روزبه رحیمی: دکتر سعید حمیدیان را دوستداران ادبیات بیشتر با شرحهایی که بر شاعران کلاسیک نوشته و کوششهایاش دربارهی شعر معاصر فارسی میشناسند، اما او در جوانی با همراهی کامران فانی، نمایشنامههایی را ترجمه کرده است که شاید کمتر در ذهن خوانندگان مانده باشد. به انگیزهی بازنشر نمایشنامهی «روباتها» نوشتهی کارل چاپک، با او دربارهی این اثر و تجربهی ترجمهی نمایشنامه گفتوگویی کردهایم.
این کتاب بار نخست در سال ۱۳۴۹ از سوی نشر پیام منتشر شده است از چگونگی ترجمهی آن و همکاری با کامران فانی بگویید.
بحث ماشینیزم و آسیبها و آسیبشناسی آن در آن ایام در کشور ما رواج فراوان داشت. این نمایشنامه هم همواره یکی از آثار مهم نمایشی تلقی شده، بنابراین به پیشنهاد کامران فانی (شریک جرم برخی از ترجمههایام) شروع به ترجمه آن کردیم، در تابستان گرم سال ۱۳۴۸. آن هم در اتاق داغ فانی در زیر شیروانی. جمله به جمله میخواندیم و در مورد ترجمهی هر جمله یا کلمه با هم مشورت میکردیم. یادش به خیر، زندگی راحتتر بود و جوانی، شور و شوق و انرژی و ... اگرچه با خامیهای طبیعی و بدیهی دو جوان گرمرو، دریغا!
چرا تجدید چاپ این کتاب این قدر به درازا کشید و چاپ جدید آن نسبت به چاپ قبلی چه تغییراتی کرده است؟
این اصلا نخستین مرتبهی تجدید چاپ آن نیست، چون پیش از این چند بار تجدید چاپ و حتا تجدید حروفچینی شده و البته تغییراتی در خور توجه هم در آن نسبت به چاپ اولیه داده شده و سعی کافی در اصلاح اشتباهات یا برخی خامکاریهای نخستینه مبذول شده است.
روباتها نمایشنامهای است که باعث شهرت کارل چاپک شد و همانطور که در مقدمهی کتاب ذکر کردهاید واژهی روبات اولین بار در این کتاب استفاده شده است، پس از این نمایشنامه آثار دیگری نیز از زوایای مختلف به پدیدهی ماشینیسم میپردازند و در واقع شما با ترجمهی روباتها این نوع فضای داستانی را به خوانندهی ایرانی معرفی کردید، شما با چه انگیزهای سراغ این کتاب رفتید و استقبال از آن در چاپ نخست چگونه بود.
انگیزهی ما دو تن در سوال یک به اجمال ذکر شد. به هر حال ما هم به عنوان دو ـ بلا تشبیه ـ روشنفکر یا مدعی روشنفکری، دلمان میخواست سعی در رویارویی با بلایای ماشینزدگی داشته باشیم، هر چند امروزه، خوشبختانه کمتر نشانی از آن دعویها و گندهگوییها در ما میتوان یافت که به فرمودهی فردوسی: «مگر پیش بنشاندت روزگار/ که به زو نیابی تو آموزگار».
اکثر آثار شما در حوزهی ادبیات کلاسیک ایران است اما چند نمایشنامه نیز در اواخر دههی چهل و اوایل دههی پنجاه ترجمه کردهاید از علاقهی خود به ادبیات نمایشی و تئاتر در آن سالها بگویید.
تئاتر در آن روزگار بسی زنده، پویا و به سرعت در حال پیشرفت بود. کارگردانان نامدار و هنرمندان فراوان در این عرصه روز به روز و به گونهای فزاینده در حال تجربهی افقهای تازهتر یا نامکشوف بودند و سخت در کار نزدیک ساختن این فن به استانداردهای جهانی آن و نه چون امروز که حتا نفس بیرمق آن در حال مصافحه هم به صورت آدم نمیخورد. نمایشنامهنویسی یا نمایشنامهگردانی هم در آن سالها کمکم به اوج رواج و رونق خود میرسید، و همین عامل نیز به انگیزهی فانی و من برای انجام کار میافزود. چاپ نخست نمایشنامه هم زیاد روی دست نماند و چنانکه گفتم تا کنون چند بار تجدید شده که خود نشانهی اقبال اهل این عوالم به آن است.
ممکن است در آینده دوباره از شما کتابهایی از شما در این حوزه ببینیم؟
از جناب فانی نمیتوانم حرفی بزنم اما در مورد خودم، قدری بعید میدانم که توفیق انجام کارهایی در این زمینه ارزانیام شود، چون آن هم برای خودش حال و دل و دماغ و انگیزهای میطلبد که اکنون نیست یا بهتر بگویم در حال حاضر به سمت زمینههای دیگر گرویده است، به ویژه شعر قدیم و جدید.
روباتها داستانی است تخیلی از سویی دیگر، شما کتاب دنیای قشنگ نو از هاکسلی را ترجمه کردهاید که شباهتهایی از نظر فضا و موضوع با این کتاب دارد و در آن نیز با مسالهی آفرینش انسان مواجهیم از دغدغهی فکری خود در این مورد بگویید.
سپاسگزارم از این دقت شما و مقایسهتان میان این دو اثر. آری نیک پیداست که در آن سالها همین دغدغه را نسبت به سرنوشت نوع انسان داشتیم، اگرچه به قول معروف: غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد... امروز غم جان است به جای غم دل و دغدغهی شکم و نان به جای درد دل و سیر عوالم جان. باز هم بگویم؟
شما از ترجمهی نمایشنامهای تخیلی در ایام جوانی تا تازهترین کتابتان شرح شوق، که شرحی است بر غزلیات حافظ، چه مسیری پیمودهاید و چه نسبتی میان آن مترجم و این نویسنده وجود دارد؟
سؤالتان زیرکانه است، چون خودش به نوعی متضمن جواب هم است. درست است که به حسب ظاهر چندان سنخیتی میان این دو زمینه نمیتوان یافت، اما از دیدگاهی دیگر، این خود بیانگر گوشهای است از یک فراخنای شگرف به نام ادبیات قدیم و جدید یا ایرانی و انیرانی. انسان نیز هم به آن میتواند بیندیشد و هم به این، مگر اینکه بخواهیم انسان و علایق و آرمانهایاش را به زور و با تکلف به این یا آن محدود کنیم. ادبیات هم زمینهای است برای طرح دغدغهها و دلهرهها و هم نوعی درمان یا فراروی از مرزهای این دغدغهها و دلهرهها. قضا را در همان اثر آلدوس هاکسلی که من در همان سالها ترجمه چاپ کردم ـ دنیای قشنگ نو ـ از یک سو دغدغهی زوال یا مسخ آدم و آدمیت مطرح شده و از سوی دیگر نوعی درمان برای این دلهره و اضطراب. توضیح کوتاه اینکه در این رمان، درست در نقطهی مقابل آدمکهایی که دیگر فقط با فعل و انفعال مواد به صورت لابراتواری به دنیا میآیند، یک جوان با پرورش طبیعی به نام «جان» قرار دارد که مثل قدیم اهل عشق و عواطف انسانی، شعر و هنر اصیل انسانی و ... است. در میان سرخپوستان پرورش یافته، آثار شکسپیر را میخواند و از آنها به وجد میآید. باری همین که جان یک تنه در برابر تمامی ابتذالات آن محیط قد علم میکند میتواند از پل و پیوندی باشد میان آن دو زمینهی ظاهرا نه سازگار. البته این جوان متاسفانه در آخر داستان تاب و تحمل در برابر آن دنیای کاذب و بیمعنی از کف میدهد و خود را از بین میبرد که این خود ناشی از بدبینی نویسنده است، آری شعر پارسی هم به طور کلی یا به طور غالب، پادزهری است برای آن دلهرهها و دغدغهها.