روزنامه فرهیختگان: بدون شک یکی از مهم ترین فلاسفه ای که در فارسی کمتر به آن پرداخته شده، فیلسوف شهیر هلندی باروخ اسپینوزا است. اسپینوزا در ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ به دنیا آمده است و همان گونه که در گفت و گوی پیش رو خواهید خواند واکاوی فلسفه او جایگاهی مهم در تاریخ فلسفه غرب داشته است. محمد مهدی اردبیلی استاد دانشگاه، نویسنده و مترجم آثار فلسفی است که در این مصاحبه با تاکید بر جایگاه اسپینوزا در متافیزیک مدرن به تحلیل آثار و آرا وی پرداخته است. اردبیلی در این گفت و گو ضمن بحث از تاثیرات دکارت بر اسپینوزا، او را در کنار افلاطون و کانت بزرگترین الهامبخش هگل معرفی می کند
• نگاه فلسفه اسپینوزا را متاثر از دکارت دانسته اند. این تاثیر تا آنجا ادامه یافته است که از لایب نیتس نقل می کنند که «فلسفهی اسپینوزا همان فلسفهی دکارت است که از حد اعتدال بیرون رفته است.» آیا می توان این دیدگاه را درباره فلسفه او پذیرفت؟ این حرف در صورت درست بودن به این معنا است که او به طور کلی تحت تاثیر دکارت بود؟
این سوال بسیار مهم است و پاسخ به آن مستلزم بازخوانی و واگشایی کل فلسفهی مدرن است. اما من به عنوان پاسخی مختصر میگویم: بله. اسپینوزا همان راهی را ادامه داد که دکارت آغاز کرده بود. در واقع ادامهی همان پروژهی عقلگرایی مدرن دکارتی و کوگیتو است. اما بگذارید ابتدا در عین تایید سخن فوق از لایبنیتس، موضع انتقادی خودم را هم نسبت به وی بیان کنم. از حیث متافیزیکی، اسپینوزا، همان فلسفهی دکارت است، اما نه آنگونه که لایبنیتس ادعا میکند، نسخهی از اعتدال خارج شدهی آن، بلکه اتفاقا اسپینوزا تحقق تام و حقیقی دکارت است. اسپینوزا دکارتی است که از ترس رها شده و به همین دلیل تجلی عقلگرایی مدرن است. اگر دکارت را به تعبیری، بنیانگذار عقلگرایی مدرن بدانیم، اسپینوزا نقطهی اوج آن است. خود هگل نیز در درسگفتارهای تاریخ فلسفهاش، کل فصل مربوط به اسپینوزا را با این مضمون شروع میکند که «اسپینوزا، تحقق راستین اندیشهی دکارت است». ما در تاریخ فلسفه متفکران بسیاری داریم که از نتیجهی منطقی یا رادیکال سخنان خود واهمه داشتند. مثلا هیوم نتیجهی منطقی لاک است و این همان چیزی بود که لاک را میترساند و باعث میشد وی نتواند با نتیجهی منطقی تجربهگراییاش مواجه شود.
• میشود مشخصتر صحبت کنیم؟ چرا میگویید اسپینوزا، دکارتی است که از ترس رها شده است؟ ترس دکارت دقیقا چه بود و اسپینوزا به چه معنا از آن رها شد؟
ترس دکارت را به طور مختصر میتوان در دو ساحت بررسی کرد. یکی از حیث تبعات اجتماعی-سیاسی و دیگری از حیث تبعات فلسفی. از حیث سیاسی-اجتماعی که بحث تا حدی روشن است. خود ما هم ممکن است امروز برخی حرفهایمان را به دلیل معذورات سیاسی یا واکنشهای جامعه ناگفته بگذاریم. اسپینوزا در این خصوص دقیقا عملکردی برخلاف دکارت داشت. در حالی که دکارت به شیوهای کاملا محافظهکارانه کتاب تاملاتش را به عالمان دینی سوربن تقدیم کرد و در مقدمهی کتاب از هیچگونه تملقگویی ابا نداشت، اسپینوزا تا آخر بر سر مواضعش ایستاد و توسط مجمع دینی یهودی هلند تکفیر شد، اما حتی یک بار هم حاضر به کرنش نشد. یا در رسالهی الهی-سیاسیاش صراحتاً برخی از عقاید جزمی یهودیان را زیر سوال میبرد و هزینهاش را هم با افتخار پرداخت میکند و بر خلاف دکارت، تا آخر عمر زندگیای محقر داشت. اما مسالهی اصلی، وجه دیگر ترس است، یعنی ترس دکارت از تبعات فلسفی نظریاتش. دکارت، مانند هر بنیانگذار دیگر، بر روی مرز ایستاده بود. مرز بین مدرنیسم و سنت، مرز بین منطق مدرن و منطق اسکولاستیک. مرز بین فیزیک مدرن و الهیات، و مرزهای دیگر. دکارت در درون خود تعارضی را حمل میکند. تعارض میان اندیشههای فلسفی قرون وسطایی و کوگیتوی مدرن. این تعارضات تا انتها با دکارت باقی ماندند. نمونهی اعلای این تعارض هم همان تعارض جوهری نفس و بدن و نظریهی «غدهی صنوبری» که به طنز تلخ فلسفه بدل شد. اما اسپینوزا نمیترسد. اسپینوزا، علی رغم اینکه فصل نخست اخلاق را با تعریف و اثبات خدا شروع میکند، اما کاملا مدرن است. در اسپینوزا دیگر دوالیسم دکارتی را نمیبینیم. چرا؟ چون اسپینوزا، مثلا در کتاب اخلاق، یک روش واحد دارد که همان روش هندسی است، یک هستیشناسی واحد دارد که نوع خاصی از وحدت وجود است و در باقی مسائل نیز به همین ترتیب. وقتی اسپینوزا در کتاب اخلاق از نفس سخن میگوید، میشود تعهدش را به نفس در مقام سوژهی دکارتی، حتی بیشتر از خود دکارت مشاهده کرد. زمانی که دکارت نگران است که مبادا اندیشهاش از عقل عرفی فاصله بگیرد، اسپینوزا تمام ارکان اندیشهی عرفی (اعم از دینی، فلسفی، اخلاقی و اجتماعی) را زیر سوال میبرد. البته میتوان بر تفاوت نگاه اسپینوزا در کتابهای مختلفش تاکید کنند، برای مثال از یک سو، به حاکمیت نگاه سرمدی و غیرتاریخی بر کتاب اخلاق و از سوی دیگر، به نوعی تحلیل تاریخی در رسالهی الهی-سیاسی. اسپینوزا هم از تعارض مبرا نیست. اما نهایتا اینها فلسفهی اسپینوزا را دچار دوالیسم دکارتی نمیکند.
• یکی دیگر از ویژگی های اسپینوزا نگاه خاص او به مقوله هستی است. به نظر می رسد اسپینوزا در جستجوی علت یگانهای برای هستی است و به این ترتیب می توان، آنگونه که خودتان گفتید، او را وحدت وجودی دانست. آیا با این توصیف از او موافق هستید؟
صرف نظر از بحث دربارهی انواع مختلف رویکردهای مبتنی بر وحدت وجود، به نظرم میتوان ادعا کرد که اگر در طول کل تاریخ فلسفهی غرب سه فیلسوف شایستهی اطلاق عنوان وحدت وجود باشند، به جرات میتوان گفت اسپینوزا، در کنار پارمنیدس و هگل، یکی از آنهاست. رویکرد اسپینوزا در این خصوص تا حدی روشن است. به نظر او کل جهان یک جوهر واحد بیشتر ندارد. اجازه دهید تا مساله را با تعبیری دیگر بیان کنم. اگر سه حوزهی اصلی اندیشهی نظری را متافیزیک، فیزیک و الهیات فرض کنیم، میتوان نشان داد که در هر کدام از این حوزهها یک مساله بسیار جدی است و تمام مسائل دیگر با آن ارتباطی تنگاتنگ دارند. در متافیزیک، از همان زمان افلاطون، مسالهی اصلی پرسش از «جوهر» است. در فیزیک مسالهی اصلی شناخت «طبیعت» است. البته روشن است که منظورم از طبیعت، نه صرفا گل و گیاه و دار و درخت، بلکه بیشتر همان فوزیس یونانی است. در الهیات نیز پاسخ چندان دشوار نیست. موضوع اصلی الهیات «خداوند» است. حال کاری که اسپینوزا انجام میدهد، و وی را در تاریخ فلسفه به متفکری منحصر به فرد بدل میسازند، این است که یک علامت مساوی بین این سه مفهوم میگذارد و به صراحت ادعا میکند که «خدا»، «طبیعت» و «جوهر» یکیاند. به نظرم درک این مساله میتواند، وحدت وجود اسپینوزا را نیز روشن کند. به نظر اسپینوزا کل طبیعت، کل جهان، یک جوهر واحد یکپارچه است که همان خداست. گویی ما اینجا با یک وجود واحد پارمنیدسی سر و کار داریم که مدرن شده است.
• پس شما میپذیرید که در اسپینوزا با نوعی پانتهایسم یا همهخداانگاری مواجه هستیم؟ یعنی همه چیز خداست؟
به نظرم علیرغم شهرت این ادعا و رواج آن در مورد اسپینوزا، این برچسب در مورد اسپینوزا صدق نمیکند. وقتی اسپینوزا سخن از وحدت جوهر و طبیعت و خدا میکند، در واقع منظور او این نیست که پس هرچه ما تصور میکنیم یا میبینیم خداست. مثلا این میز و آن پنجره و من همه خدا هستیم. نکته اینجاست که اسپینوزا مراتب دیگری هم غیر از جوهر مطرح میکند که هرچند همهی آنها مبتنی و وابسته به جوهرند، اما جوهر نیستند. برای اسپینوزا تمام این اشیاء و افراد، نه جوهر بلکه حالتند. کثرت در حالات است. این همان چیزی است که بعدها نزد هگل در رابطهی دیالکتیکی کل و جزء روشنتر و البته کاملتر میشود. میتوان، البته با تکیه بر منابع و مفروضاتی کلا متفاوت، نمونههای مشابهی را در تاریخ خودمان نیز یافت، مثلا در عرفان ابن عربی یا حتی وحدت وجود صدرایی. به هر ترتیب به نظرم نمیتوان پانتهایسم را در معنای رایجش به اسپینوزا نسبت داد. همچنین نباید فراموش کرد که معنای مورد نظر اسپینوزا از مفاهیمی مانند خدا، جوهر و طبیعت از جهات بسیاری متفاوت با کارکرد عرفی، دینی و حتی فلسفی کلاسیک آنهاست.
• پس اکنون این سوال پیش میآید که اگر منظور اسپینوزا از این مفاهیم متفاوت با معنای مصطلح و ریشهای تاریخی آنهاست، پس اصلا چرا اسپینوزا آنها را به کار میبرد؟ چرا به سراغ وضع و خلق اصطلاحات جدیدتر نمیرود که از امکان سوء برداشت نیز جلوگیری کند؟
البته این سوال را دربارهی هر فیلسوفی در کل تاریخ فلسفه میتوان پرسید. به نظرم کل فیلسوفان را میشود به دو دسته تقسیم کرد که البته مرز خیلی واضح و مشخصی نیز در این میان وجود ندارد. یک دسته فیلسوفانی که میل به واژهسازی دارند. استدلال آنها هم همین تحلیلی است که شما ارائه کردید: وقتی من مفهومی جدید و نو میآورم، چرا باید آن را در قالب مفاهیم پیشین جای دهم تا هم کار خود را دشوارتر کنم، هم امکان ایجاد سوءتعبیر ای بدفهمی در مخاطبم ایجاد کنم. از این دست فلاسفه میتوان مثلا تا حدی به هایدگر اشاره کرد، یا در پستمدرنها نیز به کرات شاهد چنین رویکردهایی هستیم. اما دستهی دیگری از فلاسفه وجود دارند که دقیقا برعکس عمل میکنند و میکوشند حتیالامکان هیچ واژهای را از خودشان جعل نکنند. من شخصا با این گروه دوم همدل هستم که اسپینوزا هم جزو آن است. به نظر من، واژهها و مفاهیم فلسفی به منزلهی ابزار و ادوات یک فیلسوف هستند و همانگونه که اندیشهی نو از دل اندیشهی قبلی متولد میشود، مفاهیم نو نیز چیزی نیستند جز جرح و تعدیل مفاهیم قبلی. علاوه بر این نباید فراموش کرد که مفاهیم سلاحهای ما هستند. ما با طرد یک مفهوم در واقع سلاح خودمان را واگذار میکنیم. هرچند شاید سادهترین و دمدستیترین راه برای بیان اندیشهای نو، استفاده از اصطلاحاتی نوین و بدون سابقه باشد، اما این کار میتواند رابطهی اندیشه با تاریخ و با ریشههایش را قطع کند. تاریخ و ریشههایی که به بیانی هگلی، نه بیرون از آن، نه در گذشتههای دور، بلکه اتفاقا در بطن و ذات آن قرار دارند. به اسپینوزا برگردیم. اسپینوزا با استفاده از اصطلاحات رایج مانند «جوهر»، «خدا» و «طبیعت» میخواهد پیامی روشن به مخاطبانش بدهد. میخواهد بگوید راهی که تاکنون در علم رفتیم بیراهه نبوده است، بلکه تو ای فیزیکدان، ای متاله، ای فیلسوف مدرسی، اتفاقا فلسفهی من به دنبال کشف همان حقیتی است که تو به دنبالش هستی. تو برای یافتن همان حقیقتی که قرنهاست به دنبال آن هستی، باید فقط نوع نوینی از موضع و دیدگاه نسبت به همان مفاهیم یا روش جدیدی برای حل همان مسائل بیابی. ما همه به دنبال یک حقیقت واحد هستیم.
• تمایل داشتم آخرین سوالم بیشتر به پژوهشهای شما نزدیک باشد: با توجه به فعالیتهای شما در خصوص اندیشهی هگل، رابطهی هگل با اسپینوزا را چگونه تحلیل میکنید؟ آیا هگل یک اسپینوزایی است یا یک منتقد اسپینوزا؟
جواب من به این پرسشِ مهم، هم مثبت است، هم منفی. ما در اینجا با نوعی رابطهی مهرآکین سروکار داریم. بیتردید هگل از جهتی یک اسپینوزایی است. آن عبارت مشهور را به یاد بیاورید که حتی مترجم فارسی کتاب اخلاق در ابتدای مقدمهاش از هگل نقل میکند: «یا باید اسپینوزایی باشی، و یا اصلا فیلسوف نباشی». یا عبارت دیگری از درسگفتارهای تاریخ فلسفه که هگل صریحاً ادعا میکند، «پیرو اسپینوزا بودن آغاز ضروری هر فلسفهای است». بنابراین روشن است که هگل نه تنها خود، بلکه هر فیلسوف راستین را یک اسپینوزایی میداند. اما اینکه دلیل آن چیست، بحث و پژوهشی بسیار مفصل میطلبد. باید تمام مفاهیم هگلی و ریشههای اسپینوزایی آن وارسی شود. اما به نظرم میتوان در همین مجال مختصر ادعا کرد که هگل نهایتا خود را در ادامهی سنت عقلگرایی جای میدهد و همانگونه که اشاره کردیم و از خود هگل هم نقل شد، هرچند دکارت را بنیانگذار عقلگرایی مدرن میدانند، اما به زعم هگل، این اسپینوزا بود که عقلگرایی را، دستکم در معنای قرن هفدهمی آن، عملاً محقق ساخت.
اما در سوی دیگر، هگل را میتوان یکی از بزرگترین منتقدین اسپینوزا هم دانست. هگل این عمل نقادانه را با همهی اسلافش، با همه دوستانش انجام میدهد. در یک کلام هگل اسپینوزا را «رفع» میکند. منظورم از «رفع»، همان معنای هگلی دوگانهای است که از واژهی «آفهبونگ» سراغ داریم. هگل اسپینوزا را در عین نفی، حفظ میکند و در عین نابودی، رستگار میسازد. این قانون دیالکتیک هگلی است. خود هگل، چیزی جز همین نفی و حفظِ دیگر فیلسوفان نیست. اخیرا مقالهای از من در دوفصلنامهی «غربشناسی بنیادین» به چاپ رسیده است با عنوان «ردیابی و واکاوی مفاهیم اسپینوزایی در پدیدارشناسی روح هگل». همانگونه که از عنوان مقاله پیداست، تمام کاری که من و همکارم در آن مقاله انجام دادیم این است که همین رابطهی نفی و حفظ را با تفکیکی موضوعی-مفهومی نشان دهیم. اگر جوهر اسپینوزا صُلبیت و بیزمانی خود را رفع کند، بدل به روح بینالاذهانیِ در حال شدنِ تاریخمند هگل میشود. اگر جهان مکانیکی و بیغایت اسپینوزا رفع شود، به ارگانیسم غایتمند هگلی بدل میشود. اگر روش هندسی اسپینوزا، رفع شود به دیالکتیک هگلی بدل خواهد شد و همین مساله در مورد برخی مفاهیم دیگر نیز قابل بحث است. بنابراین، در این معنا، اکنون میتوان با کمی اغماض ادعا کرد که هگل، همان اسپینوزاست، اما اسپینوزایی که از روشنگری گذر کرده، انقلاب کبیر فرانسه را دیده، فلسفهی نقادی کانت را خوانده، به مسیحیت پروتستان روی آورده و مدتی با شلینگ و هولدرلین دمخور بوده است. از این منظر شاید بزرگترین الهامبخش هگل، البته در کنار افلاطون و کانت، اسپینوزا بوده است.