبات است که بچههای دهه هفتادی
و هشتادی، باید سیری را که در تولید محتوا و مخاطب محتوا بودن در این سالها طی
شده گوشه ذهنشان داشته باشند. از گودر هم بگویم، گودر حرفهای مهمتر از زمانهاش
داشت و گوگل هم این را فهمید و از دسترس خارجش کرد. به نظرم چندسال دیگر آن را با
بازآرایی جدید دوباره عرضه خواهد کرد.
به نظرم رسانههای نوشتاری و تصویری تغییرات زیادی کردهاند
و بالطبع بر ساختار رمانها و داستانها تأثیر بسیاری گذاشتهاند و من هم ترجیح میدهم
با زمانه همراه باشم.
بهعلاوه اینکه جای یک سری از آدمها در سینما و ادبیاتمان
خالی است. این طبقه متوسط روبهبالای شهری نباید جایی ثبت و تعریف شود؟ اگر تعریفی
هم هست آنقدر تحریف شده و دستوپا شکسته است که ربطی با واقعیت ندارد. برخی از
اینها تجربههای عجیبی را از سرگذراندهاند. از شرق تا غرب دنیا را گشتهاند تا
دوباره به تهران رسیدهاند. یک عالمه تجربه دارند اما روایتشان خاموش است.
میگویی خاموش است چون روایت غالب و رسمی با آن موافق
نیست. به نظرم برای روایت رسمی مهم نیست این طبقه اگر قدرت خاصی ندارد در چه حال
است؟
حرفت کاملاً درست است. میخواهم از همدستی پنهان روایتهای
روشنفکری و غالب صحبت کنم. در روایتهای روشنفکری این طبقه را طبقه مبتذل، بیمایه، بیمشکل،
مصرفزده، کولی بورژوا و... میدانند. این صفتها را میچسبانند تا روایتشان را
خاموش کنند.
این دو روایت، روشنفکری و رسمی، به یکدیگر خوراک میدهند
و سبب حیات همدیگر میشوند.
دقیقاً. این وسط گیوتین نصیب طبقه دیگری میشود. طبقهای
که خلاق است تولید معنا میکند و کارش ترویج سبک زندگی است.
این همان چیزی است که در روایتهای سه کتابت هم بسیار به
چشم میآید. آغشتگی داستان به سبک زندگی.
بله، بهنظرم سبک زندگی خیلی مهم است.