کافه داستان: برای خواندن «تراتوم» باید تمام پیشفرضهای خواندن یک رمان متعارف را از سر بیرون کرد. مخاطب در لحظه به لحظهی خواندن این کتاب، با اشکالی از جهانهای موازی و در هم فرو رونده مواجه میشود که بسیار بدیع هستند. صحنهها و تصویرهایی که در رمان بسیار اصالت دارند و مقدم بر خط روایت و پیوستگی ساختار رمان نشستهاند. دوربین راوی مدام بر این تصویرهاست که میلغزد و بدایعش را پدید میآورد. رمانی که به شدت در برابر خواندهشدن مقاومت میکند و پاسخی قطعی به مسئلههای طرحشدهاش نمیدهد، ضمن اینکه پرسشهای تازهای را هم در ذهن مخاطبش میدواند. با نوعی از روایتِ گسسته از هم که مخاطب پیش از این در آثار محمدرضای کاتب ردی از آن گرفته بود. با حضور شخصیتهایی که شباهتهای بسیار با هم دارند، تا آن اندازه که دیگر شخصیت نیستند. آنها فیگورهایی تو خالی هستند که در زمان قبضشدهی داستانی دست و پا میزنند و راهی به بیرون میجویند که نمییابند. رمان تراتوم نمایش همین وضعیتها و موقعیتهای از هم گسسته است. رمانی که به راحتی تن به خوانش نمیدهد و شاید به تعبیر نویسندهاش بهتر است به جای خواندن، تصویرهای کتاب را به تماشا نشست. گفتوگو با رؤیا دستغیب نویسندهی تراتوم را در ادامه میخوانید:
***
رضا فکری: خواندن رمانتان «تراتوم»، همانند
یک ماراتُن طولانی و نفسگیر است.
مخاطب در میانهی این راه صعب، مدام با علائمی روبرو میشود
که با اهمیت به نظر میرسند. المانهایی که ارجاعی به جهانی غیر از جهان داستان میتوانند
داشته باشند. نشانههایی که گاه ما به ازاءهای مشخص و قراردادشدهی بیرونی ندارند
و بسیار تفسیرپذیر هستند. مخاطب ابتدا این نشانهها را به ذهن میسپارد و درگیر
نُتبرداری از آنها میشود. اما پس از عبور از یکسوم ابتدایی کتاب، درمییابد که
بنا نیست این راه او را به روایتی عینی و غایتی مشخص برساند. او با نوعی از
رمزگذاری مواجه میشود که گشودنی نیست. در نهایت هم ناامیدانه خود را از بند این
نکتهسنجیها خلاص میکند و فقط متن را روخوانی میکند. به عنوان پرسش اول
بفرمایید انتظار چه سطحی از مخاطب را برای خواندن این کتاب داشتهاید؟ در واقع او
باید با چه پیشزمینه، ذهنیت و دانشی کتابتان را دست بگیرد؟
رؤیا دستغیب: پرسش شما مرا به این فکر انداخت که رمان چه
هست و چه نیست و نویسنده با استفاده از زبان و تبدیلش به زبان ادبی چگونه میتواند
در این فضای بالقوه که مرزهایش هر روز بیشتر به حالت تعلیق در میآید، به جهانی ممکن
شکل دهد. هر قالب تازهای فضایی برای نفس کشیدن میخواهد، ابداع صورتهای نو،
همیشه در آغاز با نوعی پس زدن از سوی خواننده روبرو میشود اما اگر خلاقیتی در آن
متن باشد، در آخر زنده میماند و مرزهایش را گسترش میدهد. همانطور که شما
فرمودید، تراتوم رمانی نیست که بشود راحت خواند. مخصوصاً برای خوانندهای که توقع
روایتی سر راست دارد یا حتی بهتر است بگویم خواننده نمیتواند تراتوم را مثل رمانی
که دارای رمزگانی گشودنیست بخواند. تراتوم روایتی است که مدام مرزهایش را به حالت
تعلیق در میآورد و گسترهی نگاه ما را به بازی میگیرد. تصاویر مانند واژگان بر
هم سوار میشوند و ما را به سمت گسستها و ترکهای متن میرانند. متن گاهی خواننده
را در خود فرو میبرد و گاهی سبک از خواننده پیشی میگیرد. نُت برداشتن و سعی در
گشودن سریع نشانهها نمیتواند ما را به سمت خوانشی پویا از متن راهنمایی کند.
شاید تراتوم خوانندهای میطلبد که در بستر متن بیشتر به دنبال طرح پرسش باشد تا
گرفتن جواب. اولین نشانهای که در متن به ما داده میشود، بدن و گریز ناپذیری از
بیماری است. دو بدن در رمان برجسته میشوند، یکی بدن بازیگر و دیگر بدن سرباز. فکر
نمیکنم این دو بدن با ساختار تنشزایشان، اجازهی روخ
فکری:
از همان صفحات آغازین کتاب، مخاطب با کلمههایی روبرو میشود که در گیومه و به
نوعی اسم خاص هستند. «سرباز»، «بازیگر»، «جراح»،
«خرگوش»،
«دلقک»، «پرستار» و همینطور پرندهای بزرگ با چشمانی سرخ، سگهای وحشی و درنده،
خرگوش سفید، استاد تئاتر، مأمور قطار و دیگر نامها. هیچ شخصیت فردی مطلقاً در
داستان حضور ندارد و کاراکترها مانند عروسکی هستند که نخشان را کسی میکشد و همگی
نقشها و سرنوشتهایشان را پذیرفتهاند و بیشتر از آنکه درگیر نقشهای درون
داستانی باشند به بیرونِ داستان متمایلاند. در واقع مخاطب پیوسته با بیصورتیِ آنها
روبروست. شخصیتهایی که همگی دارای شباهتهای کلامی و ذهنی هستند و بدون هیچ تفاوت
مشخصی وارد داستان میشوند و مرزی میانشان وجود ندارد و به دشواری میتوان آنها
را از هم تفکیک کرد و بازشان شناخت.آیا آنها به اثر وجهی سمبولیک و تمثیلی میدهند؟
آیا توهمی و ذهنیاند؟ یا نوعی انتزاع جسمیتیافته؟
دستغیب: در جهان مدرن دیگر شخصیتها هویت تو پُر ندارند و بی شک دوران رمان
شخصیت گذشته است. در تراتوم با آدمهایی بدون اسم و نشان روبرو هستیم، آنها هر کدام
با لقبهایی که به آنها قلاب شدهاند از یکدیگر متمایز میشوند. در این دوران
دیگر نمیتوان از شخصیتپردازی دوران عقلگرایی در رمان، سود برد زیرا امروزه جهان
از تنشِ جنونی که درون عقلگرایی است، به خود میلرزد و همین لرزش هر ساختاری را
از هم فرو میپاشد. در تراتوم شخصیتها به واسطهی خلاءای که در درون دارند به هم
شبیه هستند. برای خلق چنین شخصیتهایی، نویسنده باید تجربهی توانفرسای بیرون رفتن
از جهان و بازگشت دوباره به آن را از سر بگذراند. شخصیتها در تراتوم، مرگ و زندگی
را توامان در خود دارند، به همین دلیل آنها با حرکاتی که بیشتر به تداوم ژستهایی
میمانند، مدام از روی گُسلهای جهانی تکه تکه میگذرند.
فکری:
کتاب شباهت بسیاری به یک خواب طولانی و آشفته دارد. گویی یک نمای واحد مدام از پشت
عدسی دوربین و از زوایای مختلف به مخاطب نشان داده میشود. مخاطب در هزارتویی از
اتفاقات مشابه قرار میگیرد و از این درهمتنیدگی ماجراهای یکسان، خلاصی ندارد.
خردهروایتها و صحنههای مهم کتاب اغلب دستخوش تکرارند و در جای جای کتاب مکرر
میشوند. مثل فضاهای بیمارستان و جراحی و حضور پرستارها که بارها و بارها شرح داده
میشوند. هویتهایی که در هم فرو میروند و هر
کدام با دیگری اینهمان میشوند. «خرگوش» با «سرباز» یکی میشود، حدقهی
چشم «سرباز» خالی است. این چشم از دل «بازیگر» به بیرون کشیده میشود، «سرباز» و
تمام خاطراتش به ذهن و بدن «بازیگر» منتقل میشود. «مادربزرگ»
جوانی «بازیگر» است، «سرباز» مثل یک تودهی سرطانی تکثیرشونده و یک تراتوم گسترده
در بدن «بازیگر» است و اتفاقاتی از این دست که بی شمارند. یک جور Loop در داستان وجود دارد سبب میشود این
فیلم دوباره به نقطهی آغازش برگردد. مقصودتان از اینهمه تکرار و اینهمانیِ
آدمها و وقایع داستانی چیست؟
دستغیب: تراتوم مانند یک خواب طولانی و آشفته نیست بلکه روایت، واقعیتی میسازد
به موازات واقعیت معمول ما که برای خواننده ملموس و آشنا نیست. این ناآشنایی و
ابهام درون آن را نباید به خواب شبیه دانست. رمان تراتوم را میتوان به جای
خواندن، تماشا کرد زیرا پُر از تصویرهای سینماتوگرافیک است. «تکرار» در رمان
تراتوم، وسیلهای است برای برجسته کردن غیابهای درون متن و میتواند به نوعی کل
ساختار روایت را «Traumatic» کند. این جراحتها با تِرکها و خطوط بحرانی و ملتهبی که بدنها و در
کل، روایت را در مینوردند، ساختار سیال متن را میسازند.
فکری: وقایع داستانتان فاقد نظم کرونولوژیک
هستند و شخصیتها اغلب از روی زمان میپرند یا با یک اتفاق فاصلهی زمانی و مکانی
از هم میپاشد و با زمان و مکان قراردادی مواجه نیستیم. البته قوانینی وجود دارد. مثلاً از حال میتوان
به گذشته رفت اما کسی نباید از زمان گذشته به حال رسوخ کند، این کاری است که
البته «سرباز» میکند. همینطور زمانهای کتاب به مکانهایی متصلاند. مثلاً گذشته
در زیرزمین بیمارستان است و فردا مانند پنجرهای جلوی روی «بازیگر» باز میشود.
فردا و گذشته اگرچه خود یک هویت مستقلاند اما با هم تداخل هم میکنند. از سرباز
خاکآلود و زخمی و خرگوش در صحنهی تصادف بزرگراه گرفته تا دختر و همسر مردهی
جراح در مقابل «بازیگر» ظاهر میشوند و جوانی و پیری مادربزرگ را در کنار هم
قرار میدهد. اتاق بازیگر که اثری از انفجار در آن نیست به آینده تعلق دارد و راهرو که از
انفجاری سهمگین در هم کوبیده شده در گذشته است. به لحاظ علم فیزیک همهی اینها در
سیاهچالهها است که میتواند محقق شود. جایی که همه چیز مکیده میشود و هیچ مکانی
و زمانی وجود ندارد. آیا قصهی شما هم در یکی از همین سیاهچالهها روایت میشود؟
دستغیب: رمان تراتوم فاقد زمان خطی است و مانند
پازلی از صحنههای به هم ریخته تشکیل شده که هر کدام از این صحنهها روایتی به شدت
فشرده را در خود دارند. به سبب این فشردگی است که زمان و مکان تعریف شده در رمان
به هم میریزند و روایتش را دچار پیچشی تند میکنند. زمانی که بر اثر انقباضی
شدید، ترک برداشته و راههایی برای برون رفتِ شخصیتهای دست نیافتنی متن، پدید
آورده است.
فکری: واقعیت و خیال در کتابتان در هم
آمیخته و همانطور که نوشتهاید: «واقعیت به وسیلهی کامپیوتری فوق پیشرفته از
مدارش منحرف شده و جایش را با خیال عوض کرده.» چرا هیچگاه مرز میان این دو در
داستان مشخص نمیشود و نویسنده هیچ زمین سفتی در اختیار مخاطب قرار نمیدهد؟
«باشگاه مشتزنی» چاک پالانیک را در نظر بگیرید. شخصیتی که ملال و روزمرگی او را
به چنین باشگاه عجیبی میکشاند اما در انتهای رمان مشخص میشود که همهی اینها
زاییدهی تخیل اوست. درست است که ابتدا مخاطب با نمایش این دنیای ناشناخته و خیالی
گیج میشود اما در انتها واقعیت متعارف هم نشانش داده میشود. انگار خواستهاید داستانی
فراتر از یک تریلر روانشناسانه که از روان پیچیدهی انسان پرده برمیدارد،
بنویسید.
دستغیب: تراتوم رمان روانشناسانه نیست. برای من وضعیتها
و موقعیتها و تنشها و گسستهایی که درونشان سر باز کرده، مهم و قابل تأمل هستند.
وضعیتها و موقعیتهایی که مرزهایشان مدام درحال تغییر بوده و سیال است. این فضاها
به قوانینی که ما به آنها حاکم کردهایم تن نمیدهند و با تغییر صورتهایشان از
شکلی به شکل دیگر و از زمان و مکانی به زمان و مکانی دیگر در حرکتند. در تراتوم در
آغاز، مرزهایی که بدن را احاطه کرده به حالت تعلیق در میآید. بدنی که مرتب خودش
را در میانهی وضعیتی نامنجسم در مییابد.
فکری: جنگ هم در داستان بسیار مورد تاکید
است. جنگی که همچون جنگ هشتساله در آن پای حملهی شیمیایی و استنشاق پودر
سفید هم به میان میآید. «سرباز» تنها بازمانده از جنگی است که در آن همگی کشته
شدهاند. مرگ و موضوع ماندن در میانهی جایی میان دو دنیا هم بسیار تکرارشونده است. سربازی که منتظر
عزرائیل است اما مرگ او را در آغوش نمیکشد. در عین حال او را زنده هم نمیتوان به
شمار آورد. او محکوم به بیمرگی است. هر بار که بخشی از بدنش از درون شکم «بازیگر»
بیرون کشیده میشود، رنجی عظیم را تجربه میکند. انگار برزخ را از زندگی و مرگ،
عمیقتر تصویر کردهاید.
دستغیب:
در جهان امروز شاید جنگ تنها واقعیتی است که از مرگ و
زندگی روزمرهی ما پیشی میگیرد و به صورت یک زخم در بدنهی شرایط اجتماعی ما با
شکوهی هولناک ظاهر میشود. سرباز با بلند شدن صدای کوبشی که در زمانهای دور از
طبل جنگ برخاسته بود از زندگی روزمرهاش بیرون افتاده و در جنگی که از تمامی زمانها
پیشی میگیرد، حیرتزده میگذرد و به صورت نوعی بیماری عجیب از بدن بازیگر سر بر
میآورد. قرن ما قرن نبردهای بیسرانجام است.
فکری: انگار دوربین در این داستان، همچون
دوربینِ فیلم Lost Highway دیوید لینچ عمل میکند،
یک جور وجدان آگاه و بیدار. از وقتی «چشم» در «لنز» کار گذاشته میشود پای یک «من» هم
به میان میآید و در واقع مسئلهی هویت هم مطرح میشود. لنزی که همه چیز را
میبیند، میشنود و میبوید و زمین و زمان را میشکافد و از قوانین فراتر میرود.
میتواند از «در هم آمیزی سحرانگیز واقعیت و خیال» فیلم بگیرد. چه تفاوتی میان
«لنز» و «چشم» وجود دارد؟
دستغیب: دوربین در رمان تراتوم شیای است که با بدنی
در هم آمیخته. این هویت تلفیقی، حامل تنشی است که ما امروز بیش از هر زمان دیگر در
زندگی احساس میکنیم. تلفیق طبیعت و تمدن، واقعیت و خیال، بدن و ذهن و... تمام
پارادوکسهایی که زخمی آنها را به هم میپیوندد و در عین حال همان زخم از هم
جدایشان میکند.
فکری: کتاب خالی از روابط علی و معلولی
متعارف انسانی است و داستانیت کتاب به شدت محل سؤال است و دادههای وسیع داستانیتان
را حول یک اتفاق مشخص داستانی نمیتوان منسجم کرد. چه چسبی این اطلاعات را کنار هم
نگه میدارد و این جزئیات بیشمار را به هم وصل میکند؟ تصادف بزرگراه؟ پوست کندن
خرگوش؟ آیا سرباز به دلیل کشته شدن خرگوش همقطارهایش را کشته؟ آیا دلقک دارد صحنهی
نمایش اتاق عمل و جراحی را همزمان بازسازی میکند؟ آیا همهی کتاب خلاصه شدهی
همین صحنهی کمدی تئاتر با کارگردانی دلقک است؟ آیا دادگاه و قاضی به دلیل مرگ
خرگوش است که بستر آرام مرگ را بر «سرباز» قدغن میکند؟ آیا «سرباز» همان تراتومی
است که دختر «بازیگر» از آن خلاصی ندارد؟ آیا به پاسخ پرسشهایی از این دست در
کتاب میتوان دست یافت؟
دستغیب:
رمان تراتوم خوانندهای میخواهد که پیش فرضهای خودش را
به متن تحمیل نکند و خواستار طرح پرسش در بستر متن باشد و نه جوابی قطعی. روابط
علی و معلولی، ساخته و پرداختهی ذهن ما است و چیزی به جز ایستایی برای متن به ارمغان
نمیآورد. حرکت در لایههای بر هم سوار شدهی ذهن انسان و عبور از مرزهای بیشماری
که منظر نگاه ما را مسدود میکنند، تنها راه رفتن به افقهای سیالی است که از هر
محدودیتی ما را میگذرانند و کنشهای خلاقانه را در ما میپروراند. آگاهی به سبکها
و تکنیکهای ادبیات داستانی میتواند این امکان را به ما بدهد که از همهی این
محدودیتها گذر کنیم و به گسترش فضاهای ادبی، یاری برسانیم آیا خلاقیت چیزی غیر از
این میتواند باشد؟
فکری: سراسر داستان با درونگوییهای راوی و
با جملههای فلسفیِ هستیشناسانه و مانیفستیک نویسنده پُر شده است. جملههایی مثل
این: «هیچکس تمام زندگیاش را به یاد ندارد، تمام لحظات زندگی سبک میگذرند و از
ما دور میشوند»، «اگر پایان نبود، زندگی بیشتر از این
ترسناک میشد.» «واقعیت فقط تصویری است دوخته شده بر پشت پلک چشم من.» و جملههای
دیگر. آیا این کتاب را باید یک مقالهی بلند هستیشناسانه دربارهی زندگی، برزخ و
مرگ دانست؟
دستغیب:
این رمان مقالهی هستیشناسانه نیست. جملاتی که ذکر
کردید و نظایر آنها، خواننده را به فهم آنچه شخصیتها را سرگردان کرده، کمک میکند.
این جملات در روایت وقفههایی ایجاد میکنند که به خواننده این امکان را میدهد تا
بتواند با گذر از گسستهای درون متن، شاهد واقعیتی دیگر باشد. وضعیت و موقعیتی که
مانند هر واقعیتِ مسلمی با خیالهایمان در هم آمیخته است. در نهایت هر نویسندهای،
هر چه بیشتر از متنی که به وجود آورده بگوید، کمتر از آن گفته است.