کد مطلب: ۳۴۱۱
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۲

انشایم را دیگران می‌نوشتند!

ایسنا ـ حسن همایون: با علی‌اصغر حداد – مترجم آثار کافکا – در انجمن فرهنگی اتریش به هوای مرور خاطر‌ه‌هایش به گپ‌وگفت نشستیم. در پایان سخن گفت، امیدوارم از زندگی بی‌حادثه‌ام مخاطب‌ها خسته نشوند؛ اما وقتی گزارش گفت‌وگو با مترجم پرکار سرزمینمان را می‌خوانید، پی می‌برید زندگی نوجوان کتاب‌باز آن‌ سال‌های قزوین، جوان ایرانی مهاجر به آلمان و مترجم باوسو‌اس این روزهای ۶۹ سالگی چگونه است. بخوانید تا پی‌ ببرید ماجرا از چه قرار است.
به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، علی‌اصغر حداد متولد سال ۱۳۲۳ در قزوین است. خانوده‌اش مذهبی و صاحب‌نام بود. در مرور خاطر‌ه‌ی کودکی‌اش می‌گوید: «خانواده‌ی حداد در قزوین اگر نه جزو متشخص‌ترین اما جزو خانواده‌های صاحب‌نام قزوین بود. در کوچه‌ی ما سه چهار خانه کنار هم بود. قوم و خویش‌ها، پسرعمه‌ها در کنار هم بودیم. خانه‌ها به‌هم راه داشتند و حدود ۲۰ تا ۲۵ بچه با تفاوت سنی سه‌ساله تا ۱۰ ساله در آن خانه‌ها بازی می‌کردیم. محیط بزرگی بود. ‌با خاله، عمه و دایی‌ها. برای بچگی محیط بهشت‌گونه‌ای بود.
مهدی سحابی، مترجم و نقاش فقید، پسرعمه‌ی علی‌اصغر حداد بود. از آن دوست سال‌های کودکی این‌طور یاد می‌کند: «مهدی با یک سال اختلاف بزرگ‌تر از من بود و با هم فوتبال بازی می‌کردیم. از برگ‌های درخت انگور پول درست می‌کردیم و با آن‌ها خرید می‌کردیم. کودکی بسیار خوبی بود. برادرهای بزرگ‌ترم اهل کتاب بودند. خانواده‌ی سحابی هم همین‌طور بود.»

حافظ می‌خواندم، نمی‌فهمیدم؛ باز می‌خواندم!

نخستین آشنایی آقای مترجم با کتاب هم به این شرح است: «در‌‌ همان کودکی با کتاب آشنا شدم. واقعیت؛ بگویم نخستین کتابی که با آن آشنا شدم، دیوان حافظ بود. هفت – هشت‌ساله بودم که جذب دیوان حافظ شدم. در قطع‌ تقویم‌ جیبی بود و در هر صفحه غزلی. دورش هم تذهیب‌کاری بود. آن را باز می‌کردم، می‌آمد: الا یا ای‌ها الساقی ادر کأسا و ناول‌ها.... مبهوت، چیزی نمی‌فهمیدم. خوش‌آهنگ بود، پس می‌خواندم و طنینش را هنگام خواندن بزرگ‌تر‌ها شنیده بودم. می‌توانستم بخوانم، اما چیزی دستگیرم نمی‌شد. همین که نمی‌فهمیدم، برایم مهم بود. باعث می‌شد باز به آن برگردم و بخوانمش. بیت دیگری که از‌‌ همان سال‌های کودکی خاطرم مانده، این بود: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند، گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند». این دو بیت از حافظ نخستین آشنایی‌ام با کتاب غیردرسی در هفت - هشت سالگی بود.

عمویم از فعالان مشروطه در قزوین بود

فعالیت عموی علی‌اصغر حداد به عنوان طرفدار مشروطه موضوع دیگری است که در شرح آن می‌گوید: «در کودکی‌ام کم کم تمکن مالی خانواده از دست می‌رفت. در عین‌حال دچار فقر نبودیم، اما ثروتمند هم به حساب نمی‌آمدیم. صاحب‌نامی‌ ما به پیشینه‌ی فرهنگی خانواده بازمی‌گشت، عمو‌یم در قزوین با انقلابیون مشروطه‌خواه در ارتباط بود، خودش هم مشروطه‌خواه بود؛ همین مسأله باعث یک نوع آشنایی با فرهنگ و کتاب بود. در عین مذهبی و سنتی بودن، در خانواده‌ام مدرن بودن هم دیده می‌شد. عمویم میرزا محمد حداد از فعالان صاحب‌نام مشروطه در قزوین بود. من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم. برادر بزرگم می‌توانست جای پدرم هم باشد. ما هفت خواهر و برادر بودیم که پس از تولدم یک خواهر و برادرم فوت کرده بودند.»

انشایم را دیگران می‌نوشتند!

خاطره‌ی روزهای مدرسه و سر به هوایی‌های آقای مترجم در کودکی و نوجوانی جالب‌ است: «توانمندی خاصی در کودکی از خودم سراغ ندارم، اما این هست که در دوره‌ی دبستان در زبان فارسی قوت داشتم. فارسی را یک هوا جلو‌تر از هم‌کلاس‌هایم بودم. هیچ‌وقت جلو‌تر بودنم در نمره‌های درسی‌ام منعکس نمی‌شد. در دوره آموزشی درسی مدرسه و دبیرستان بچه‌ی سرکشی بودم. تن به درس و مکتب نمی‌دادم. در کلاس هفت دبیرستان آن موقع رمان‌هایی را می‌خواندم که اصلا هم‌کلاسی‌هایم از آن‌ها خبر نداشتند. اما هرگز انشا را خودم نمی‌نوشتم. رمان‌های ونسان ون گوگ، «شور زندگی» و آثار دیگری را می‌خواندم و می‌فهمیدم؛ اما انشا را به التماس، هم‌کلاسی‌هایم برایم می‌نوشتند. این نبوده است که در دوره‌ی دبیرستان دست‌کم از نظر ادبیات شاگرد شاخصی بوده باشم. مثلا کلاس نهم دبیرستان فروغ و اخوان ثالث را می‌خواندم، اما این‌ها نمودی در درس دبیرستانم نداشت. طوری بود که در کلاس نمی‌گنجیدم. همیشه سر کلاس از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. آزادی ذهنی‌ام را این‌جور حفظ کردم، اما خُب خیلی چیزهای کلاسیک هم هست که آدم باید بداند و این‌ها را باید در آن سن و سال فرابگیرد، اما من اعتنایی نکردم.

حس غرور از این‌که سرکرده‌ی جمعی بودم

کلاس ششم دبیرستان ۱۳ ساله بودم، روز چهارم آبان تولد شاه در بزرگ‌ترین دبستان قزوین جشنی به این مناسبت برپا شده بود. هر سال از دبستان‌ها، یک‌سری از بچه‌ها را می‌بردند و حرکات ژیمناستیک را یاد آن‌ها می‌دادند تا در مراسم چهار آبان شرکت کنند. بچه‌هایی که برای تمرین دعوت می‌شدند، از دبستان‌های مختلف بودند. ما بچه‌های دبستانی از جنوب شهر قزوین بودیم. هرچند قزوین مانند تهران جنوب و شمال شهر نداشت، اما به هر حال ما همراه بچه‌هایی از مدرسه‌های مناطق بهتر قزوین آن‌جا جمع شدیم. در پایان یکی از این تمرین‌ها به صف شدیم تا به خانه برویم. دعوایی بین ما بچه‌های مدرسه پایین‌شهر با بچه‌های آن مدرسه درگرفت. یکی از شاگردهای آن مدرسه را کتک مفصلی زده بودیم. فردا صبح همراه مستخدم مدرسه‌اش به دبستان ما آمد و مرا از صف بیرون کشیدند. پسر کتک‌خورده فرزند یکی از مسؤولان رده بالا در قزوین بود. من را به عنوان سرکرده‌ی دعوا بیرون کشیدند. هنوز هم آن خاطره برایم زنده است. تمام مدرسه را حاضر کردند و مرا در حضور همه بچه‌ها فلک کردند. آن چنان دردی نمی‌آمد، اما دو سه هفته احساس ننگ می‌کردم. چیز بدی بود، اما از این‌که سرکرده یک ماجرا بودم، نوعی غرور برایم داشت. واقعیت امر در کلاس نهم دبیرستان، درس را ترک کردم و دیگر مدرسه نرفتم. دیگر اصلا امکانی که در کلاس بنشینم، برایم وجود نداشت. سه سال آخر را می‌رفتم شبانه امتحان می‌دادم. کلاس هم نمی‌دیدم. تنها خوبی‌اش این بود که در مدرسه شبانه می‌توانستم در سال یک درس را دوبار امتحان بدهم. با این حال‌‌ همان باقی‌مانده‌ی درس‌هایم برای دیپلم هم سه - چهار سال‌ و نیم طول کشید.»

در پادگان رمان نمی‌خوانند!

در مرور خاطره‌های حداد به سال‌های جوانی رسیدیم، به زمانی که سرباز بوده. این‌طور به یاد می‌آورد: «۱۸ ماه خدمت سربازی را گذراندم. خدمت دو ماه اول را در باغ‌شاه تهران بودیم. بعد به مشهد رفتم. بعد از دوره‌های آموزشی یک سال هم در اصفهان بودم. بعد از سربازی یک سال هم به علافی گذشت. اما از سویی هم به نظرم دوره آموزشی خاصی بود، زیرا مدام کتاب می‌خواندم و فیلم می‌دیدم. سرمایه‌ی باقی‌مانده برایم از آن سال‌ها‌‌ همان فیلم‌ها و کتاب‌هاست. کتاب را برای آموزش نمی‌خواندم و اصلا به قضیه دید آموزشی نداشتم. این مطالعه‌ها بعد‌ها بهم کمک کرد. متأسفانه در دوره‌ی خدمت با کسی که به ادبیات و هنر علاقه‌مند باشند، سر و کار پیدا نکردم. اصلا اهل این قضایا نبودند. سربازی را عادی گذراندم. کارمند دفتری پادگان بودم. برخی از خاطره‌های پادگان را بازگو نکنم، بهتر است، البته زیاد هم قابل بازگویی نیست. اما یک چیز جالب؛ من تنها کسی بودم که ‌در گرو‌هان کتاب می‌خواند. یک روز فرمانده بهم گفت، کنکورِ چه می‌خواهی شرکت کنی؟ پاسخ دادم، نمی‌خواهم کنکور شرکت کنم. گفتم، رمان می‌خوانم. با عصبانیت گفت در پادگان که رمان نمی‌خوانند. با تصور این‌که من دارم برای کنکور آماده می‌شوم، هیچ حرفی نداشت، نگاه پدرانه هم داشت. هنگامی که فهمید رمان است، با خشونت تمام‌عیاری گفت، بگذار کنار و دیگر هم هرگز اجازه نداد رمان بخوانم.

فوتبا‌لیست تیری بودم!

 «از آن دست آدم‌ها نبودم که چون کتاب می‌خوانم، اهل هیچ کار دیگری نباشم؛ فوتبال هم خوب بازی می‌کردم. با همه جور آدم هم می‌جوشیدم. هم‌خدمتی‌هایم هم اهل ادبیات نبودند. با عده‌ا‌ی فوتبال بازی می‌کردم، با برخی هم سینما می‌رفتم و با عده‌ای هم کارهای دیگر انجام می‌دادیم. تا دبیرستان به عنوان فوتبالیست خوب اسم و رسمی داشتم. به تهران آمدیم. در چهارراه مختاری نمی‌شد فوتبال بازی کرد؛ برخلاف قزوین که زمین‌های بازی بود. دبیرستانمان در قزوین زمین فوتبال داشت. اگر می‌شد در چهارراه مختاری فوتبال بازی کرد، این‌قدر سمت کتاب نمی‌رفتم. در عالم بچگی خیلی چیز‌ها سراغم می‌آمد. مثل هر بچه‌ای موقعی که ۱۲ ساله بودم، می‌خواستم فوتبالیست شوم. موقعی که ۱۶ ساله بودم، می‌خواستم کارگردان سینما شوم. تا ۲۰ سالگی هنوز به سینما علاقه داشتم تا به نویسندگی.»

دیدار با آل ‌احمدی که چنگی به دل نمی‌زند!

در‌‌ همان سال‌های جوانی است که خاطره‌ی دیدار با جلال‌ آل ‌احمد را به یاد می‌آورد و می‌گوید «به مرکز فرهنگی می‌رفتم برای دیدن فیلم‌های ساتیا تیترای – کارگردان مطرح هندی -. آن‌جا هم جلال آل ‌احمد را از دور می‌دیدم. دیدم و حرف زدنش را می‌شنیدم. دیدار با آل‌ احمد نگاهم را نسبت به او تغییر نداد، یعنی آل‌ احمد تقریبا‌‌ همان چیزی بود که من تصورش را در ذهنم داشتم. چیزی که یادم هست، سیگار اشنو می‌کشید. حرف زدنش برایم جالب بود. تا بعد به دوستانم بگویم آل ‌احمد را دیده‌ام. آن موقع ۲۰ ساله بودم. هنوز با چهره‌های ادبی بُر نخورده بودم. البته با کسانی دوست بودم که بعد‌ها چهره‌ شدند؛ از جمله‌ی آن‌ها منوچهر صفرزاده ‌نقاش، از نقاش‌های خوب ایران است، ‌ مهدی سحابی و برخی دیگر از نقاشان، همین‌طور محمدرضا اصلانی – کارگردان و نویسنده - هم بود. دیدار آل‌ احمد از این جهت برایم جالب بود که کتاب‌هایی مثل «غرب‌زدگی» و دیگر آثارش را خوانده بودم. خُب دیدارش جالب بود. در‌‌ همان مکان فرخزاد را دیدم، اما هیچ دیالوگی درنگرفت. آن‌ها در آسمان و ما در زمین بودیم. کم‌رو نبودم که بخواهم ارتباط بگیرم؛ اما اصلا به ذهنم نمی‌رسید بخواهم حرف بزنم. بیشتر برایم جالب بود ببینم چه دارند می‌گویند؛ نه این‌که خودم حرف بزنم. البته آل ‌احمد هیچ‌وقت معبود و چهره‌ی محبوب من نبود. بعد‌ها هم هرچه نگاه می‌کنم، می‌بینم چنگی به دلم نمی‌زند.»

دوره کردن ۳۰۰۰ اثر داستانی

از هر دری به مرور آن‌ روز‌ها می‌پردازیم. حالا هم رسیده‌ایم به فصل کوچ حداد با خانواده‌اش از قزوین به تهران. ماجرا از این قرار است: «۱۵ ساله بودم که خانواده‌ی من از قزوین به تهران مهاجرت کرد. هنگام گذراندن درسم در دوره‌ی شبانه به کاری مشغول نبودم. از یک لحاظ بطالت کامل بود. فقط کتاب می‌خواندم و سینما می‌رفتم. دفترچه‌ی خاطره‌ای هم داشتم و گاهی داستان کوتاه می‌نوشتم، اما هیچ‌کدام را جایی چاپ نکردم. یکی چند تا را برای مهدی سحابی خواندم و آن موقع خیلی آن‌ها را می‌پسندید. شعرهای آبکی می‌گفتم. بیشترین کارم خواندن رمان بود. در یک دوره‌ی سه - چهارساله از ۴۰ تا ۴۶ شاید ۳۰۰۰ داستان خواندم. این حجم داستان در آن هنگام در کتابخانه‌ی خانوادگی ما بود. البته بخشی از آن‌ها را هم امانت می‌گرفتم. به هر حال در آن سال‌ها هفته‌ای یک کتاب جیبی از رمان‌های فرانسوی و روسی درمی‌آمد. از آن‌جایی که برادرم کتاب‌باز بود، همچنین از ۳۰ سال پیش از تولدم هم کتاب در آن کتابخانه بود، پس این حجم از کتاب داستانی عجیب نبود. در کتابخانه‌ی ما دست کم ۵۰۰ جلد رمان وجود داشت. عضو کتابخانه‌ی عمومی پارک شهر تهران هم بودم. دوستانی دیگر هم بودند که کتاب امانت می‌دادند. حسی که از آن حجم مطالعه دارم، ۳۰۰۰ اثر است؛ ممکن است کمتر بوده باشد. از کتاب ‌خواندن لذت می‌بردم، ‌ هیچ تعقلی خارج از رمان نمی‌کردم. مثلا بخش‌هایی از رمان «ژان کریستوف» رومن رولان را از بَر بودم. «بمیریم تا از نو‌زاده شویم» برایم جهانی دیگر بود.»

از دفترچه‌ی داستان‌ها‌ی کوتاه تا رمان ناتمام

لابد هر کسی سروسری با ادبیات داشته باشد، برای خودش هم که شده، می‌نویسند. علی‌اصغر حداد هم از این نوشته‌ها دارد. می‌گوید: «دفترچه‌ی خاطراتم برای سال‌های ۳۰ تا ۴۶ است. هنوز آن را دارم. گزارش روزمر‌گی؛ این‌که ‌فلان فیلم یا فردی را دیدم. دوستی در تهران داشتم، به تبریز رفت، نامه‌ می‌داد بهم و من هم جواب می‌دادم. نامه‌های ما شعر بود. داستان کوتاه‌ها برای دوره‌ی جوانی بود. خیلی خام بود. آن هنگام کسی ما را تحویل نمی‌گرفت. الآن هم دیگر لطفی ندارد. داستان‌هایی که آدم در ۱۶ سالگی نوشته، جذابیتی ندارد. بعد آن سال‌ها چیزی ننوشتم، تا ۱۰ - ۱۲ سال پیش. یک عمل چشم داشتم. دو سه ماهی خواندن متن برایم دشوار شد، از آن‌جایی که بدون خواندن و نوشتن روزگارم نمی‌گذشت، نشستم نوشتم. رمانی را آغاز کردم. ۱۰۰ صفحه‌ای از آن را نوشتم تا این‌که چشمم بهتر شد و به ترجمه روی آوردم (می‌خندد). هنوز تألیف رمان به پایان نرسیده است. همیشه هم در ذهنم می‌گویم یک وقتی تمامش می‌کنم. راستش آن‌چه را من می‌خواهم بگویم، نویسندگان غربی بهتر از من نوشته‌اند. هرچند این احساس نیاز را می‌بینم. البته گمان هم نمی‌کنم در این شرایط مجوز نشر بگیرد. اثری برای گذران وقت بود. در آغاز هم قصد چاپ کردنش را نداشتم. بر خودم هم هیچ سانسوری اعمال نکردم.

پشت صندوق بانک جا نمی‌شدم!

 «۲۴ ساله و بی‌کار بودم؛ چشم‌اندازی هم در ایران نمی‌دیدم. می‌شد کارمند بانک باشم، اما دنبالش را نگرفتم. در کلاس جا نگرفته بودم، چطور می‌توانستم در قسمت صندوق بانک جا بگیرم؟! در آزمون استخدام دوستی جای من امتحان داد. هیچ پارتی‌بازی‌ای نبود. همه را کم‌وبیش می‌خواستند. امتحان شُل بود. رفیقی جای یکی امتحان داده و پذیرفته شده بود. جای من هم رفت امتحان داد، رد شد (می‌خندد). می‌دانید حوصله‌ی مصاحبه و امتحان و این‌ها را هم نداشتم. این‌ها از سر هیجان بود؛ منزوی نبودم.

مهاجرت از قزوین به تهران

حداد در ادامه‌ی مرور خاطر‌ه‌هایش، به دلیل مهاجرت از شهرشان به پایتخت می‌رسد و توضیح می‌دهد: «شرایط مالی خانواده بد شده بود. ما در قزوین کم‌وبیش اسم ‌و ‌رسمی داشتیم و از طرفی، دیگر آن امکان مالی ما پاسخ‌گوی انتظارهای دیگران نبود. دیگر نمی‌توانستیم در آنچهارچوب بگنجیم. وظایفی داشتیم، مثلا در عاشورا باید نذری می‌دادیم. انتظارهایی بود که خانواده از عهده‌ی مخارج آن برنمی‌آمد. ما مالک نبودیم؛ پدرم بازرگان بود، در کاروان‌سرایی حجره‌ای داشت و کم‌کم دوره‌ی آن نوع تجارت سر آمده بود. پدرم تجارت دیگری را بلد نبود. به مرور زمان سرمایه‌اش را خورده بود، به همین دلیل چیزی نمانده بود جز خانه‌ی بزرگی که در آن زندگی می‌کردیم. آن خانه فروخته شد و در سال ۳۷-۳۸ به تهران آمدیم. در بخشی از جنوب تهران بین شاپور و خانی‌آباد در چهارراه مختاری خانه‌ی کوچکی خریدیم. بقیه‌اش هم به مرور زمان خورده شد. هنگامی که آلمان می‌رفتم، دیگر چیزی نمانده بود و من با پول بسیار کمی رفتم.»

مهاجرت از ایران به آلمان

حداد درباره‌ی مهاجرتش به اروپا می‌گوید: «از‌‌ همان روز‌های اول حضور در آلمان باید کار می‌کردم. سال ۱۹۷۰ مهاجرت کردم. هیچ‌وقت هم از ایران برایم پولی نمی‌آمد. با تغییر فضای زندگی‌ و نوع کارم با سختی‌ها هم کنار می‌آمدم. در آغاز در برلین غربی کار ساختمانی می‌کردم و پولی درمی‌آوردم. مقداری خرج زندگی روزمره‌ام می‌شد، بخش اندکی از آن را هم پس‌انداز می‌کردم. هم‌زمان به آموختن زبان آلمانی پرداختم. محیطم تغییر کرده بود و دیگر از آن فشارهای ایران خبری نبود. خیلی خوشحال بودم کار می‌کنم. بعد مدت‌ها وارد دانشگاه شدم. این شانس بزرگ را آوردم بورسیه شوم. ماهی ۴۰۰ مارک به من کمک‌هزینه‌ی تحصیلی می‌دادند. با این ۴۰۰ مارک خرج متوسط دانشگاهی را می‌شد گذراند. باید نگفته‌ها و دنباله‌ی سرکشی‌هایم در ایران را رو کنم که نمی‌شود. از آن‌جایی که در ایران زیاد اهل درس نبودم و معدل دیپلمم خیلی پایین بود، نمی‌توانستم سریع وارد دانشگاه شوم. حدود یک سال‌و‌نیم به علافی و کارکردن گذشت تا مخارجم دربیاید. در کنارش زبان آلمانی می‌خواندم. بعد دو سال دری باز شد و اجازه دادند امتحانی بدهم. اگر پذیرفته می‌شدم، مستقیما وارد دانشگاه می‌شدم و دیگر نیاز به گذراندن دوره کالج نبودم. دوستانی که با من به آلمان آمدند، در حال تمام کردن دوره کالج بودند. من امتحان را دادم و خیلی خوب نتیجه گرفتم. حتا شش ماه زود‌تر از دیگر دوستانم وارد دانشگاه شدم. امتحان دشواری بود. اگر پذیرفته نمی‌شدم، نمی‌توانستم در برلین وارد دانشگاه شوم.

چطور در آلمان درس‌خوان شدم؟!

این مترجم پیشکسوت از فضای دیگری که در آن قرار گرفته و تأثیرش این‌طور یاد می‌کند: «وارد دانشگاه شدم. در امتحان دیگری پذیرفته شدم و بورسیه گرفتم. در ایران انضباط به خرج نمی‌دادم. آن‌جا وارد شدم و دیدم برای اولین‌بار در دو امتحان مهم نتایج خوبی به دست آوردم. یک‌باره شاگرد درس‌خوان شدم. دیگر از آن امر و نهی‌های این‌جا خبری نبود. رفتارم تغییر کرده بود. همراه دوستان ایرانی‌ام و برادر بزرگم‌ آپارتمانی را اجاره کردیم. برلین غربی با دیوار دورش بدل به جزیره شده بود. اما در آن جزیره از همه جای دنیا آدم حضور داشت. برلین فضای جهانی بسیار جالبی داشت؛ فضا به گونه‌ای نبود که مردم این سرزمین از دل یک جنگ خانمان‌سوز بیرون می‌آیند، نه این‌جور نبود. برعکس فضای بین‌المللی خوبی بود و به عنوان یک خارجی تا حدی که زبانت قوی بود، به راحتی می‌توانستی زندگی کنی. در محیط دانشگاه حتا بیشتر از آلمانی‌ها به ما می‌رسیدند؛ برای این‌که با بیگانه‌ها احساس هم‌بستگی می‌کردند. بعد دو سال در برلین هرگز احساس بیگانگی نمی‌کردم. خانه‌ای سه‌طبقه اجاره کرده بودیم. یک ‌سال را آن‌جا زندگی می‌کردیم. ۱۰ دانشجو بودیم و هر کس یک اتاق در اختیار داشت. من ایرانی بودم و بقیه آلمانی بودند. به دلیل علاقه‌ی زیاد به فوتبال معمولا با آن‌ها فوتبال بازی می‌کردم.

چرا سینما‌گر نشدم؟!

علاوه بر کتاب، ادبیات و فوتبال، سینما از دیگر علاقه‌های علی‌اصغر حداد است. در این‌باره می‌گوید: «برای سینما هم نیاز به امکانات بود. کتاب را می‌شد رفت از کتابخانه امانت گرفت، اما سینما باید می‌رفتم رشته‌اش را بخوانم. خانواده‌ی من اصلا این امکان را نداشت که من یک لحظه به دانشگاه رفتن فکر کنم. هرچندر در کنکور هم پذیرفته نمی‌شدم.»

دوران انقلاب‌گری ایرانی‌ها در اروپا

برمی‌گردیم به برلین؛ شهری که حداد سال‌های جوانی‌اش را آن‌جا بوده است. می‌گوید: «برادرم ۱۲ سال زود‌تر به برلین رفته بود. بعد از پایان یافتن تحصیلش به برلین آمده بود. با این تصویر رفتم آلمان که برادرم زیر پر و بالم را می‌گیرد و از آن‌جایی که موفق نبود، کمک چندانی هم به من نمی‌کرد. خاطره‌های گفتنی در برلین چه می‌تواند باشد؟ سرکشی‌ها کم شد، دیگر به شکل سابق نبود. کنفدراسیون‌ بود. شب‌های جمعه بحث‌های سیاسی درمی‌گرفت، من اما عضو فعال کنفدراسیون نبودم. معمولا در جلسه‌های آن‌ها شرکت می‌کردم. می‌دانید که برلین یکی از مراکز کنفدراسیون بود؛ زیرا تعداد دانشجوهای ایرانی در آن‌جا بسیار زیاد بود. شب‌های جمعه چیزی حدود ۶۰ - ۷۰ نفر بودند و بحث و دعواهای گروه‌های مختلف بود. من هم در حاشیه‌ی این بحث‌ها بودم. هرگز سخنرانی نکردم، علتش محافظه‌کاری نبود؛ راستش به آن نوع بحث‌ها اعتقاد نداشتم. فقط شرکت می‌کردم. دیگر این‌که آن‌جا زیاد دوست‌ ایرانی نداشتم؛ ایرانی‌هایی که می‌شناختم، پیش از سفر به آلمان با آن‌ها دوست بودم. این دوستان هم کنفدراسیونی نبودند، البته با آلمانی‌ها هم می‌جوشیدم.

سال‌ها بعدِ بازگشتم دیوار برلین فروریخت

حداد می‌گوید: «حدود ۱۰ سال آلمان بودم. یک سال بعدِ انقلاب به ایران بازگشتم، هنگامی رسیدم که یکی دو ماه از آغاز جنگ می‌گذشت. به تهران آمدم. در ۱۰ سال یک سفر به دیدن خانواده آمدم. دیوار برلین سال‌ها بعد از حضور من در ایران برداشته شد. در آلمان خیلی با ادبیات سر و کار پیدا نکردم، چون رشته‌ام جامعه‌شناسی بود. فضایی بود که با خودم به چالش رسیدم. از مسائل مربوط به آزادی – برابری پرسش می‌کردم. در ایران رمان خواندم که بیشتر با احساسات سر و کار داشت. در آن‌جا به این نتیجه رسیدم به سراغ عقل بروم و گفتم چیزی بخوانم که با تعقل سر و کار داشته باشد. کاری که می‌کردم، سؤال‌هایی از وضعیت اجتماعی ایران داشتم. این‌که چرا نابرابری‌ در ایران این‌قدر شدید است؟ به نظرم رسید مارکسیسم می‌تواند سؤال‌های مرا جواب دهد. جواب‌هایی را هم می‌داد که مرا قانع می‌کرد. کتاب‌های مارکس را به زبان اصلی می‌خواندم. کتاب‌های جامعه‌شناسانه درباره‌ی مسائل احزاب می‌خواندم و کمتر به ادبیات می‌پرداختم. در آن هنگام من دانشجوی ساده‌ای بودم و دیداری با چهره‌های ادبی درنگرفت.

جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ به روایت حداد

این مترجم در مرور خاطره‌های شخصی به اتفاق‌های مهم سیاسی هم که در برلین و اروپای آن‌سال‌ها جریان داشته، می‌پردازد و توضیح می‌دهد: «هنگامی که به آلمان رسیدم، جنبش‌های دانشجویی سال ۱۹۶۸ سراسر اروپا را فراگرفت. برلین هم یکی از مراکز این جنبش‌های دانشجویی بود که بعد فرونشست. آخرین حرکت‌های آن جنبش را دیدم. سال پیش از عزیمت من، شاه به برلین آمد و تظاهراتی علیهش انجام گرفت. دو تا از نیروهای محافظ شاه شلیک کردند و دو دانشجوی آلمانی کشته شدند. آن دوره‌ی خاص فروکش کرده بود، اما حرکت‌های اعتراضی دانشجویی دیگری درمی‌گرفت. من هم شرکت می‌کردم. تظاهرات ضدجنگ ویتنام بود. در این تظاهرات بودم. بعد‌ها کودتای شیلی بود. تظاهراتی علیه پینوشه بود. همچنین اعتراضی علیه کودتا در فیلیپین بود. حرکت‌های اعتراضی که منجر به تظاهرات خیابانی علیه دولت پهلوی باشد، درنگرفت و همه‌ی فعالیت‌ها معطوف به نشست‌های کنفدراسیون بود.

جوانی‌ام در فرار از مبارزه گذشت!

حداد خودش را اصلا مبارز نمی‌داند و تأکید دارد: «من هیچ‌وقت مبارز نبودم و نمی‌شود مرا جزو مبارزه‌ها به‌شمار آورد. در حاشیه بودم و هرگز مبارز نبودم. آن سال‌ها، ایرانی‌هایی که در اروپا بودند و می‌خواستند مبارزه‌ی علنی کنند، یا باید جزو خانواده‌ی ثروتمندی می‌بودند یا این‌که پشتشان به جایی گرم بود. رژیم شاه قول نداده بود زمانی که درسم تمام شد، سقوط کند. مبارزه‌ی علنی کردن یعنی این‌که نتوانم به ایران بازگردم، اما من می‌خواستم به ایران بازگردم. این محافظه‌کاری نبود، اما دم به تله دادن هم نبود. در پی این نبودم به خیابان بروم «مرگ بر شاه» بگویم و راه برگشتم به ایران را سد کنم. باید به ایران بازمی‌گشتم، برای این‌که پس از فراغت از تحصیل در رشته‌ی جامعه‌شناسی، احتمال کار برایم در آلمان صفر بود. پس باید از یک‌جایی می‌خوردم؛ یا باید می‌ماندم و عملگی را ادامه می‌دادم که نمی‌خواستم، یا باید به ایران بازمی‌گشتم. هنگامی که برگشتم، چهارراه مختاری بودیم. بعد دو سه ماه در یک مدرسه علمی - فنی پایین میدان راه‌آهن به تدریس زبان آلمانی مشغول شدم. حدود یک سال‌و‌نیم درس می‌دادم و زندگی‌ عادی‌ام را دنبال می‌کردم.

در گریز از محافل روشنفکری!

حداد نه تنها از مبارزه بلکه فعالیت‌های روشنفکری و رفت‌وآمد به این جمع‌ها هم پرهیز می‌کرد. می‌گوید: «من هیچ‌وقت با محافل روشنفکری در ارتباط نبودم و هنوز هم نیستم. در آن سال‌های بعد از ورودم به ایران زمینه‌اش پیش نمی‌آمد؛ اما الآن از ارتباط با محافل روشنفکری پرهیز می‌کنم، برای این‌که جلو کار را می‌گیرد. سه روز هفته‌ام به تدریس زبان می‌گذرد و هفته‌ا‌ی سه روز بیشتر وقت ندارم ترجمه کنم. تقریبا تمام ساعت‌های روز هم به ترجمه می‌پردازم. گاهی همسرم گله می‌کند که اتاق کار را با اداره اشتباه گرفته‌ای و مدام در حال کار هستی! من اما هرچه وقت دارم، می‌خواهم کار کنم. خیلی دیر شروع کردم. خیلی کار هست. خُب شوق این را دارم که بیشتر کار کنم. من برای مترجم شأن روشنفکری قائل نیستم. واقعتیش از ماجرای روشنفکری چیز چندانی دستگیرم نشده است. یک وقت هست آدم در سن ۳۵ سالگی است، برایش جذابیتی دارد؛ اما در سن‌وسال من دیگر روشنفکری جذابیتی ندارد. گپ زدن صِرف را خوش ندارم؛ می‌خواهم کارم را بکنم. برایم جذاب است بخشی از اثری را که ترجمه کرده‌ام، برای مخاطب‌ها بخوانم. رودررو مواجه شدن با مخاطب‌ها چیز جذاب خوبی است. اما در ایران امکانش صفر است. سنت خوبی است در غرب که نویسندگان و اهل قلم آثارشان را برای مخاطبان می‌خوانند.

شرح ازدواج آقای مترجم

علی‌اصغر حداد درباره‌ی زندگی مشترکش می‌گوید: «۳۰ سال است با همسرم زندگی می‌کنم. سال ۵۸ ازدواج کردم. در سال‌های اول از سر شور و شر جوانی من می‌خواستم به این‌جا و آن‌جا برویم، خانمم موافق نبود و حالا برعکس شده است. از روی صمیمیت غر می‌زند، اما همواره امکان کارم را فراهم آورده است. وقتی مشغول ترجمه‌ای، یواشکی دستی می‌آید چای روی میز می‌گذارد. خیلی خوب است. نهایتا می‌گوید این‌جا اداره نیست. چندان جدی نیست؛ سر به سرم می‌گذارد. آشنایی ما به چهارراه مختاری برمی‌گردد. ما در یک کوچه همسایه روبه‌رو بودیم. و برادر همسرم از دوستان صمیمی‌ام بود. با برادرش با هم به آلمان رفتیم.

۲۴ ساعت در نیویورک

در باب نسبتش با سفر هم می‌پرسم. می‌گوید: «در جوانی اهل سفر بودم، اما امکان مالی‌اش فراهم نبود. سفر هم بیش‌و‌کم رفته‌ام. در نیویورک ۲۴ ساعت بودم. رساله‌ای تحصیلی‌ام درباره مکزیک بود. دانشگاه گروه ۱۲‌ نفره‌ی ما را به مکزیک فرستاد. ۲۴ ساعت در نیویورک بودیم. وال استریت را هم دیده‌ام. تصوری که از آمریکا داشتم، به عنوان قطب سرمایه‌داری جهانی و صنعتی دنیا یک زندگی ماشینی حساب‌شده و همه چیز آنکادر شده بود. آلمانی‌ها منضبط هستند. در نیویورک از فرودگاه بیرون آمدیم، چند نفر بودیم آلمانی صحبت می‌کردیم. با اتوبوس خواستیم از فرودگاه به مرکز شهر برویم، اتوبوس حرکت کرد، متوجه شدیم اشتباه سوار شده‌ایم. راننده از ایستگاه بیرون رفته بود. ترمز کرد و ما پیاده شدیم و ما را راهنمایی کرد. در حالی‌که در آلمان چنین چیزی امکان ندارد و تازه برای پیدا کردن مسیر راهنماییتان هم بکنند. در آن ۲۴ ساعت هم تصورم نسبت به آمریکا و آمریکایی‌ها دست‌خوش تغییر شد. به نظرم آمریکا‌یی‌ها نسبت به آلمانی‌ها دهاتی بودند. این سفر در سال ۱۹۷۸ بود. نسبت به آلمانی‌ها بی‌انضباط بوند. از نظمی که از مرکز سرمایه‌داری جهان انتظار داشتم، خبری نبود. رفتیم قهوه بخوریم، فروشنده چینی بود. یاد داستان جان ‌اشتاین‌بک افتادم. به واقع آن‌چه را می‌گفت، در آمریکا دیدم.

سفر به مکزیک

حداد برای پایان‌نامه‌ی دانشگاه همراه دوستانش به مکزیک سفر کرده. در مرور خاطر‌ه‌های آن روز‌ها می‌گوید: «چهار ماه بسیار زیبا در مکزیک گذشت. نخست یک فولکس واگن استیشن کرایه کردیم و سراسر مکزیک را در ۱۵ روز گشتیم. از این شهر به آن شهر در سفر بودیم. استاد مکزیکی ما یک معرفی‌نامه داده بود برای مؤسسه‌ای که در شهرهای بزرگ مکزیک نمایندگی داشتند. هتل ارزانی را به ما معرفی می‌کردند. مکزیک را فقط به عنوان توریستی که با رستوران‌ها و هتل‌ها سر و کار دارد، نشناختم؛ بلکه مستقیما با مکزیکی‌ها زندگی کردم. خیلی شبیه ایرانی‌ها بودند. بعد ۱۵ روز سفر علمی در مکزیکو‌سیتی مستقر شدیم تا برای رساله‌ام تحقیق کنم.»

همسرم نمی‌گذار دست به سیاه و سفید بزنم!

سرانجام به پایان این گفت‌و‌گو می‌رسیم. قدری هم از زندگی خصوصی آقای مترجم می‌پرسم. در پاسخ می‌گوید: «در خانه‌ام باغچه‌ای در کار نیست؛ اما باغچه‌ی مؤسسه را آبیاری می‌کنم. هرچند ما به عنوان قزوینی در خانه‌ای بزرگ و باغ‌دار رشد کردیم، کمبودش را احساس می‌کنم. در فراغت هم مشغول خانه‌داری و پسرداری هستم. البته چون همسرم معتقد است، زیاد نظیف نیستم، اجازه پخت‌وپز، شست‌و‌شو و این‌ها را ندارم. می‌بینید زندگی هیجان‌انگیزی نداشتم تا مخاطب‌های شما را به خواندن این گفت‌و‌گو ترغیب کند. کار ویژه و‌ عجیب و غریب در زندگی نداشته‌ام که برای مخاطب جذابیت داشته باشد.

علی‌اصغر حداد متولد ۲۳ اسفندماه سال ۱۳۲۳ در قزوین است. ترجمه‌ی «یعقوب کذاب» یورک بکر اولین اثر منتشرشده‌ی اوست. «مرده‌ها جوان می‌مانند» آنا زگرس، نمایش‌نامه‌های «کاسپر» و «دشنام به تماشاگر» پی‌تر هانتکه، «بودنبروک‌ها» ی توماسمان و ترجمه‌ی رمان‌ها و داستان‌های‌ کوتاه‌ فرانتس کافکا از ترجمه‌های منتشرشده‌ی این مترجم هستند.

کلید واژه ها: علی اصغر حداد -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST