ایران: اوایل دهه هفتاد یکی از نویسندگان مطرح و مشهور به مناسبت انتشار جدیدترین رمان خود حدود ۱۵-۱۰ نفر از ما اهل ادبیات را بهخانهاش در شهرک اکباتان دعوت کرد. در این نشست خانمی حدود پنجاهساله بلند شد و گفت، آقای نویسنده من رمان شما را پنج بار دستگرفتم. اما بهدلیل پیچیدگی نتوانستم ادامه بدهم، ناگزیر انداختمش کنار. نویسنده گفت من این رمان را برای شما ننوشتم، در جواب اعتراض عدهای ادامه داد: باید در سنین پایین در مدرسه کتاب خواندن را به شما یاد میدادند که ندادند. بنابراین ذهن شما آمادگی درک و دریافت چنین اثری را ندارد. در سالهای بعد هم مشاور و راهنمایی نداشتهاید که سطح مطالعات شما را ارتقا بدهد.حالا رؤیا دستغیب رمانی منتشر کرده است که شاید برخی خوانندگان این رمان، همان واکنشی را نشان دهند که آن خانم خواننده نشان داده بود و احیاناً پاسخ خانم دستغیب نیز همان پاسخی باشد که آن نویسنده داده بود. رؤیا دستغیب که با رمان «مجمعالجزایر اوریون» در سال ۱۳۹۴ به جامعهادبی معرفی شد جهانی تازه با روایتی غیر خطی خلق کرد که در همان سال از سوی جشنواره «واو» بهعنوان رمانی متفاوت مورد تقدیر قرار گرفت. این نویسنده در رمان دوم خود «تراتوم» که مانند رمان قبلی از سوی نشر افق چندی پیش منتشر شد همان روند متفاوتنویسی را ادامه داده و در این مسیر دشوار مرزهای واقعیت و تخیل را درهم شکسته است؛ رمانی که با نقدهایی عمدتاً مثبت از سوی منتقدان و رسانهها مواجه شد.
خانم دستغیب شما هم از جمله نویسندگان پیچیدهنویس هستید. می گویند عصر پیچیدهنویسی به پایان رسیده است. شما برای خوانندهای که کتاب شما را دست میگیرد، اما نمیتواند ادامه دهد چه پاسخی دارید؟
اگر مقصود شما از پیچیده نوشتن این است که من مخالف جریان حاکم بر ادبیات امروزمان مینویسم میتوانم این واژه را در مورد رمانهایم بپذیرم و به این معنا برخلاف آنچه ما تصور میکنیم دورانش تازه آغاز شده و بهترین شاهدش بحرانهای پیشبینیناپذیری است که امروزه مدام رخ میدهد و شبکه معنایی مسلط بر ذهن و جسم ما را مخدوش میکند. هر متن خلاقهای از نوع جهان بینی آفرینندهاش شکل میگیرد و به جهانی ممکن شکل میدهد که توان ضربه وارد کردن به زبانی که از فرط سوء استفاده، فاسد شده را دارد. من احترام زیادی برای خوانندههای متون ادبی قائل هستم اما امیدوارم کسی که کتابم را کنار میگذارد به این سبب نباشد که جهان آشنایش را در آن نمییابد زیرا مفاهیمی که به آن عادت کردهایم و آنها را سریع میفهمیم و جذب و هضم میکنیم، میتواند تله مرگباری برای هر امر نویی باشد. خواندن یک متن خلاقه به معنی سرگرم شدن نیست بلکه بازآفرینی متن است. نویسنده در غیاب خواننده مینویسد و خواننده در غیاب نویسنده آن را میخواند. این غیاب است که میتواند در متن حرکت ایجاد میکند. همانطور که بارت در مورد ورود به هنر آوانگارد میگوید ما باید اول رمزگانش را بدانیم.
اتفاقاً آنچه در سطح جامعه و در بین مخاطبان جدی و فرهیخته ادبیات عنوان میشود این است که نویسندگان و اهل قلم ما کمتر مطالعه میکنند، کمتر کتاب میخوانند. در حالی که غالب نویسندگان شناخت وسیعی از تاریخ، فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی و... دارند که بازتاب آن را در آثارشان و در مصاحبههایشان میبینیم. برعکس شما مطالعات خوبی در حوزه ادبیات، فلسفه، روانشناسی و... دارید که در آثارتان بروز پیدا میکند. آیا این آگاهانه است یا نا خودآگاه؟
اول بگویم من برای اینکه داستان بنویسم مطالعه نکرده و نمیکنم بلکه مطالعه ادبیات و فلسفه و سیاست و روانشناسی و جامعه شناسی که امروزه چنان در هم تنیده شده که قابل تفکیک از هم نیستند، اشتیاقی است که از درون من میجوشد و کلنجار رفتن با این مفاهیم همیشه مرا حیرت زده میکند. درونی کردن مفاهیمی که این متنها بر من آشکار میکنند مانند پا گذاشتن به سرزمینی شگفت انگیز است. سرزمینی با صداها، رنگها، بوها و مزههایی که به انتظار کشف شدن هستند و افقهای دیدم را به بازی میگیرند و به دورها میبرند. هر آفرینشی در دو میدان نیرو اتفاق میافتد یکی نیرویی که از مطالعه و تفکر و پژوهش در ما به وجود میآید و دیگر نیروی ناخودآگاه که شوق آفریدن را در ما فروزان میکند. من هم همیشه از این دو نیرو سود میبرم و در وقت نوشتن، با تکیه بر مطالعاتی که توانستم درونی کنم در آبهای عمیق ناخودآگاهم غوطه ور میشوم.
در واقع آنچه در حوزههای مختلف مطالعه کردهاید و میکنید، منجر به شناخت شده است. خواندهها را درونی کردهاید به نحوی که در آثارتان بازتاب پیدا میکند.
از کودکی تخیلی قوی داشتم و از همان دوران ابتدایی تحصیل بیتاب داستان خواندن و شنیدن بودم. مطالعه چنان جایی در جان من دارد که همیشه خودم را به مثابه کودکی مشتاق یادگیری در مییابم و تا حال این اشتیاق در من فروکش نکرده است. با اینکه بیشتر از بیست سال است که مستمر در حوزههای مختلف مخصوصاً فلسفه انتقادی مطالعه میکنم هنوز صندلی شاگردی را به هر جایگاهی ترجیح میدهم.
یکی از منتقدان - آقای نجومیان- در مورد کتاب قبلی شما«مجمع الجزایر اوریون» گفته بود که این اثر - هم نشانه فرهنگی است، هم نشانه زبان شناختی، هم نشانه فلسفی و هم نشانه روانکاوانه. شما در همه این حوزهها کار کردهاید؟
بله، سالها با آقای دکتر نجومیان و آقای دکتر سجودی نشانه شناسی و.... خواندهام و در راه آموختن فلسفه و ادبیات شانس داشتن استادهای خوبی را بیرون از حوزه آکادمیک داشتهام. اشتیاقی که برای درک و فهم مفاهیم تازه همیشه با من است حتماً در رمانهایم بازتاب داشته. جهانهایی که با مطالعه و پژوهش کشف کردهام بدن و ذهنم را لمس میکنند و آنها را به ارتعاش در میآورند و مرا نسبت به بحرانهای اجتماعی پیرامونم هر دم حساستر میکنند. بدون نیرویی که اینچنین مرا به تنش وا میدارد نوشتن برایم ناممکن است. در رمانهایم میخواهم به مرزهایی که انسان در طول تاریخ میان توهم و واقعیت و عقل و جنون و بدن و ذهن کشیده و در دنیای مدرن در حال محو شدن است، نزدیک شوم. در نوشتههایم هرگز نمیخواهم به ورطه فانتزیهای بیسر و ته بیفتم بلکه در پی یافتن راهی هستم که بدون اینکه در تسخیر امر اجتماعی قرار بگیرم به گسستهایی که از هر طرف آن را در مینوردد، نزدیک شوم.
ساختارهای متفاوتی را که در رمان به صورت تلفیق شده ارائه میدهید آگاهانه است؟ برخی نویسندگان برای کوچکترین شخصیتهای رمان شناسه درست میکنند. یعنی همه عناصر و مؤلفههای رمان از پیش اندیشیده شده است. آیا شما هم برای تلفیق چند ساختار در رمان با برنامهریزی عمل میکنید؟
همیشه آنچه مرا وادار به نوشتن میکند با ظهور یک تصویر آغاز میشود. تصویری فشرده و مرتعش بر دیواره ذهنم میچسبد و آنجا جا خوش میکند. از دل این تصویر است که شخصیتهای رمانهای من یا داستانهای کوتاهم بیرون میآیند و برای شناخته شدن پافشاری میکنند. مینویسم و مینویسم که شخصیتی که وارد داستان شده را بهتر بشناسم. شخصیتهای رمانهایم انگار از میان کارناوالی از صورتها و تصاویر بیرون میآیند، بینام و قالب شده به نقششان. برای همین فرار و سیال هستند و مدام در برابرم پیدا و ناپیدا میشوند. ساعتها فکر و کار مستمر لازم دارم تا آنها را به سمت خود بکشانم و ترغیبشان کنم برای شناخت بیشتر با من همنشین شوند و این همه کمتر از کاری که نویسندهای رئالیست برای شکل دادن به شخصیتهایش میکند نیست و فکر میکنم بسیار توانفرساتر است زیرا شخصیتهایم همان آدمهای معمولی اطرافمان هستند که سویه غریبشان را از همه حتی خودشان پنهان کردهاند. کار من نقاب برداشتن از چهرهشان است تا بتوانند از پیشینه و نامشان جدا شوند و سیال به سمتم بیایند. در این گونه نوشتنها کار نویسنده نه نوشتن از بحران و تنش بلکه تنیدن تنش در تار و پود متن است و نه جواب دادن به سؤالهایمان بلکه طرح پرسش است و این همه مقدور نمیشود جز اینکه نویسنده بحرانها و تنشهایی که انسان امروزی تجربه میکند را مانند مادهای مذاب و ملتهب همان گونه که هستند در متن جاری کند.
رمان قبلی شما «مجمع الجزایر اوریون» پایانی آخرالزمانی دارد. رمان «تراتوم» هم که با یک حادثه و مرگ پدر و مادر شخصیت اصلی شروع میشود، همان آشوب آخرالزمانی مورد نظر نویسنده را دارد. اول اینکه پایان رمان«مجمع الجزایر...» آیا آغاز زمان«تراتوم» نیست؟ دوم اینکه مرگ از موتیفهای بسیار مهم رمان تراتوم است. این همه مرگ اندیشی برای چیست؟
مرگ اندیشی در معنای معمول به نوعی در تسخیر مرگ قرار گرفتن است که در رمانهای من جایی ندارد زیرا ما با نبرد مداوم نیروها در متن روبهروییم. اما اگر به مرگ به مثابه یک امکان نگاه کنیم که در دل هر امر نویی هست و همچون غیابی تام و تمام در برابرمان حضور پیدا میکند، بله. مرگ توانی است که همیشه ما را در لبه لرزانی میان زندگی و مرگ معلق نگه میدارد و جزئی از هر متن خلاقه است. مغاکی است که کنشهای ما حولاش شکل میگیرد و هر هنرمندی با چشم دوختن به درون این مغاک و روبهرو شدن با منفیت محض میتواند آفرینشگر باشد. نویسنده با مواجهه با این گسست است که الهام را لمس میکند و میتواند زبان را به تعلیق در آورد و مرزهایش را وسعت بخشد. موریس بلانشو در این باره میگوید: «براستی مرگ تا آنجا که امید زبان است فقط یک پایان نیست بلکه نفی است که باید برای رسیدن زبان به حقیقت نگاه داشته شود». با این توان و امکان است که هنرمند میتواند سکوت را از دل همهمهای که آن را در بر گرفته بشنود و آن را بازنمایی کند و جنون را از درون عقل بیرون بکشد. مرگ شاید همان فضای خالی باشد که کلمات به دورش حرکت میکنند و ما را به تاب آوردن در مرز تنش آلود حضور و غیاب چیزها وا میدارند.
منتقدان، برخی رمانهای شما را پست مدرن ارزیابی میکنند، برخی گوتیک و برخی هم سوررئال... ارزیابی خود شما از این دیدگاههای گوناگون چیست؟
کار منتقد تمیز و تشخیص و تقسیمبندی صورتهای مختلف ادبی است اما کار نویسنده فراتر رفتن از خود و خلق جهانی ممکن است. من دنباله روی هیچ ژانری نیستم و وقتی مینویسم در میانه یک رخداد به سر میبرم که تا اتمامش نمیتوانم از آن رها شوم.
عموماً نظریهها و مکتبهای ادبی از دل آثار نوشته شده استخراج شده و میشوند. اما در این جا قضیه برعکس است. یعنی عدهای سعی دارند اثرشان را در قالب یک مکتب یا براساس یک نظریه بنویسند.
هر اثر هنری تولید امر نو است پس چگونه میتواند روایت خلاقهای درون مرزهایی که برایش از پیش تعیین کردهاند شکل بگیرد، این ناممکن است، مگر اینکه آن متن تکرار متنهای پیش از خودش باشد و درون شبکه معنایی بستهای که از فرط سوء استفاده فرسوده شده در جا بزند. ازدیاد این نوع متنها، امروزه به این سبب است که ما منتقد صاحب نظر کم داریم، زیرا نقد کار پر زحمت و بیاجری است که کمتر کسی به سراغش میرود. ادبیات امروز ما بدون منتقدهایی که بتوانند چفت و بست متن را از هم باز کنند و دوباره آن را بیافرینند راه به جایی نمیبرد.
از ادبیات چه انتظاری دارید؟ برای چه مینویسید؟ در رمان قبلی بحث جنگ و مهاجرت مطرح میشود. اما جغرافیای این مهاجرت و هویت مهاجر مشخص نیست.
ادبیات تقلیل دادن جهان توسط روایتهایی که زبان را میفرسایند و فاسد میکنند نیست. تک تک ما باید بدانیم، نزدیک شدن به مرزهای ادبیات امری خطیر است و تنها زبان نقادانه و آفریننده میتواند در نظام مسلط روایتپردازی که پویاییاش را از دست داده، گسست ایجاد کند. تجربه شخصی من این است که همیشه الزامی درونی مرا به نوشتن وا میدارد به این امید که بتوانم در بستر روایتهایم، پرسشهایم را طرح کنم، برای مثال چگونه انسان شکاف عمیق میان ذهن و بدنش را در طول تاریخ تاب آورده و با کنشهایش به هر چه عمیق شدن این گسست یاری رسانده. در رمانهایم از شخصیتها، اسم و جغرافیا و زمانی که در آن به سر میبرند کسر شده اما این بدین معنی نیست که آنها نمیتوانند یکی از ما باشند بلکه برای درک جهان ممکنی که در رمانهایم به روی خواننده گشوده میشود شاید فقط به این نیاز باشد که خواننده از زیر چتر شبکه معنایی که بر سر دارد بیرون بیاید و بهدنبال معانی تازه راهی دیگر در پیش بگیرد.گاهی ما از فرط نزدیکی به یک وضعیت آن را نمیبینیم و زمانی نور کورکنندهای که به زندگیمان تابیده، همه چیز را از نظرمان پنهان میکند. شاید عبور از میان سایه روشنها مجالی باشد برای درک بهتر موقعیتمان. در مجمع الجزایر اوریون ما با پدیده مهاجرت و جنگ روبهروییم اما نه به صورتی که عادت به شنیدنش داریم بلکه به نوعی دیگر، ما در رمان با آدمهایی روبهرو هستیم که مدارک شناساییشان هویت آنها را میسازد و بدون این مدارک به سمت فضاهای تعلیقی یا همان فضاهای بین مرزی که در حال گسترش است رانده میشوند. این آدمها را خیلی راحت میتوان حذف کرد. آلن بدیو فیلسوف فرانسوی این معضل را در مقالههایش مطرح کرده.
جنگ و مهاجرت دومعضل اساسی این هزاره است. آیا ادبیات میتواند به گسترش صلح و دوستی کمک کند؟
ارزشمندترین کاری که ادبیات خلاقه میتواند برای ما انجام دهد نشان دادن خلأ پشت این نوع کلمات است که از فرط به کارگیری نابجا فاسد شدهاند. زیرا جنگ و به دنبالش مهاجرت که اکنون بیش از هر زمان دیگر گریبان خاورمیانه را گرفته از درون واژههای صلح و دوستی بیرون آمده. همینکه ادبیات به ما نشان دهد که چیزها میتوانند با چرخشی تند به ضد خود بدل شوند بهترین روشنگری است. جنگ و مهاجرت و دیگر معضلات دنیای امروز چنان در هم پیچیده شدند که روایت عینی آنها میتواند تقلیل گرایانه باشد و هیچ اثری از خود به جای نگذارد همانطور که ما این تقلیلگرایی را در مورد روایتهایی داریم که از مشکلات زنان در جامعه میگویند.