رمان ۵۱ ـ محمدحسن شهسواری: بهار عجیب سال هشتادوهشت بود بهگمانم. شهرکتاب بودم که خانمی با پانصد صفحهی آ چهار رمان وارد شد. گفت این را نوشتم، میخوانید؟ آنوقتها فرصت داشتم. و گمانم امیدی بیشتری به ادبیاتمان. گفتم میخوانم. خواندم. پر بود از صحنههای خوب اما پراکنده. انگار نویسندهاش نگران بود آخرین رمانش را دارد مینویسد.
خانم فریور یکی از نقاط قوت رماننویسی را داراست: بیرحمی نسبت به اثرش. یک سالی روی انجمن علفها کار کرد و نیمی از رمانش را زد تا رسید به نسخهی کنونی، نسخهای که بیش از سه سال در ارشاد معجزهی هزارهی سوم بهدلایل واهی ماند. نسخهی چاپشده تغییرات بسیار کمی کرده با آن یکی که به ارشاد ارائه شد. اگر فهمیدید چه مشکلی داشته به ما هم بگویید. آها. یادم است گفته بودند یک صحنهای که دو کبوتر نوک به نوک هم داده بودند خیلی مورد دارد.
همانموقع هم مجذوب یکسوم اول رمان شدم که از جنوب و جنگ میگفت. که چه غریب افتاده در ادبیات موسوم به روشنفکری ما، هم جنوب و هم جنگ. گرچه شنیدم مخاطب امروز از دوسوم انتهایش خوشش آمده.
برخی معتقدند از آنجایی که در این سیوپنج سال زنان ایرانی، بهخصوص زنان متعلق به خانوادههای سنتی، بیشترین مبارزه را با جامعهی مردسالار داشتهاند و بیشترین شکستها و پیروزیها را از آن خود کردهاند، زندهترین و پویاترین جنبش اجتماعی ایران هستند. اگر بخواهید شخصیت رمان خودتان را از این دریچه ببینید برای ما چه دارید؟ چقدر پیروزی به دست آورده و چقدر شکست خورده؟ و اکنون در کجا ایستاده است؟
شخصیت رمان من و اصولاً زنان اقشار سنتی در برخورد با کمبودهای فرهنگی دو راه بیشتر ندارند: یا حل شدن در این فرهنگ و ادامهی راه مادران یا تقابل که باز هم بسته به عوامل مختلفی مثل سطح فرهنگی خانواده و جامعهای که در آن زندگی میکند و مهمتر از آن خودآگاهی شخص و انتظاراتش از زندگی واکنشهایش متفاوت خواهد بود. شاید پُربیراه نباشد که گفته میشود محرومیت باعث بروز خلاقیت میشود که خلاقیت در اینجا و در مورد شخصیت رمان من مقایسهی فرهنگها و درک کمبودها و آگاهی از حقوق فردی و لاجرم حقوق اجتماعی و دفاع از آن است. از این دریچه شخصیت رمان من فردی پیروز است، چون از مرز زندگی محصور در آن فرهنگ گریخته است و بهقول خودش با کسی ازدواج نکرده که او را بهدلیل سرکشیهای دیدگاهیاش کتک بزند. توانسته درس بخواند و کار پیدا کند و نظرهایش را تا حدودی در زندگی شخصی اعمال بکند. اما به پیروزی کامل نرسیده، چون از زندگی مطابق با موازین دیدگاهی خودش هنوز فاصله دارد و مقاومت آگاهانهاش اگر از حمایتهای اجتماعی و فرهنگی و قانونی برخوردار بود، شاید بیشتر به نتیجه میرسید. بههرحال جایی که ایستاده مرتفعتر از جایی است که اگر این ایستادگی را به خرج نمیداد میایستاد.
از دید من، تعهد اجتماعی رمان شما گام مهمی برای فرارفتن از مرزهای خودخواستهی درونگرایی خودخواهانهی ادبیات زنان امروز ماست. گویا از دیدگاه شما تلاش چیز بیهودهای نیست. میشود و باید مبارزه کرد تا به دست آورد. اما در انجمن علفها میبینیم قهرمان در دو مورد ــ محل کار (بیمارستان) و کار با کودکان کار و بیسرپرست ــ چنانکه باید موفق نمیشود. این دو محور را چگونه ارزیابی میکنید؟ بهخصوص بخشهای مربوط به بیمارستان و اشاره به محیط گاه غیرمتمدنانهی آن که آدم را از بودن در این سرزمین میترساند.
بهنظرم انسان امروزی از هماکنون روی پل صراط ایستاده. نه به عقب میتواند برگردد و نه به اطرافش نگاه کند و ببیند بازیچهی دست قدرتها و طبیعت و تکنولوژی است. ناچار است که رو به جلو برود و اگر با تمام باور و اعتقاد حرکت نکند خواهد افتاد.
قهرمان من با وجود آنکه جنگیده و از میدان کارزار به کار رسیده بهتبع روحیهای که در طی داستان دارد نمیتواند زیردست آدمهایی کار کند که نسبت به جسموجان انسانها بیتفاوت یا کمتفاوتاند و شاهد صحنههایی باشد که آدم را بهقول شما از بودن نهفقط در این سرزمین که در این زمین میترساند. نمیتواند شاهد این باشد که بچههایی با آنهمه فقر و زخم دهشتآور جبرانگاه کاستیهای روشنفکرانی شوند که زندگی خودشان را هم شاید نتوانستهاند سامان دهند. تحمل نمیکند، چون نه در بیمارستان و نه در بین بچههای جنوب شهر نبودش سرنوشتساز نیست. اما این بهمعنی نازکنارنجی بودن و از کار در رفتن قهرمانم یا نبود درک در مورد لزوم مداومت و پیگیری در کار نیست، چراکه بعد از هر دوی اینجاها هنوز دنبال کار است و چه بسا اگر رمان ادامه پیدا میکرد شاید او را در بیمارستان یا درمانگاهی دیگر یا بهدنبال تأسیس مرکزی مستقل برای کار با بچههای جنوب یا مرکز شهر میدیدیم. از اینها گذشته، بهنظرم خواننده حق قضاوت دارد و شاید قهرمان را آسیبپذیر و زودرنج بداند.
همواره برای زن ایرانی خانواده محکمترین پناه و بیشترین دارایی او بوده، اینقدر که برای آن تقریباً بیشتر داشتههایش را فدا کرده. قهرمان رمان شما نیز برای نگه داشتن فرزند و در کنار هم بودن خانواده فداکاریهای زیادی میکند. چقدر از این فداکاری را حاصل ترس طرد از جامعه میدانید و چقدر بهخاطر شعور فردی برآمده از جنش اجتماعی زنان؟
بهنظرم انسان خودآگاه و انسانی که نیاز دارد با خودش صادق باشد زمان زیادی نمیتواند از معیارهای تحمیلی زندگی عمومی تبعیت کند، چراکه اگر هم بهطور کمی جواب بگیرد، بهلحاظ کیفی نخواهد گرفت و گرفتار ازخودبیگانگی خواهد شد. قهرمان رمان من نیز اگرچه نمیتواند ادعا کند که از تأثیر و تأثرهای فرهنگ بیماری که در آن زندگی کرده بهکل مبراست و شاید بهدلیل همین تأثیرات مدتی وضعیت پیش آمده را پذیرفته باشد، اما وقتی تنها پناهگاهش طبیعتی است که خوب یا بد ماهیتش روراستی و راستپروری است و دائم در دل این طبیعت برای خودش دادگاه تشکیل میدهد دیگر نمیتوان گفت کنار آمدنش حاصل ترس و اجبار است. دمخوریاش با شعر و نوشته است که او را به این درک میرساند که حقوق فردیاش را باید از دریچهی حقوق فرزندی ببیند که خواستهوناخواسته بزرگترین نقش را در به وجود آمدنش داشته و جایجای رمان میبینیم که از خودش میپرسد حق دارد تا این کودک را بهخاطر خودش رها کند؟ و تحتتأثیر تربیت دومی که نه در خانواده بلکه در دل طبیعت و کتابها به آن رسیده به جواب میرسد. در مواجهه با جنبش زنان هم آن را انکار نمیکند و جنگیدن راه بیگانهای برای او نیست، اما همانطور که خودش درک میکند و میگوید مبارزهای برایش ارجح است که نادانی و دانایی را منحصر به قشر و طبقهای خاص نکند و شکلی انسانی و جهانی به آن بدهد.
پس فرزند و خانواده ادامهی شخصیت رمان شماست و نه لزوماً مانع او. زیاد دیدهایم در ذهن زنان مدرن جامعه یا آن دسته که خود را مدرن میدانند خانواده و فرزند مانع انگاشته میشوند. از آنسو، سنت سعی دارد خانواده و فرزند را بهتمامی حسن بداند و نقش زن را صرفاً در همسری و مادری نگه دارد. این وسط آن دسته از زنان که مادری و همسری و فعالیت آزاد اجتماعی را به یک انداره دوست دارند میان چرخدندههای سنت و مدرنیته گیر کردهاند. واقعاً موقعیت دشواری است. فکر میکنید قهرمان رمان شما چه راهحلی را امتحان میکند؟ آیا به آشتی رسیده؟ یا خواهد رسید؟
یکی از درگیریهای فرهنگی جامعهی ما و اصولاً هر جامعهی درحال گذاری تداخل نقشها و قالبها و سوءفهم و تعبیر نسبت به این نقشهاست. در هیچ جامعهی متعادلی عدم تجانس بین نقش مادری و نقش اجتماعی زن تفکر مسلط نیست. این مناسبات اقتصادی و اجتماعی و دولتها هستند که باید بسترساز هماهنگی و همسازی هرچه بیشتر این نقشها بشوند. شاید یکی از درخشانترین دستاوردهای مدرنیته برای انسان به رسمیت شناختن حقوق فردیاش باشد. این قهرمان، وقتی برای کسب حقوق فردیاش میجنگد و مواظب است تلفات حداقل باشد، مسلماً به گسترش جنگ فکر نمیکند. وقتی برای فرزندش زمینهای فراهم برای کشش بهسمت انحراف در مدرسه و محیط اجتماعی میبیند، مسلماً به امنیت فرزندش در سایهی آشتی فکر میکند. اصلاً برای رسیدن به صلح و آشتی و حقوق انسانی جایی باید جنگید و جایی باید مصالحه کرد. اگر بخواهم جایی برای ایستادن این شخصیت تعیین کنم، باید بگویم از نیمهی پل گذشته، آهنگی را که منتظرش بوده شنیده و آماده است بقیهی راه را طی کند.
انصافاً صحنههای اولیهی رمان یکی از تکاندهندهترین صحنههای ادبیات جنگ ماست. تأثیر جنگ را بهطور اعم بر جامعهی ایرانی و البته مردمان شهرهای جنگزده چطور تحلیل میکنید؟ جنگ بهطور اخص چه تأثیری بر قهرمان رمان شما گذاشته؟ کدام خصال خوب و کدام عادت بد امروزش را تحتتأثیر این واقعه میدانید؟
جنگ توی جبههها با جنگ توی شهرها خیلی متفاوت است. توی شهر آدمها انتظار دارند زندگی عادی داشته باشند. گوشهای نمینشینند منتظر حمله یا ضدحمله شوند. میخواهند خرید کنند، بپزند و بروند و بیایند. نمیشود بیستوچهار ساعت در اضطراب باشند که تا چند دقیقهی دیگر ممکن است شاهد مرگ فرزند، همسر، پدر یا مادرشان باشند. این اضطراب فرساینده است و زمان زیادی نمیتواند بدون عارضه ادامه پیدا کند. اولین اثرش کینهجویی و خودخواهی کور است. همینکه یک آدم توی دلش بگوید چه شانسی آوردم که دو قدم اینورتر و توی خانهی من نخورد، که معنیاش این است که خوب شد توی خانهی همسایه خورد، فاجعه است. همینکه مردم داغدیده بعد از حملات موشکی میگفتند ایران هم باید روی سر مردم عراق بمب و موشک بریزد فاجعه بود. تا مدتها بعد از جنگ توی شهرهای جنگزده شاهد بیماریهای عصبی بودیم. زایمانهای زودرس و نوزادهای ناقصالخلقه زیاد شده بود. حتی هنوز هم بعضی موارد ناشناخته را به اثرات جنگ نسبت میدهند. ترک شهرهای جنگزده و اقامت توی شهرهای دیگری که اغلب پذیرای جنگزدهها نبودند پیامدهای زیادی داشت که حداقل آن تغییر مسیر زندگی جنگزدهها بود، مثل صرفنظر از ادامهی تحصیل یا ازدواجهای فیالبداهه که هیچ تضمینی برای موفقیت نداشت. قهرمان من هم مستثنا نیست. اثر جنگ روی روان او توی قسمتهایی از رمان بود که حذف شده است، مثل ترس از فضاهای بسته یا کابوسهایی که مسیر کار روزانهاش را عوض میکرد. از خصال خوبش هم شاید بتوان به مقاومتی اشاره کرد که در برابر مشکلات از خودش نشان میدهد یا تجربهی مرزهایی در زندگی که شانس تجربهاش برای خیلیها شاید یک بار هم پیش نیاید، درحالیکه اثرش در شکلگیری افکار و جهانبینی فرد و محک زدن خودش در میدان حوادث غیرمنتظره زندگی غیرقابلانکار است. روبهرو شدن با مرگ یا ترس از مرگ ملموس اتفاق عجیبی است. آدم میتواند خودش و دیگران را بهتر بشناسد. آیا کسی که فکر میکرده میتواند بر ترس خودش مسلط شود واقعاً میتواند و متناسب با لحظه عمل خواهد کرد؟ آیا کسی که مطمئن بوده وقت بحران فقط به فکر خودش نخواهد بود و در حق همزیستش اجحاف نخواهد کرد عملکردش همینطور بوده؟ موقع حملهی زمینی یا هوایی اتفاقاتی میافتاد که شناخت آدم را زیر و رو میکرد. بعضی آدمها را که بهعنوان افراد خودساخته و دارای وجهه میشناختی چنان عکسالعملهایی نشان میدادند که دیگر دوست نداشتی ببینیشان. حداقل تا مدتها.
دوستی دارم که توی حملهی هوایی مادرش را توی آشپزخانه ول کرده و زودتر دویده بود توی زیرزمین. حالا سالها گذشته و مادرش به مرگ طبیعی فوت شده، اما هنوز هم گاهی دچار کابوس میشود و مادرش را میبیند که زیر آوار مانده. اثر جنگ بر جامعهی ایرانی مثل اثر اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جنگ توی هر کشور دیگری است که دچارش میشود، اما بعضی شهرهای درگیر جنگ مثل آبادان و خرمشهر دیگر به حالوهوا و مردم اولیهشان برنگشتند.
چون جنگ شهری، آنهم در دزفول بیمانند، تجربهی شخصی شما بوده، آیا در آثار دیگرتان به این حالوهوا برخواهید گشت؟ و اینکه اکنون مشغول چه کاری هستید؟
فکر نمیکنم. بهاندازهی کافی از جنگ گفته شده و خواهد شد. اما جنوب قصههای ناگفته زیادی دارد. جنوب منطقهای است که برخلاف ثمره و ثروتی که نصیب کل کشور کرده خودش همیشه فقیر بوده و از حداقل امکانات هم برخوردار نبوده. هرجا و هرکس که مظلوم واقع شود دلش پر از حرف و قصه میشود. زمانی داشتم ضربالمثلهای جنوبی را جمع میکردم که برگرفته از فرهنگ خاص آنجا بود و اشاره به این قصهها داشت. امیدوارم روزی بتوانم سروسامانشان بدهم. درحالحاضر هم مثل خیلی از مردمی که نرفته و ماندهاند زورم را میزنم که از زیر بار زندگی بیرون بیایم و امیدوارم که بتوانم کولهبار علمی و داستانیام را سنگینتر کنم. همین الان هم مشغول نوشتن کار بعدیام هستم که باز هم یک رمان است و امیدوارم هرچه زودتر به سرانجامش برسانم.