ماهنامه انجمن جامعه شناسی ایران ـ مصطفی کریمی:
با توجه به مفهوم بازنمایی، بازنمایی مفاهیم فلسفی در فیسبوک را با یک رویکرد فلسفی چگونه ارزیابی می کنید؟
سوال شما ابهام دارد. دو بحث متفاوت در خصوص موضوع مثلا رابطهی فلسفه و فیسبوک، یا به طور کلی فضای مجازی وجود دارد که باید این دو را از یکدیگر تفکیک کرد، یکی بحث بر سر ذاتِ فیسبوک یا برای مثال، منِ دیجیتالی صورتبندی شده در عالم فضای مجازی به مثابه امر فلسفی و تحلیل این «من» که میشود به آن گفت: «نگاهی فلسفی به فیسبوک»؛ و دیگری بحث بر سر انتشار مفاهیم فلسفی در فیسبوک و سایر شبکههای اجتماعی است که برای مثال میتوان آن را «چگونگی حضور فلسفه در فیسبوک» نامید. هر دو بحث به رابطهی فلسفه و فیسبوک ناظر هستند، اما میبینید که از اساس با یکدیگر متفاوتند و هرکدام از این دستهبندیها وجوه مخصوص به خودشان را دارا هستند.
در مورد بحث «چگونگی حضور فلسفه در فیسبوک» دو وجه را باید مدنظر قرار داد. وجه جالب توجهی که در شبکههای اجتماعی وجود دارد همین امکان به اشتراک گذاشتن و نظر دادن در مورد لینکها، متون، عکسها و غیره است. ما شاهدیم که یک مقالهی مثلا فلسفی که در فیسبوک به اشتراک گذاشته میشود، دامنهی وسیعی از مخاطبان و واکنشها را پیدا میکند، شاید حتی برخی مقالات یا یادداشتها صدها بار بازنشر شوند و در موردشان هزاران نظر طرح شود و بحثهای بعضا جدی و مهمی هم حولشان دربگیرد. این قابلیت فیسبوک (یا شبکههای اجتماعی مشابه) است که امکان حضور در این فضا را چه از حیث کمی (تعداد) و چه از حیث امکانات (نمادها، ابزارکها و ...) تسهیل میکند. از این منظر میتوان از فیسبوک دفاع کرد، به ویژه در جوامعی که افراد با فقدان اجتماعات همفکر یا همکلام مواجهاند. در چنین فضایی فیسبوک میتواند خلاء اجتماع بیرونی را تا حدی پر کند و البته نباید فراموش کرد که همان طور که فیسبوک خلاء اجتماع بیرون را پر میکند، میتواند خودش ایجادکنندهی این خلاء و به تعبیری رقیب آن باشد و با ایجاد نوعی ارضای کاذب به عقیم شدن سوژه در عینیت اجتماعی دامن بزند. این تجربه را ما در ایران داشتهایم.
اما این داستان وجه دومی هم دارد و آن به ابتذال کشیده شدن فلسفه است. من اصطلاح عوامانه کردن فلسفه را به کار نمیبرم، چون اصلا خودم به بار منفی اصطلاح «عوام» یا «عوامانه» قایل نیستم و همچنان از ایدهی «فلسفه برای همه» دفاع میکنم. اما مساله اینجاست که چنین حال و هوایی، پتانسیل تهی کردن همه چیز از محتوا و معنا را دارد. البته این امر دستکم در جامعهی ما با حضور فلسفه در روزنامه و حتی برخی کتابهای جیبی تجربه شده است و بارزترین نمونهی این به ابتذال کشیده شدن، فرم «جمله قصار» است. برای مثال، یک جمله از بافت خود جدا میشود و به صورتی منفرد در جایی درج میشود. همانگونه که گفتم فیسبوک بنیانگذار چنین فضایی نیست، چنانکه قبلا جملات قصاری از این دست زیاد به چشم و گوشمان خورده، از روزنامه و کتابهای جیبی گرفته تا رادیو و تلویزیون و اخیرا حتی پایین فیش پرداختی فستفودها و آگهیهای تبلیغاتی لوازم آرایشی. اما فیسبوک دستکم در تسریع و تسهیل این روند نقش جدیای داشته است. امروزه صفحات بسیار متعددی با همین عناوین ایجاد شدهاند که کارشان منفکسازی یک جمله از بستر و بافتش و در نتیجه تحریف معنای آن است. به ناگاه مشاهده میکنیم جملهای بیربط از یکی از دشوارنویسترین فیلسوفهای تاریخ (مثلا نیچه یا کانت) در فیسبوک دست به دست میشود و لایکهای مکرر دریافت میکند.
بهتر است برگردیم به وجه دوم از سخن شما، یعنی فلسفهی فیسبوک. آیا به نظر شما مفهوم «من» یا بشریت در فیسبوک تغییر کرده است؟
بله؛ اگر بخواهیم نوعی تحلیل فلسفی از «منِ فیسبوکی» ارائه دهیم، باید قبل از آن مقدمتاً به چند نوع «من» در اندیشهی فلسفی اشاره کنم. ما در فلسفه «من»های مختلفی داریم. یکی منِ تجربی است که ما آن را تجربه میکنیم و رئالیستها به آن اشاره دارند و موضوع علم پزشکی و حتی عصبشناسی و روانشناسی بالینی است. یک من هم که بر میگردد به تصور سوژه از خود، وقتی مثلا خودم را تصور می کنم؛ چیزی شبیه «اگو». اما یک من هم داریم که مثلا در فلسفهی کانت میشود همان منِ پیش شرط شناخت یا منِ استعلایی که البته قبل از این که کانتی باشد دکارتی است. کوگیتو بیانگر همان من است. در یک کلام میتوان به آن گفت «منِ» مدرن. «من»ای که میاندیشند پیش از آنکه باشد. به یک من دیگر هم میتوان اشاره کرد که حالا که شاید هگلیتر باشد با عنوان «منِ بازتابی». منای که در دیگری تحقق پیدا میکند و حتی خودش را در آیینهی دیگری مییابد، مشابه مثال لکان در مرحلهی آیینهای. جالب است که من فیسبوکی تا حدی محصول آمیزهای بدیع از همین دو منِ اخیر است. از سویی سوژهی اندیشندهی بیبدنِ دکارتی است. بحث رابطه نفس و بدن از زمان یونان باستان تا تاملات دکارت و آن داستان مضحک «غدهی صنوبری»اش و تا همین امروز مساله بوده است و ریشههای اسطورهای و فرهنگی هم دارد. اما جالب است که در فیسبوک، هم بدن، مجازی میشود و هم من. شخص تماما توسط سوژه برساخته میشود. سوژه است که تعیین میکند خودش، «من»اش، چه کسی باشد، چگونه باشد، چگونه دیده شود، چگونه شنیده شود. آیکونهای از پیش داده نیز مانند بدنهای پیشساختهای هستند که سوژه خود میتواند هر کدامشان را انتخاب کند. اما این منِ ویرچوال در عین حال منای بازتابی نیز هست. در واقع من نه یک موجود توپُر ایجابی، بلکه صرفا کانونی از روابط دوستی و اجتماعی است. در فضای مجازی این مساله به حدود رایکالش میرسد. شما برای من تبدیل میشوید به دوستانتان، صفحاتی که عضو هستید، کامنتهایی که در فلان جا گذاشتید و لینکهایی که به اشتراک گذاشتید. پس در یک کلام، شخص معجونی بدیع از سوژهی بیبدن و انعکاسی از جهان روابط فیسبوکی است. البته میدانیم که فیسبوک در این خصوص فقط صادقتر است. دستکم از ایدهآلیسم آلمانی به این سو در فلسفه و از فیزیک کوانتوم به این سو در فیزیک، میدانیم که خود اشیائی که واقعی فرضشان میکنیم، چیزی نیستند جز وحدتی فرعی که کار قوهی خیال است.
در مورد همین جهان روابط فیسبوکی صحبت کنیم. آیا به نظرتان جهان فیسبوکی جهان جدیدی است؟ جهانی است در کنار جهان ما یا در درون آن؟
بله، سوال مهمی است. به نظر من شاید باید بحث را از ابتدا انتولوژیک میکردیم تا مبنا مشخص شود. حقیقت این است که یک جهان جدیدی خلق شده است که نه در مختصات جهان عینی قابل بحث است و نه به عنوان جهانی صرفاً ذهنی. شاید موافق نباشید اما به نظر من جهان فیسبوک، به عنوان نمونهای شاخص از فضای مجازی، جهانی واقعی است. ولی واقعیت آن متفاوت با واقعیت جهانی است که ما میشناسیم. واقعیت این جهان از دو حیث قابل بررسی است؛ از حیث سوبژکیتیو و ابژکتیو. از حیث سوبژکتیو، این جهان نوعی جهان بینالاذهانی است که سوژههای حاضر در آن به آن جان میبخشند. مشابه همان بحثی که برخی ایدهآلیستها در خصوص همین جهان طبیعت محض مطرح میکنند. جهانی نامتعین و حتی بیشکل (شبیه آپیرون آناکسیماندری یا حتی نومن کانتی) که ما به آن روح و معنا میبخشیم و سپس همان چیزی را از آن درمییابیم که خودمان به آن بخشیدهایم. اما جهان فیسبوکی وجهی ابژکتیو هم دارد. به هر حال در عالم واقع این جهان وجود خارجی دارد و وجود آن از جنس اعداد صفر و یک است که قرابت جالبی با جهان فیثاغوری هم دارد. اما نکته اینجاست که این جهان که ما از حیث سوبژکتیو خودمان را در آن احساس میکنیم و گویی در کل کره زمین گسترده است، از حیث ابژکتیو تنها مشتی عدد در تعدادی سرور مشخص است. آدم اینجا یاد فیلم ماتریکس میافتد. یک جهان خیالی وجود دارد که در آن همه چیز خوش رنگ و لعاب و روشن است و یک جهان سیاه واقعی وجود دارد که در آن همهی انسانها در قفسهای خودشان (شما بگویید در برابر کامپیوترهایشان) نشستهاند و مشغول انرژیرسانی به اربابان منفی فیلم هستند که در اینجا احتمالا از سهامداران فیسبوک و آگهیهای تبلیغاتی تا سازمانهای جاسوسی طرف قرارداد با آن را دربرمیگیرد.
حال سوال این است که پس حقیقت کجاست؟ اصلا میتوان از چیزی به اسم حقیقت سخن گفت؟ آیا حقیقت همان صفر و یکهاست و این جهان مجازی خوشرنگ و رو، توهمی بیش نیست؟
با این سوال شما، اکنون زمان آن رسیده که در بحث خودمان گامی عمیقتر برداریم. به نظرم فروکاستن حقیقت به مشتی صفر و یک، و خیالی و جعلی دانستن کل جهان فیسبوکی واکنشی سادهلوحانه و سطحینگرانه است که از مفروضات رئالیستی خام نشات گرفته است. اینکه اصالت را به وجه ابژکتیو جهان بدهیم، به همان نظریهی صدق معروف رئالیستها بازمیگردد که معیار صدق یک گزاره، یا همان حقیقت، تنها و تنها «مطابقت» آن با ابژههای عینی است. این سطحینگرانهترین واکنش ممکن به مسالهی حقیقت است. در واقع مسالهی مهم قدرتها و نیروهاست. از انتقادات تند وتیز هگل بر فروکاستن حقیقت به جهان عینی بیرونی مستقل از سوژه آموختهایم که حقیت نه از جنس سوژهی محض است و نه از جنس ابژهی محض. بنابراین هگل حقیقت را نه ذهن میداند و نه طبیعت مستقل (فوزیس)، بلکه حقیقت را ایده (در دایره المعارف) یا روح (در پدیدارشناسی روح) میخواند و این روح چیزی نیست جز رفع دیالکتیکی یکجانبگی هم در سوژه و هم در ابژه. اگر بخواهیم این نگاه هگلی که من قویا با آن همدلم را به بحث خودمان بازگردانیم، میتوان ادعا کرد که حقیقت جهان فیسبوکی نه در آن صفر و یکهای باینری در سرورهای تحت امر آقای زوکربرگ است و نه در تصاویر، گروهها و دیوارهایی که پس از مشاهدهی صفحهی کامپیوتر در ذهن ما نقش میبندند، بلکه حقیقت همان نیروی بینالاذهانی است که نظام نیروهای برآمده از فیسبوک ایجاد میکند. در نتیجه هرچند ابتدا به نظر میرسد که ما میکوشیم در فیسبوک تا حد ممکن جهان عینی را بازنمایی و بازسازی کنیم، اما عملا میبینیم که جهان عینی و بیرونی است که از نظام نیروهای بینالاذهانی فیسبوک تبعیت میکند. حقیقت روح است، حقیقت همان نیروهای نامرئی است که البته برای تحقق، برای تجسم، به قول هگل نیازمند استخوان است، نیازمند بدنها و عینیت روابط فی مابین آنها. و همینجاست که لازم است در چرخشی سیاسی، اشارهای هم به وجه فریبکار فیسبوک داشته باشم. فیسبوک آن استخوان هگلی را، آن تاثیر عینی را، از سوژه میگیرد. شما امروزه شاهد سیل عظیم یه اشتراکگذاریهای فعالیتهای انساندوستانه، سیاسی، اجتماعی و غیره در قالب عکس، متن و احیانا «لایک» هستید که بخش قابل توجهی از آنها به هیچ عمل انضمامی منجر نمیشوندو چه بسا اصلا یکی از کارکردهای فیسبوک همین ارضای دروغین مطالبات سوژهی بشری باشد. دست آخر چه باقی میماند؟ مشتی آدم فیسبوکی ناراضی که هیچ کاری نمیکنند، اما احساس میکنند که کاری کردهاند. فیسبوک این توانایی را برای انسان ایجاد میکند که از مواجهه با انفعالش، از مواجهه با شرمش سرباززند. شرمی که اتفاقا برآمده از مشاهدهی عینی همان فیس (face) یا چهرهی این دیگری در معنای لویناسی آن است.
بحثی که به نظر قابل طرح میرسد، مساله خشونت در فیس بوک است. آیا به نظرتان این جهان فیسبوکی فارغ از بدن به کاهش خشونت در روابط و در نتیجه به کاهش خشونت در کل جهان بشری نمیانجامد؟ در واقع به نظر میرسد که در فضای مجازی دیگر خشونتی بر بدن ما اعمال نمیشود و همین باقی ماندن خشونت در سطح نمایش خیالی از شدت آن میکاهد.
اولا ما به هیچ وجه نباید فریب فضای به ظاهر مهربان فیسبوک را بخوریم، همان گونه که نباید فریب لبخندهای اعضای یک خانواده در یک آگهی تبلیغاتی برای فلان خمیردندان، یا لبخند مجریان تلویزیون یا فروشندگان و بازاریابان را بخوریم. این جهان، اتفاقا جهانی مطلقاً بیرحم است. خود «لایک کردن» که اکنون به یک ترم تبدیل شده و نماد فیسبوک است، بیش از آنکه به محبت کردن مربوط باشد، به نوعی کسب بیرحمانهی تصدیق و بازشناسی در معنای هگلی آن بازمیگردد. داستان مشهور نبرد خدایگان و بنده در پدیدارشناسی روح نیز دقیقا از همین تقاضای بازشناسی برمیآید. یک خودآگاهی برای تصدیق خودآگاهیاش نمیتواند این تصدیق را در یک شیء بجوید، بلکه باید آن را از یک خودآگاهی دیگر مانند خودش بطلبد و چون خودآگاهی دیگر نیز به دنبال کسب همین بازشناسی از جانب اوست، آنها در نبردی تا پای جان وارد میشوند. در فیسبوک نیز این «لایک» بیتردید روی دیگر همون سکه بازشناسی یا recognition هگلی است. در واقع در منطق بازنمایی، هرلایکی یک تصدیق از جانب دیگری است.
اما صرف نظر از بحث فوق، میتوان گامی جلوتر رفت. این تصور که در فیسبوک به دلیل فقدان بدن، خشونتها کنترلشدهتر هستند، از اساس خود مفهوم «خشونت» را گم میکند. فراموش نکنیم که خشونت، چه بدنی، چه روانی، در نهایت با ذهن سروکار دارد. موضوع خشونت سوژه است و به همین دلیل اگر بر بدن هم اعمال شود، بدن تنها بهانه، وسیله یا میانجیای برای اعمال آن بر ذهن است. پس این سادهانگاری که این روزها در میان گروههای حقوق بشری نیز رواج یافته و خشونت غیربدنی یا احتمالا کلامی را بر خشونت بدنی ترجیح می دهند، از اساس مشکوک است. صرف نظر از این بحث، تجربهی خود ما، به ویژه قشر به اصطلاح روشنفکر، از فیسبوک است که نشان میدهد خشونت اتفاقا در فیسبوک به شکلی رادیکالتر در جریان است. الان بحثهای درگرفته و شیوهی بیان اختلافات را ببنید. بخش قابل توجهی از روشنفکران، نویسندگان و متفکران به بهانهی «انتقاد حقیقی»، علناً در حال دریدن همدیگر هستند. به نظرم خود فقدان بدن (به معنای کلاسیک آن) میتواند در این مساله نقش ایفا کند. یعنی اتفاقا همان چیزی که شما آن را باعث کاهش خشونت میدانید، به افزایش خشونت و رادیکالتر شدن فضا و تاکید بر خصومتهای آنتاگونیستی منجر میشود. این ایده را نیز از هگل آموختهایم که انتزاعی شدن آزادی به ترور و و حشت میانجامد. هگل این بحث را در خصوص انقلاب کبیر فرانسه مطرح میکند که تحقق مطلق آزادی (در معنای سلبی و انتزاعی آن) به دوران روبسپیر انجامید و نماد چنین آزادیای گیوتین است. در فیسبوک نیز داستان به همین منوال است. در جامعهای که با محدودیتهای مختلف مواجه است، زمانی که یک فضای آلترناتیو آزاد ایجاد میشود، آزادی امکان یافته نه آزادی انضمامی، بلکه آزادی انتزاعی است، چرا که شما آزادیتان را نه در خیابان، بلکه در کامپیوتر خانهتان به دست آوردهاید، و در نتیجه ثمرهی آن هم نوعی گیوتینِ فیسبوکی است که به فحاشیها و عقدهگشاییها و ارضای کینتوزی در فضای مجازی میانجامد. خشونتی که ابژکتیویتهی بیرونی به دلایل عینی، جبری و فرهنگی مانع از تحقق آن بود، اکنون بدون هیچ مانعی و کاملا آزادانه بیرون میریزد و مانند روبسپیر همه را گردن میزند.
به عنوان آخرین سوال، لطفا بسیار مختصر پاسخ دهید که آیا فلسفه و مباحث فلسفی میتواند در فیسبوک جایی داشته باشد، یا فیلسوف برای اجتناب از ابتذال بهتر است در فیسبوک حاضر نباشد و به فضای آن تن ندهد.
به عنوان سوال آخر سوال خوبی است. به نظر من فیسبوک یک فضاست، یک امکان است. میدانیم که این امکان یک امکان محض نیست و چهارچوبها و حتی محتواهایی از پیش داده نیز در آن وجود دارد که آزادی عمل را از سوژه میگیرد. همچنین از رابطهی وثیق سرمایهداری متاخر، نهادهای جاسوسی و کارتلهای مافیای سوپرمارکتها با فیسبوک آگاهیم. اما اینها هیچکدام دستکم توجیهکنندهی ترک یا عدم ورود به فیسبوک نیستند. شیوهی حقیقی مواجههی یک فیلسوف (در معنای حقیقی کلمه که هم بار متافیزیکی دارد و هم بار سیاسی)، با این فضا، نه ترک، بلکه ماندنِ نقادانه است. درست است که فیسبوک چه از حیث فرم و چه از حیث محتوا گرایش به ابتذال دارد و این گرایش را به مخاطبانش نیز تحمیل میکند، درست است که فیسبوک آخرین حربه برای گسترش بیشتر و عمیقتر نظام سرمایهداری متاخر است، اما راهکار آن نه فرار، غارنشینی یا هر واکنش رومانتیکی از این دست، بلکه ماندن در عین مقاومت کردن، انتقاد و برملا ساختن این وجوه، و در یک کلام، از آنِ خود سازی و فتح آن است.